عظمت حسينى (1)

(زمان خواندن: 14 - 27 دقیقه)

قل يا اءيها الذين هادوا ان زعمتم اءنكم اءولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين (2)
((بگو اى كسانى كه به دين يهود گرويده ايد، اگر گمان مى كنيد دوستان خداوندى شماييد نه ساير مردم، پس مرگ را آرزو كنيد اگر راست مى گوييد.))
بحث جلسه پيش ، اين بود كه علل وحشت از مرگ چيست و چرا اين وحشت ، دامان انبيا و ائمه و اولياءالله را نگرفت و آنان بيم و هراسى از مرگ نداشتند؟ همان گونه كه قبلا عرض شد، از ديدگاه يكى از بزرگان (ابن سينا) سه انگيزه را بيان كرديم . انگيزه سوم را دوباره عرض مى كنم كه چرا بشر از مرگ مى ترسد؟ ايشان مى گويد:
{انسان جاهل} گمان مى كند كه وقتى بدن او در زير خاك پوسيده و متلاشى شد، ذات ، شخصيت ، من و جان هم نابود مى شود. البته جاى تاءسف است كه جان به اين عزيزى و روح به اين باارزشى از بين برود.
يك ترس او از خود نابود شدنش است كه فكر مى كند ((با مرگ همه چيز واقعا تمام مى شود)). ديگرى هم اين است كه اگر مغز آدمى معتدل كار كند و اگر (اين اگر مهم است) وضع روانى اش معتدل باشد، بقا را در خود احساس مى كند، زيرا چيزى كه در آن جا هست ، ماندگار است . اگرچه حقيقت آن را هم نفهمد و نداند كه آن چه كه در درون اوست ، حان و شخصيت و روح ناميده مى شود، حتى ((من)) هم ناميده مى شود. اين ها (شخصيت و روح) هرچه باشند، فنا به آن ها راه ندارد، زيرا از ماده گرفته نشده اند كه اگر ماده را از آن ها بگيرند، از ادامه كار باز بمانند.
بقا ندارد عالم و گر بقا دارد فناش گير

كه حق چون بقاى ذات تو نيست

اى فرزند آدم ، به درونت توجه كن و ببين آيا آن حقيقت كه مى يابى ، رفتنى است ؟ يك علت بيم و هراس و دهشتى كه در هنگام تصور مرگ به انسان ها روى مى آورد، اين است كه از درون به او گفته مى شود: باور نكن كه من نابود بشوم . منشاء من اين عناصر نبود كه اگر عناصر از بين برود و خاك شود، من مضمحل بشوم . عناصر، مركب آن (روح) بود كه در دار دنيا چند صباحى آن را نگه داشت و آماده ورود به ابديت كرد. بقاى ذات آدمى مربوط به اين ماده نبود كه اگر متلاشى شد، جان هم متلاشى بشود. والا آيا امكان داشت كه جلوى اين درنده را گرفت ؟ كه تاريخش اين قدر طول بكشد؟ اگر فقط جنبه طبيعت خود را به كار مى انداخت و احتمال اين را نمى داد كه روزى پس از اين روزها است ، و وقتى ابديت براى بشر مطرح نباشد، همه چيز براى او ممكن است . اين را تاريخ بشريت نشان مى دهد. هر قدر هم ما بخواهيم بشر را تبرئه كنيم ، تاريخ قبول ندارد. به هر حال ، اين امر به طور نامحسوس ، كار خود را در درون بشر انجام مى دهد.
يا سبو يا خم مى ، يا قدح باده كنند

يك كف خاك در اين ميكده ضايع نشود

چند روز مى توان كسى را فريب داد؟ چند روز انسان مى تواند خودش را فريب بدهد؟ هميشه چند بيت زيبا را من زمزمه مى كنم ، كه يكى از آن ها بيت زير است . شاعر در اين بيت غوغا كرده است . در طول تاريخ ، بيتى كه به عنوان يك نشانه ثابت فرهنگ بشرى اين قدر عمر كند، واقعا كم است .
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستى

گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى

اگر بشر فردايى نداشته باشد، اين دنيا رقاص خانه است . يعنى اگر هر كس ‍ نبرد، نكشت ، نزد و غارت نكرد، باخته است ! ولى فقط قوانين نيست كه دست بشر را اين طور بسته باشد. اگرچه كيفرها و مجازات ها مؤ ثر بوده و واقعا مؤ ثر است ، اما اصل ، آن انديشه اى است كه در درون انسان ها مى گويد: آيا واقعا من در اين جا تمام مى شوم ؟ باور نمى كنم ! مخصوصا در موقعى كه آرامش باشد و جان ، كمى دقيق و صاف درباره خودش فكر كند، از خود مى پرسد: آيا كار من در اين جا تمام مى شود؟ منى كه تمام هستى را در يك مشت دريافت مى كنم ، منى كه به هستى مشرف مى شوم ، آيا من در اين جا نابود مى شوم ؟ اين مساءله در ذهن بشر قاطع نيست . لذا، حتى يكى از متفكرانى كه درباره مذهب راءى مثبت ندارد، مى گويد: ((ما هيچ دليلى نداريم كه وقتى مغز بشرى متلاشى شد، شخصيت او هم نابود مى شود. احتمال بقاى شخصيت او خيلى هم قوى است)). گوينده اين سخن (برتراند راسل)، شكاك درجه يك قرن ماست ، كه من درباره انتقاد از شك ايشان ، رساله اى در حدود سى ، چهل صفحه در مقدمه نقد و بررسى سخنان ايشان نوشته ام ، كه شك ايشان از كجاست و چيست ؟
براى اين گونه اشخاص ، ما سؤ الى بدين صورت مطرح مى كنيم : اين گوينده اين مطلب ، شما كه مى گوييد يقين نيست كه وقتى مغز آدم متلاشى شد، تمام موجوديت او از بين برود، و احتمالا شخصيت و نفس او باقى بماند، ما فقط يك سؤ ال داريم . سؤ ال يك طلبه و يك دانشجو چنين است : پس ‍ شما پنجاه درصد احتمال مى دهيد كه زندگى بشر در اين جا تمام نمى شود. ما مى خواهيم ارزيابى كنيم كه در مقابل اين پنجاه درصد احتمال چه كنيم ؟ آيا مى توان گفت ان شاءالله بز بود؟ نه تنها با احتمال پنجاه درصد، بلكه يك درصد، اين احتمال در مورد چيست ؟ آيا مورد احتمال ، گم شدن يك دستمال است ؟ يا احتمال گم شدن دو صفحه كاغذ است ؟ يا احتمال اين كه شخصى به شما يك ناسزا بگويد؟ نخير، احتمال اين است كه حقيقت تو باقى و پايدار و جاودانى است ! اين احتمال از صد هزار يقين به اين كه اگر بخواهم از ليوان آب بخورم ، از دستم مى افتد و مى شكند، مهم تر است . آيا شما يقين داريد؟ داشته باشيد. بحث شكستن يك ليوان مطرح نيست .
آدم نمى فهمد كه بشر اين گونه مسائل را چگونه براى خودش حل كرده است . البته مغز او حل نكرده ، بلكه هوى و هوس براى او حل كرده است . مغز مى گويد شما خودت مى گويى به احتمال پنجاه درصد اين بشر باقى مى ماند، در صورتى كه در محتمل هاى مهم ، يك درصد نيز كارساز است . به عنوان مثال ؛ احتمال بدهيد اين مسجد دو راه دارد. فرض كنيد اگر از آن راه برويد، به شخصيت شما اهانتى خواهد شد كه تا مرگ گريبان شما را فشار خواهد داد. با توجه به اين اهانت ، آيا از آن راه مى رويد؟ حتى به احتمال يك درصد، نه صددرصد، از آن راه نمى رويد، زيرا محتمل و موضوع مهم است . حتى اگر احتمال يك در هزار باشد، به آن توجه مى كنيد و اهميت مى دهيد. ولى آن چه ما احتمال مى دهيم چيست ؟ به هر حال ، اين شخص ‍ (متفكر) مى گويد من شك دارم . مى گوييم شك خود را داشته باش . اصلا نياز به شك نيست ، احتمال است ، زيرا در شك ، پنجاه درصد است كه انسان مى گويد من مى مانم و اين كارهاى من ، روزى مورد سؤ ال قرار خواهد گرفت . چه رسد به يك ، دو، سه ، چهل و نه ، پنجاه درصد. خدايا! پروردگارا! مغز و روان ما را در مقابل اين مساءله حياتى ، از انحراف نگه دار.
بنابراين ، انگيزه سوم ترس بشر از مرگ ، اين بود كه بشر گمان مى كند كه وقتى بدن پوسيد و متلاشى شد، ذات او هم از بين مى رود. همان گونه كه عرض ‍ شد، چنين گمان نكنيد. كسى كه چنين ترسى دارد، به بقاى نفس جاهل است . جاهل است به كيفيت معاد كه چگونه برمى گردد. در حقيقت ، اين شخص از مرگ نمى ترسد، بلكه جاهل است به آن چه كه بايد بداند. چيز مهمى را از دست داده و علم به يك چيز خيلى مهم ندارد. جاهل است به چيزى كه روى آن جهل از او نخواهد گذشت . {به او خواهند گفت:} مى خواستى بينديشى و فكر كنى!
انگيزه چهارم - انگيزه كسى است كه گمان مى كند همراه مرگ دردى است بزرگ ، غير از دردهاى بيمارى ها، كه او را سخت اذيت خواهد كرد. ابن سينا مى گويد: اين گمان ، گمان صحيحى نيست . همان طور كه مى دانيد، ابن سينا طبيب هم بوده و كتاب قانون را در پزشكى نوشته است . مى گويد ما نمى دانيم كه چه مى شود و در درد چه مى گذرد. ولى آن چه كه مسلم است، به تدريج كه قوا از كار مى افتند، با از كار افتادن هر كدام ، حيرت و حالت عجيبى به انسان دست مى دهد، اگرچه درد او به آن شدت نباشد. جناب آقاى ابن سينا، مجرد اين كه ما نمى دانيم آيا درد مرگ سخت تر از بعضى از دردهاى بيمارى ها در حال زندگى است ، كافى نيست. به جهت اين كه وقتى قوا يك به يك از كار بيفتد، هر يك از آن ها خودش شبيه به يك جان كندن است. در اين مورد بايد دقت داشته باشيم . اين مطلب را از ابن سينا نمى پذيريم .
انگيزه پنجم - آن شخص ، به دليل عذاب و كيفرى كه احتمال مى دهد دنبال مرگ باشد، از مرگ مى ترسد.
پس او از كار خود مى ترسد، از مرگ نمى ترسد. تو (انسان) در اين جا از مرگ نمى ترسى ، بلكه از خودت مى ترسى . تو كه احتمال مى دهى كه به دنبال مرگ ، كيفرها و عذاب و عِقاب باشد، علت آن كه خود به خود يا از آسمان نمى آيد، پس دروغ نگو، دزدى ، خيانت و ظلم نكن ، رابطه ات را با خدا قطع نكن . اگر احساس كردى كه اين مقام از آن تو نيست ، و شخصى ديگر بهتر از تو مى تواند در اين مقام مديريت نكن . اگر احساس كردى كه اين مقام از آن تو نيست ، و شخصى ديگر بهتر از تو مى تواند در اين مقام مديريت كند، لطف كن و بلند شو بگو: شما بفرماييد جاى من ، و ديگر از عِقاب و عذاب بعد از مرگ نترس . سخن ابن سينا در اين مورد خيلى روشن بوده و خوب استدلال كرده است . خداوند ما را نيافريده است كه به ما عذاب بدهد.
هدف از خلقت بشر، اين نبوده است كه بيافريند و عِقاب كند.
من نكردم خلق تا سودى كنم

