علامه مجلسی رضوان الله علیه نوشته است که ، شیخ صدوق رضوان الله علیه روایت کرده :
چون منصور (لعنت الله علیه) در بغداد عمارتی بنا میکرد اولاد حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام را تفحص میکرد، هر که را مییافت در میان ستونهای آجر میگذاشت تا به این زجر شهید میشدند.روزی کودک خوش روی خوش مویی از فرزندان حضرت امام حسن علیه السلام را آوردند و به بنا دادند که آن امام زادهی مظلوم را در میان ستون گذارد، مردی را بر او موکل گردانیدند که در حضور او این را واقع سازد.
چون نظر بنا بر جمال بیمثال آن خورشید اوج رفعت و جلال افتاد، بر او ترحم نمود، و تاب نیاورد که آن نونهال چمن آمال و امانی را از برگ و بار زندگانی عاری گرداند، پس آن جوان را در میان ستون گذاشت و فرجهای برای نفس کشیدن او قرار داد و گفت: ای نور دیده غمگین مباش که به زودی نزد تو میآیم و تو را از این مهلکه نجات میدهم. چون شب در آمد، و مردم در جاهای خود آرام گرفتند، آن بنا به نزد آن ستون آمد و آن جوان عربی را بیرون آورد و گفت: ای جوان من بر تو رحم کردم، تو نیز بر من رحم کن و در خون خود و سایر عملهای که با من کار میکردند شریک مشو، و خود را از نظر خلق پنهان ساز و و هیأت خود را تغییر ده که کسی تو را نشناسد، و من در این شب تار نزد تو آمدم و تو را نجات دادم و خود را در خوف و بیم افکندم برای آنکه جد تو در روز قیامت با من خصمی نکند، پس به آن آلتی (وسیلهای) که گچکاران را میباشد گیسوهای آن سید عربی را برید و گفت: از این دیار بیرون رو و به سوی مادر خود برنگرد که مبادا من رسوا شوم.
امام زادهی مظلوم گفت: چون مصلحت نمیدانی که من به نزد مادر خود بروم و بر من منت نهادی و مرا از مردن نجات دادی، بر مادر من نیز منت گذار و او را خبر ده که حیات من باقی است، شاید جزع و زاری و ناله و بی قراری او بر من تسکین یابد، و این گیسوهای مرا به نشانه برای او ببر که سخن تو را باور کند.پس در آن شب آن امام زاده گریخت و کسی ندانست که کجا رفت، بنا گفت که: بعد از آن من رفتم و خانهی مادر او را جستم، چون نزدیک آن غم خانه شدم، صدای گریه و نوحه آن سیده را شنیدم، پس خبر حیات پسرش را به او رساندم، و او را شاد گردانیدم و برگشتم.
جلاء العیون، علامه مجلسی، ص۷۲۷ چاپ انتشارات راز توکل