مسلما شب هاى بسيار زياد و بى شمارى در اين منظومه سپرى شده است . روز به دنبال شب و شب به دنبال روز و حوادثى در اين دو قطعه زمان به نام روز و شب اتفاق افتاده است ، كه از نظر انسان هاى سطح نگر و ساده لوح ، آن حوادث در عرصه هستى ظهور كرده و سپس از بين رفته است. هستى و نيستى از ديدگاه مردم ساده لوح ، غير از هستى و نيستى از ديدگاه صاحب نظران و آگاهان و هشياران است . اگر از كسى بپرسيد كه داستان عاشورا، داستان نينوا، چه وقت اتفاق افتاده و چگونه صورت گرفت و به پايان رسيد؟ مسلم است كه دورنمايى در ذهن او نقش بسته است . با شنيده هايى بدون اين كه علل و قدرت جاودانگى آن را بداند، خواهد گفت : بلى ، چنين چيزى اتفاق افتاده و در لابه لاى تاريخ قرار گرفت . در صورتى كه ترديدى در اين نيست كه با همه فراز و نشيب ها و تاريكى هايى كه در تاريخ وجود دارد، آن چه كه با حيات انسان ها سروكار دارد، ماندگار و باقى است، و نابودى ندارد؛ بر طبق آيه شريفه :
و اءما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال (2)
((اما آن چه كه براى مردم سودمند است ، در روى زمين پايدار مى ماند، خداوند مثل ها را بدين گونه مى آورد.))
زمانى ما درباره عامل محرك تاريخ ، اقوال و نظريات را جمع آورى نموده و در مورد آن ها بحث مى كرديم . در اين باره شايد به بيش از هجده نظريه درباره مسائل اقتصادى ، شخصيت ها، مسائل سياسى ، مسائل و حوادث محاسبه نشده و... رسيديم ، اما يك حقيقت خيلى مجهول بود؛ اين كه هيچ كدام از اين ها قانع كننده نيست . حقيقت مطلب اين بود كه هر يك از اين نظريه ها، يك بعد را بيان مى كند و قانع كننده نيست كه تاريخ را اين نظريه ها اداره كند. محيط طبيعى به جاى خود باقى است . يا تحولات بسيارى در آن محيط طبيعى به وقوع پيوسته ، در حالى كه محيط و جزاير همان محيط و جزاير است ، كوه ها همان كوه ها است ، و بين النهرين همان بين النهرين است . پس چه حوادثى در آن ها اتفاق افتاده است ؟ مثل همين داستان كربلا و داستان خونين نينوا كه در بين النهرين اتفاق افتاده است . تا رسيديم به اين مساءله كه عامل محرك تاريخ دو عنصر است :
عبارت از هر چيزى است كه به حال بشر سودمند باشد. در هر لحظه اگر ما بخواهيم كتاب داستان حسين را باز كنيم ، درسى براى فراگرفتن داريم كه پايدار است . اگر هم در يك دوره ، كمى فروكش كند تا رنگ آن را ضعيف كنند، يا آن را كم اهميت جلوه دهند، ضعيف نمى شود. همان قدرتى كه حيات ما انسان ها را با آن جوشش و فشار پيش مى برد، همان قدرت ، مبانى اين داستان را پيش خواهد برد، زيرا؛ و اءما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض است .