بلكه تا بر بندگان جودى كنم

آن شهيد دار بقا، آن افتخار ارزش هاى انسانى كه حسين بن على ناميده مى شود، در دعاى عرفه چنين عرض مى كند: - البته جوان ها كمى دقت كنيد، اين جمله را كه از امام حسين (عليه السلام) نقل مى كنم ، در سرنوشت شما اثر مى گذارد - ((الهى ، تو بى نيازتر از آن هستى كه سودى از خود تو به تو برسد، كجا مانده كه سودى از طرف من به تو عايد گردد؟(3))) آيا با اين ((الله اكبر))هايم به تو سود برسانم ؟
صلوات الله عليك يا ابا عبدالله . به حق نشسته ايم به ياد تو. به حق ، در هر سال چند روز و چند شب به ياد تو مى نشينيم ، اى ياد تو در اعماق جان ما. اى نام تو بالاترين فرياد عدالت در مفهوم آن . من جمله اى به عظمت اين عبارت امام حسين (عليه السلام) نديده ام . براى توضيح به جوان ترها مجبورم مثال بزنم:
آدم ساده اى گاوش بيمار شده بود. نذر كرد و گفت : خدايا! اگر گاوم خوب بشود، سه روز روزه مى گيرم .
او چه كار كرد؟ براى اين كه مثلا دل خدا را به دست بياورد، جلوتر روزه گرفت و گفت ، من اين سه روز روزه را پيشاپيش مى گيرم ، تا گاوم بهبود يابد. روزه را گرفت ، اما گاو او مرد. شب هنگام به خانه آمد و ديد كه گاو، دراز به دراز در طويله افتاده است. از طويله بيرون آمد. روى خود را به طرف آسمان گرفت و گفت : آيا اين درست است كه من سه روز روزه بگيرم و آن وقت تو گاوم را بگيرى ؟ من روزه گرفته بودم كه گاوم زنده بماند. حالا كه مرد، فردا، پس فردا، رمضان مى رسد - ماه رمضان ! كه آن جا ما روزه خواهيم گرفت ، خدا لذت خواهد برد كه ؛ به به ! بنده هاى من براى من روزه گرفتند! - اگر سه روز از جاهاى تر و تميز آن را (يعنى روزهاى 19، 21، 23) نخورم ، فلان فلان هستم . آن وقت مى فهمى ! آيا هم روزه بگيرم و هم گاوم بميرد؟
در ذهن مردم ساده ، عبادت ، مثل انجام كارى براى خداست . اگر تمام عالم هستى در مقابل خدا تمرد كند و كفران بورزد، به دامان پاك ربوبى او گردى ننشيند. اگر تمام دنيا به عظمت روحى پيغمبر آخرالزمان محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله) باشد، به خداوند چه مى افزايد؟ ببينيد حسين بن على چه عرض مى كند: ((خدايا، تو بزرگ تر و تو غنى تر از آنى كه خودت به خودت سود برسانى ، آيا من به تو سود برسانم))؟ لذا، بعد از اين ، ان شاء الله عبادت شما - كه البته همين طور هم بوده است - معناى ديگرى پيدا مى كند كه نماز مى خوانيم نه براى تجارت و نه ...، يعنى مزه آن را مى چشيم .
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) عرض مى كرد:
ما عبدتك خوفا من نارك ولا طمعا فى جنتك بل وجدتك اهلا للعباده فعبدتك (4)
((خداوندا! تو را به جهت ترس از دوزخ تو و براى طمع در بهشت تو نپرستيده ام، بلكه تو را شايسته عبادت ديدم و تو را پرستيدم.))
من با تو سوداگرى نمى كنم ، حتى نه به قصد اين كه انبساط روحى پيدا كنم . اگرچه راه را درست برويم ، آن نورانيت و شكوفايى درون پيش مى آيد، اما حتى آن را قيمت قرار ندهيم . قيمت اين ((الله اكبر))، بالاتر از هستى و انبساط روح ماست . با خداوند متعال سوداگرى و تجارت نكنيم .
اعثم كوفى شعرى دارد، كه من گاهى به دوستان عرض مى كنم ، اگر بعضى ها بخواهند اين كلام اميرالمؤمنين (عليه السلام) را دريابند كه؛ ((من براى تو عبادت مى كنم و نه ترس از جهنم دارم و نه طمع بهشت))، اين شعر اعثم را درباره امام حسين (عليه السلام) در نظر بگيرند:
يابن النبى المصطفى يابن الولى المرتضى يابن البتول الزاكيه
تبكيك عينى لا لاجل مثوبه

