دوچشمم غرق خون بودو نظربرطشت زرکردم
توقرآن خواندی و من برلبان تو نظر کردم
گهی با دیدن لبهای تو یاد حسن بودم
گهی دیدم سرت راغرق خون یاد پدر کردم
به امیدی که چشم بسته ات راوا کنی یکدم
دمادم دیده را لبریز از خون جگرکردم
درآن لحظه که دشمن چوب برلعل لبت می زد
گریبان چاک دادم ازغم تودیده ترکردم
اگربی طاقتی ازخود نشان دادم مکن منعم
که من ازبهر طفلان تواحساس خطر کردم
درآنجا شاهدم بودی چگونه خطبه ای خواندم
دل بیدادگر رابا کلامم شعله ور کردم
اگرجویای حال زینبت هستی خداداند
پس از تو لحظه هایم رابه آه و گریه سر کردم
قسم برآن «وفائِی» کز تو دیدم در ره توحید
جهان را از وفا و ازقیامت با خبرکردم
التماس دعا
از سفر آخر آمدی
بی علی اکبرآمدی
نیمه شب تا گفتم بابا
دیدنم باسر آمدی
بنشین حالا بردامانم باباجانم باباجانم
کشته من را زخم سرت
صورت پرخاکسترت
برده خلخال پایم را
آنکه برده انگشترت
دندان شکسته مهمانم باباجانم باباجانم
منبع :
فضائل و مناقب اهل البیت (علیهم السلام)