كمى عميق تر و كمى صريح تر صحبت كنيم . اگر اين داستان حذف شود و انگيزه اين داستان ، اصيل ترين انگيزه ها براى بقاى زندگى بشر نباشد، چه داريم كه بگوييم اى انسان ها، هشتاد سال هرگونه ناگوارى و بدبختى را متحمل باشيد و زندگى كنيد. و آن ها هم بگويند كجا برويم؟ هدف چيست؟ چه عاملى باعظمت تر از اين كه در هر دوره ، اگر خداى ناخواسته ، ياءس و نوميدى به سراغ انسان بيايد، مى تواند با خواندن دو صفحه از داستان بگويد: ((من هستم و چون هستم ، بيهوده نيستم)). براى يك تنفس بيهوده ، حادثه اى به اين جديت قابل تعقل نيست . بدين جهت كه اين داستان براى ما بارها تكرار شده است و ما مقدارى از دور تماشا مى كنيم ، فكر مى كنيم كه فقط حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) با آن ها (يزيديان) چنين صحبت كرد و تمام شد. يعنى ؛ ما واقعا در متن جريان قرار نمى گيريم . در هر سال ، چند روزى با كتاب ها يا با همين جلسات ، انسى مى گيريم و مقدارى جان ما طراوت مى گيرد و اين معنا را احساس مى كند كه ؛ جريان تاريخ و جريان زندگى انسان ها بى هدف نيست . و حقيقتا نمى دانم ، چرا آن مقدار كه اين داستان حسين اهميت دارد، به آن نمى پردازند؟ البته صدها جلد كتاب از برادران شيعه ، برادران سنى ، مسيحى و يهودى نوشته اند و خيلى پيرامون آن كار شده است ، اما اگر دقت كنيد، يك صدم آن چه كه مى بايست براى اين حادثه ، مغزها به جريان مى افتاد، انجام نشده است . آيا تاكنون روى اين مساءله كمى فكر كرده ايد؟ به چه انگيزه اى درباره فلان تمدنى كه در گوشه اى از زمين ، زمانى درخشيدن گرفته است و سپس رو به زوال و فنا رفته ، كتاب ها نوشته مى شود؟ در صورتى كه شايد براى بهره بردارى اجتماعى و فردى امروز، آن تمدن خيلى مهم نباشد، ولى درباره آن ، رساله هاى دكترا و فوق ليسانس بايد نوشته شود. البته شنيدن داستان نينوا، ممكن است علمى را نصيب شما كند، ولى آن اثر كه به دنبال آگاهى از اين داستان بايد در زندگى پديد آيد، آن طور كه بايد و شايد ديده نمى شود. امام حسين (عليه السلام) فرمود:
فانى لا اءرى الموت الا سعاده و لا الحياه مع الظالمين الا برما(3)
((من مرگ را جز سعادت ، و زندگى با ستمكاران را جز ملالت و دلتنگى نمى بينم.))
صفحه اول اين داستان ، اين است كه ظلم نكنيد. اين داستان با خودخواهى نمى سازد. والا درباره حادثه اى به اين عظمت ، بايد صدها برابر تحليل و تحقيق شود، حتى رساله ها نوشته شود. اگرچه در مورد وقايع سال هاى قبل از 61 هجرى ، و اين كه از سال 61 هجرى به بعد چه جريانى فقط با تكيه به اين داستان اتفاق افتاده است ، مطالبى نوشته اند. بعضى از خارجى ها هم نوشته اند كه ديالمه براى عرضه اسلام ، اصلا دست به شمشير نبردند و تنها كارى كه مى كردند، اين بود كه كتاب داستان حسين را ورق مى زدند و آن را بازگو مى كردند. اين قضيه بسيار داراى اهميت بوده است . به نظر مى رسد؛ به اين قضيه با آن اهميتى كه ذات و هويت و فرهنگ خود قضيه اقتضا مى كند، پرداخته نشده است . در تمام اين حادثه ، مساءله ((بايد)) و ((من از خدا به شما خبر مى دهم )) مطرح است .
و كل حى سالك سبيلى
((و هر زنده اى راه مرا خواهد پيمود (خواهد مرد) و تمام امور به خداوند جليل ختم مى شود.))
هر دقيقه و هر لحظه اين حادثه برنامه دارد و برنامه مى دهد. حسين (عليه السلام) همان گونه كه صورت به صورت فرزندش {على اكبر} گذاشته ، {همان طور هم}، صورت به صورت يك غلام رنگين گذاشته و عين همان محبت را به او هم نشان داده است . لذا، اين ها با خودخواهى نمى سازد و اگر بشر مى دانست كه با تعديل خودخواهى تاريخ خود را عوض خواهد كرد، چه كارها كه نمى كرد! البته مى داند، اما نمى تواند بپذيرد.
بشر دقيقا بارها در عمر خود آزمايش كرده است كه هر وقت خودخواهى تعديل مى شود، روح او اوج مى گيرد. آيا اين امر تجربه نكرده است ؟ مگر بشر از زندگى اى كه پشت سر گذاشته ، به من و شما خبر نداده است ؟ هر كجا اخلاص در كار او بوده ، پيشرفت صددرصد داشته و به لذتى فوق لذايذ هستى دست يافته است .