لكنما عينى لاجلك باكيه

((اى پسر پيامبر، اى پسر على مرتضى ، اى پسر بتول پاك (فاطمه)، چشمم گريه مى كند (براى تو ناله مى كنم ، براى تو مى گريم.) اما نه براى پاداش ، نه براى اين كه ثوابى به دست آورم . (با خودت كار دارم).
روحم متوجه خود توست . گريه فقط براى خود توست.))
واقعا امام حسين عجب فرهنگى شكوفا كرد. يا اباعبدالله ، نامت جاودان باد، كه هست . اگرچه حتى در آن شهادت ، در اين مصيبت بى نظير تاريخ كه از جان قبول كردى ، نظرت اين نبود كه بعد از تو، نام تو در دنيا باقى بماند. اين را مى گويند اخلاص ! حسين نه تنها مال دنيا نخواست، بلكه حتى به فكرش خطور نكرد كه بعد از او بگويند يا حسين. اما گفته اند يا اباعبدالله، صفاى تو بى نهايت بود و دنيا را لرزاندى. دنيا هميشه نام تو را خواهد گفت و با نام تو، اميد به ابديت خواهد داشت . گاهى به فكر بعضى از جوانان ما چنين مى رسد كه؛ در تاريخ ميليون ها نفر كشته شده اند، چرا شما به امام حسين اين قدر اهميت مى دهيد؟ دقت كنيد: امام حسين (عليه السلام) با اين كه چنين تقربى به خدا داشت، اما باعظمت ترين سخن را در رابطه انسان با خدا گفته است كه: ((خدايا! اگر تمام عبادات من بى نهايت باشد، سودى به تو نخواهد رسيد)). يعنى اين {عبادت} مربوط به خودم است. اين عظمت را داشته باشيد. يا:
ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتى يكون هو المظهرلك ؟(5)
((آيا حقيقتى غير از تو، آن روشنايى را دارد كه بتواند تو را بر من آشكار بسازد؟))
حداقل دهان به دهان ، اين حرف ها به مردم رسيده بود. معاويه براى همين به پسرش گفت : ((درباره حسين احتياط كن . او مثل عبدالله بن زبير و... نيست . او محبوب ترين مردم در نزد مردم است)). توجه كنيد:
ساعاتى چند در بعدازظهر {روز عاشورا}، امام حسين روى خاك افتاد. چون نماز را خواند و يك مقدار ايستادگى فرمود كه اسير نشود. خيلى كوشش و تلاش كرد كه به هيهات مناالذله تحقق ببخشد. وقتى بدن مباركش به روى خاك افتاد، در تاريخ هست كه؛ و مكث ساعه طويلا ((مدت زيادى روى خاك بود)).
لحظاتى نسبتا طولانى بر روى خاك بود و حركت نداشت و كسى را هم نمى توانست بزند. زخم ها هم از نظر طبيعى ، تقريبا كار حضرت را ساخته بود. اطراف او، تمام گردانندگان شقى و پليد داستان خونين نينوا ايستاده بودند و كسى جراءت نمى كرد كار او را تمام كند. آيا در هيچ يك از كشتارهاى دنيا اين چنين است كه دشمن در برابر آنان باشد و كسى هم جراءت نكند جلو برود؟ چرا نمى توانستند جلو بروند؟ چون در دلشان مى فهميدند اين مرد (حسين) كيست . خدا نكند كه انسان تحت تاءثير تلقينات ، راه مستقيم خود را گم كند. جوانان دقت كنيد، تلقينات مؤ ثرند. اثر كار را نگاه مى كنند، اما نمى توانند كارى انجام دهند. چنين چيزى در تاريخ ديده نشده است . يكى از آن خبيث ها كه شايد خبيث ترين فرد كربلا و داستان نينوا بود، به فرد ديگرى {كه نام او ابو جنوب بود}، گفت: برو جلو و او را راحت كن. او هم در پاسخ گفت: اى كاش اين نيزه را در چشم تو فرو مى بردم و اين سخن را از تو نمى شنيدم. خودت برو. يعنى تمام گردانندگان اين ماجرا و نماينده تمام چهل هزار نفر، هفت، هشت، ده نفر بودند كه آن جا به مدت چند ساعت ايستاده بودند و نمى دانستند چه كار كنند، زيرا حسين بن على را مى شناختند. به همين دليل آن وضع پيش آمده بود. اگرچه حسين بن على از نظر سياست بازى ماكياولى عليه معاويه بود، اما خود معاويه گفته بود كه با اين مرد كارى نداشته باشيد، او محبوب ترين مردم در نزد مردم است. امام حسين به معاويه گفت: مغزت را سياست بازى چند روزه نگيرد. بايد آن موقع كه كار از كار گذشته بود، بيدار شده بودى و به پسرت مى گفتى مواظب باش.
روزى كه {معاويه} به مدينه آمد و در جمع بزرگان مهاجرين و انصار شمشير كشيده شد كه با يزيد بيعت كنيد، حسين هم نشسته بود. مگر حسين نگفت براى تو بس است ، مشكت را پر كرده اى . آيا مگر حسين تو را متنبه و آگاه نكرد؟ همان روز مى خواستى بگويى بنشينيد و در شورا، پيشتاز، رهبر، پيشوا، حاكم ، حكمفرما و فرمانروا براى خودتان تعيين كنيد. امام حسين (عليه السلام) در مدينه خطاب به معاويه چنين فرمود:
((آيا مى خواهى مردم را درباره فرزندت يزيد بفريبى؟! گويى تو مى خواهى چيز پوشيده اى را توصيف كنى، يا توضيحى درباره چيزى كه از ديده ها غايب است بدهى، يا مطلبى را مى گويى كه تنها تو درباره آن دانا هستى و كسى چيزى درباره آن نمى داند.))