عمده مساءله همين است كه اگر بشر در كار دقيق باشد و به طور دقيق به اين مساءله توجه كند، ديگر محال است ظلم كند و حق ديگرى را پايمال كند، محال است حقوق انسان ها را ناديده بگيرد، محال است ارتباطش را با خدا قطع كند، بلكه دائما مجاور خدا خواهد بود. البته در ابتدا، اين كار به نظر مشكل مى نمايد. در صورتى كه رهروان و سالكان راه حق و حقيقت ، كه مستقيما و با مشاهده حركت كردند، اين طور به ما اطلاع دادند كه : نترسيد، دامنه و آغاز اين قله اى كه شما مى خواهيد به آن برسيد، سنگلاخ ، تنگ و تاريك و پيچيده است ، ولى هرچه كه بالاتر بياييد، هموارتر مى شود. پس اگر بناست شروع كنيم، مشكل چيست؟ من اين مطلب را بارها عرض كرده ام كه شما دوره كودكى خود را به ياد بياوريد، كه مثلا پدرتان يك تومان داده بود تا آن را در راه مدرسه خرج كنيد، اما شما يك تومان را به فقير يا به يك نفر نابينا كه در حال عبور از خيابان بود، داديد يا دست او را گرفتيد و او را از خيابان رد كرديد و بعد با خوشحالى گفتيد: بابا، مادر، من يك تومان را به يك نفر فقير دادم . بابا، من امروز دست يك نفر را گرفتم . در آن كار خير، به قدرى خوشحال بوديد، مثل اين كه دنيا را به شما داده بودند و فكر مى كرديد چنين قديم اصلا در تاريخ برداشته نشده است . يعنى شخصيت ، روى اين كار بسيار زياد حساب مى كند. البته حق و صحيح است ، چون ديدگاه كوچك است . شما اولاد آدم وقتى بالا بياييد، اگر تمام پنج ميليارد و نيم نفوس روى زمين را نان بدهيد، يا قدرت داشته باشيد كه همه آنان را به علم برسانيد، ذره اى بار اضافه بر دوش خود نمى بينيد، زيرا اين قله چنين است . در حالى كه رو به بالا مى آييد، عظمت ها مثل نفس كشيدن است و چيز اضافى نيست . آيا تا به حال شنيده ايد كه در كره زمين يك نفر پيدا بشود و بگويد: آيا مى دانيد كه من امروز نفس كشيده ام ؟ بسيار خوب ، اگر نفس نكشد، كه همان جا در دم مى افتد و از هم و غم دنيا راحت مى شود.
يقين بدانيد وقتى بالاتر برويد، اگر تمام دنيا از ارزش هاى شما استفاده كند و در جاذبيت شعاع انسانى شما قرار گيرد، هيچ فشارى بر شما نخواهد بود. لذا، اين به مانند همان نفسى است كه مى كشيد. من آدمى ، جان آدمى ، اين كار را بايد در اين مرحله انجام بدهد، همان گونه كه نفس مى كشد. بيم و هراس بى جهت دارد كسى كه بگويد: حال كه راست گفتن را شروع كرده ام، پس زندگى من چه مى شود؟ اگر به پيمان ها عمل كردم ، زندگى من چه مى شود؟ اگر واقعا براى جامعه خودم قدم برداشتم و گام از سوداگرى ها بالاتر گذاشتم ، و فقط براى ارزش هاى انسانى قدم برداشتم ، زندگى من چه مى شود؟ خيال مى كند مشكل است، اما مشكل نيست .
اگر به صدرالمتاءلهين در كودكى مى گفتند: اسفار را بنويس ! مى گفت : من و اسفار را نوشتن !؟ يا اگر به ابن سينا مى گفتند: شما بايد كتاب قانون ، شفا، دانشنامه علائى را بنويسى . مى گفت : من بنويسم ؟ همين كه راه افتاديد، خواهيد ديد كه اگر صد برابر اين كارها را هم انجام دهيد، كارى نكرده ايد، فقط راه بيفتيد.
تو پاى به راه در نه و هيچ مگو
پيروزمندان تاريخ ننشسته اند تا دقايق حركت را محاسبه كنند و اين كه از چه گردنه هايى عبور خواهند كرد. اگر شما اولاد آدم بخواهيد، مانع ها مقتضى مى شود. اگر نخواهيد، مقتضى ها مانع مى شود. اما {بشر} نمى خواهد، و مى گويد: ((آخر مى بينيد... واقعا كه ... بله ...)) به جهت اين كه نمى خواهد، فيلسوف مى شود و در نفى آن، چنين فلسفه ها مى بافد: ((من خودم نمى دانم مگر... شايد كه ... بعيد نيست كه ... احتمال مى رود كه...)) به جاى اين {فلسفه بافى ها}، اگر حركت كند و يك قدم بردارد، قدم دوم آسان تر مى شود. گمان مى رود، علت اين كه به فهم داستانى مثل داستان كربلا اقدام نمى كنند، اين باشد كه اين داستان اولين كارى كه خواهد كرد، اين است كه خواهد گفت: مبارزه با هوى و هوس را شروع كنيد. نه اين كه لذت را از بين ببريد، بلكه آن را محدود كنيد. دنياپرستى را كنار بگذاريد و در علاقه به دنيا، منطق قرار بدهيد. علاقه بلى، ولى منطقى و عقلى. بسيار خوب، مى خواهيد در جامعه، حسن موقعيت داشته باشيد، اما نه شهرت پرستى، حسن موقعيت خيلى خوب است، كه مردم از شما استفاده كنند و به شما اطمينان پيدا كنند. لذا، همان طور كه عرض كردم، نوشته بودند حتى به ذهن حسين بن على خطور نمى كرد كه بعد از او، نامش در صفحات تاريخ بماند. اگر از بقاى نام انسان ها استفاده كنند كه بگويند، پيشتازان شما اين اشخاص هستند، نااميد نباشيد. پرچم سفيد تسليم به نوميدى را پايين بياوريد، زيرا على بن ابى طالب پيشرو ماست. اين ها مطالب من نيست، بلكه نويسندگان بسيار زبردست از قرن ما گفته اند، اگرچه مسلمان هم نبودند.