قل يا اءيها الذين هادوا ان زعمتم اءنكم اءولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين (2)
((بگو اى كسانى كه به دين يهود گرويده ايد، اگر گمان مى كنيد دوستان خداوندى شماييد نه ساير مردم، پس مرگ را آرزو كنيد اگر راست مى گوييد.))
بحث جلسه پيش ، اين بود كه علل وحشت از مرگ چيست و چرا اين وحشت ، دامان انبيا و ائمه و اولياءالله را نگرفت و آنان بيم و هراسى از مرگ نداشتند؟ همان گونه كه قبلا عرض شد، از ديدگاه يكى از بزرگان (ابن سينا) سه انگيزه را بيان كرديم . انگيزه سوم را دوباره عرض مى كنم كه چرا بشر از مرگ مى ترسد؟ ايشان مى گويد:
{انسان جاهل} گمان مى كند كه وقتى بدن او در زير خاك پوسيده و متلاشى شد، ذات ، شخصيت ، من و جان هم نابود مى شود. البته جاى تاءسف است كه جان به اين عزيزى و روح به اين باارزشى از بين برود.
يك ترس او از خود نابود شدنش است كه فكر مى كند ((با مرگ همه چيز واقعا تمام مى شود)). ديگرى هم اين است كه اگر مغز آدمى معتدل كار كند و اگر (اين اگر مهم است) وضع روانى اش معتدل باشد، بقا را در خود احساس مى كند، زيرا چيزى كه در آن جا هست ، ماندگار است . اگرچه حقيقت آن را هم نفهمد و نداند كه آن چه كه در درون اوست ، حان و شخصيت و روح ناميده مى شود، حتى ((من)) هم ناميده مى شود. اين ها (شخصيت و روح) هرچه باشند، فنا به آن ها راه ندارد، زيرا از ماده گرفته نشده اند كه اگر ماده را از آن ها بگيرند، از ادامه كار باز بمانند.
بقا ندارد عالم و گر بقا دارد فناش گير