((مادامى كه در جلوى كاروان ما انسان ها، على ها حركت مى كنند، اى مرگ ، اى نوميدى ها و اى ياءس ، هرگز ما پرچم سفيد تسليم براى تو برنخواهيم افراشت.))
البته ايشان در عبارات خود، ((على))ها مى گويد: امثال اين اشخاص ، عده اى از اومانيست هاى اوايل اين قرن هستند. مثل ؛ جورج جرداق ، شكيب ارسلان ، جبران خليل جبران و... كه در راءس آنان جبران خليل جبران بود. آن ها گفتند: وجود {امثال على} براى ما باعث اميد است كه زندگى چيزى دارد و براى زندگى كردن مى ارزد. آيا بالاتر از اين وظيفه انسان ها مى خواهيد؟ عده اى خيال مى كنند كه ما از داستان كربلا بايد بهره بردارى كنيم و مثلا به فلان مسائل يا موضوعات با آن مفاهيم كه ما به آن ها اهميت مى دهيم ، توجه كنيم . بلى ، درست است ، آن ها هم اهميت دارند، ولى در درجه دو. در درجه اول اين است كه {حادثه كربلا} براى زندگى ما هدف معين مى كند. اين مطلب را بارها عرض كرده ام و چون احساس مى كنم كه دانشجويان عزيز در جلسه تشريف دارند، مجددا مى گويم :
يكى از نويسندگانى كه درباره هدف زندگى كار كرد و به پوچى رسيد، آلبركامو است . شما با نام او آشنا هستيد. او صريحا مى گويد: ((فقط مذهب است كه پاسخ آن ، براى هدف زندگى به قوت خود باقى است.))(4)
گوينده {عبارت مذكور} حافظ، سعدى ، مولوى نيست ، كه بگوييد حافظ در هدف حيات ، هنر شعر را ايجاد كرده است . يا روحانى و كشيش هم نيست ، بلكه نويسنده اى است كه خودش هم در عالم تخيل به پوچى رسيده است . اى جوانان ! دقت كنيد، اگر مذهب را رها كنيد و خداى ناخواسته رنگ آن مات شود، شما ديگر دليلى نخواهيد داشت كه بگوييد براى چه آمديد، از كجا آمديد، با كيستيد، در كجا هستيد، به كجا آمديد و به كجا مى رويد؟ در صورتى كه از درون شما مثل جوشان ترين چشمه مى جوشد كه آمدن انسان به اين دنيا، نه براى سه هزار كاسه آبگوشت و نه براى پانصد متر قماش و نه براى يك مقدار لذايذ و شهوات حيوانى است . اگر از درون خودتان صاف و شفاف فكر كنيد، مى گوييد درست آمديم و درست حركت مى كنيم و ما را در عالم ، درست به وجود آوردند. مطلب ايشان (آلبركامو) اين است كه ؛ ((فقط مذهب است كه پاسخگوى انسان است.)) اين قضيه را آسان نگيريد و روى آن بيشتر فكر كنيد، زيرا مسائل بسيارى پيرامون اين قضايا مطرح است . آن مسائل را مطرح كنيد و درباره آن بحث كنيد. اما مبادا آن هدف و اصل را به جهت چند لفظ، فراموش كنيد. آن دو بيت را بار ديگر بخوانيد:
راه هموار است و زيرش دام ها
لفظها و نام ها چون دام هاست
فريب لفظهاى شيرين را نخوريد. حتى در منفى ترين قضايا تحقيق كنيد. اما دو شرط دارد: 1- دور خودتان طواف نكنيد. 2- كوشش كنيد تا رو به واقعيت كه مى رويد، جواب را پيدا كنيد.