كه حق چون بقاى ذات تو نيست

اى فرزند آدم ، به درونت توجه كن و ببين آيا آن حقيقت كه مى يابى ، رفتنى است ؟ يك علت بيم و هراس و دهشتى كه در هنگام تصور مرگ به انسان ها روى مى آورد، اين است كه از درون به او گفته مى شود: باور نكن كه من نابود بشوم . منشاء من اين عناصر نبود كه اگر عناصر از بين برود و خاك شود، من مضمحل بشوم . عناصر، مركب آن (روح) بود كه در دار دنيا چند صباحى آن را نگه داشت و آماده ورود به ابديت كرد. بقاى ذات آدمى مربوط به اين ماده نبود كه اگر متلاشى شد، جان هم متلاشى بشود. والا آيا امكان داشت كه جلوى اين درنده را گرفت ؟ كه تاريخش اين قدر طول بكشد؟ اگر فقط جنبه طبيعت خود را به كار مى انداخت و احتمال اين را نمى داد كه روزى پس از اين روزها است ، و وقتى ابديت براى بشر مطرح نباشد، همه چيز براى او ممكن است . اين را تاريخ بشريت نشان مى دهد. هر قدر هم ما بخواهيم بشر را تبرئه كنيم ، تاريخ قبول ندارد. به هر حال ، اين امر به طور نامحسوس ، كار خود را در درون بشر انجام مى دهد.
يا سبو يا خم مى ، يا قدح باده كنند

يك كف خاك در اين ميكده ضايع نشود

چند روز مى توان كسى را فريب داد؟ چند روز انسان مى تواند خودش را فريب بدهد؟ هميشه چند بيت زيبا را من زمزمه مى كنم ، كه يكى از آن ها بيت زير است . شاعر در اين بيت غوغا كرده است . در طول تاريخ ، بيتى كه به عنوان يك نشانه ثابت فرهنگ بشرى اين قدر عمر كند، واقعا كم است .
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستى

گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى

اگر بشر فردايى نداشته باشد، اين دنيا رقاص خانه است . يعنى اگر هر كس ‍ نبرد، نكشت ، نزد و غارت نكرد، باخته است ! ولى فقط قوانين نيست كه دست بشر را اين طور بسته باشد. اگرچه كيفرها و مجازات ها مؤ ثر بوده و واقعا مؤ ثر است ، اما اصل ، آن انديشه اى است كه در درون انسان ها مى گويد: آيا واقعا من در اين جا تمام مى شوم ؟ باور نمى كنم ! مخصوصا در موقعى كه آرامش باشد و جان ، كمى دقيق و صاف درباره خودش فكر كند، از خود مى پرسد: آيا كار من در اين جا تمام مى شود؟ منى كه تمام هستى را در يك مشت دريافت مى كنم ، منى كه به هستى مشرف مى شوم ، آيا من در اين جا نابود مى شوم ؟ اين مساءله در ذهن بشر قاطع نيست . لذا، حتى يكى از متفكرانى كه درباره مذهب راءى مثبت ندارد، مى گويد: ((ما هيچ دليلى نداريم كه وقتى مغز بشرى متلاشى شد، شخصيت او هم نابود مى شود. احتمال بقاى شخصيت او خيلى هم قوى است)). گوينده اين سخن (برتراند راسل)، شكاك درجه يك قرن ماست ، كه من درباره انتقاد از شك ايشان ، رساله اى در حدود سى ، چهل صفحه در مقدمه نقد و بررسى سخنان ايشان نوشته ام ، كه شك ايشان از كجاست و چيست ؟
براى اين گونه اشخاص ، ما سؤ الى بدين صورت مطرح مى كنيم : اين گوينده اين مطلب ، شما كه مى گوييد يقين نيست كه وقتى مغز آدم متلاشى شد، تمام موجوديت او از بين برود، و احتمالا شخصيت و نفس او باقى بماند، ما فقط يك سؤ ال داريم . سؤ ال يك طلبه و يك دانشجو چنين است : پس ‍ شما پنجاه درصد احتمال مى دهيد كه زندگى بشر در اين جا تمام نمى شود. ما مى خواهيم ارزيابى كنيم كه در مقابل اين پنجاه درصد احتمال چه كنيم ؟ آيا مى توان گفت ان شاءالله بز بود؟ نه تنها با احتمال پنجاه درصد، بلكه يك درصد، اين احتمال در مورد چيست ؟ آيا مورد احتمال ، گم شدن يك دستمال است ؟ يا احتمال گم شدن دو صفحه كاغذ است ؟ يا احتمال اين كه شخصى به شما يك ناسزا بگويد؟ نخير، احتمال اين است كه حقيقت تو باقى و پايدار و جاودانى است ! اين احتمال از صد هزار يقين به اين كه اگر بخواهم از ليوان آب بخورم ، از دستم مى افتد و مى شكند، مهم تر است . آيا شما يقين داريد؟ داشته باشيد. بحث شكستن يك ليوان مطرح نيست .
آدم نمى فهمد كه بشر اين گونه مسائل را چگونه براى خودش حل كرده است . البته مغز او حل نكرده ، بلكه هوى و هوس براى او حل كرده است . مغز مى گويد شما خودت مى گويى به احتمال پنجاه درصد اين بشر باقى مى ماند، در صورتى كه در محتمل هاى مهم ، يك درصد نيز كارساز است . به عنوان مثال ؛ احتمال بدهيد اين مسجد دو راه دارد. فرض كنيد اگر از آن راه برويد، به شخصيت شما اهانتى خواهد شد كه تا مرگ گريبان شما را فشار خواهد داد. با توجه به اين اهانت ، آيا از آن راه مى رويد؟ حتى به احتمال يك درصد، نه صددرصد، از آن راه نمى رويد، زيرا محتمل و موضوع مهم است . حتى اگر احتمال يك در هزار باشد، به آن توجه مى كنيد و اهميت مى دهيد. ولى آن چه ما احتمال مى دهيم چيست ؟ به هر حال ، اين شخص ‍ (متفكر) مى گويد من شك دارم . مى گوييم شك خود را داشته باش . اصلا نياز به شك نيست ، احتمال است ، زيرا در شك ، پنجاه درصد است كه انسان مى گويد من مى مانم و اين كارهاى من ، روزى مورد سؤ ال قرار خواهد گرفت . چه رسد به يك ، دو، سه ، چهل و نه ، پنجاه درصد. خدايا! پروردگارا! مغز و روان ما را در مقابل اين مساءله حياتى ، از انحراف نگه دار.
بنابراين ، انگيزه سوم ترس بشر از مرگ ، اين بود كه بشر گمان مى كند كه وقتى بدن پوسيد و متلاشى شد، ذات او هم از بين مى رود. همان گونه كه عرض ‍ شد، چنين گمان نكنيد. كسى كه چنين ترسى دارد، به بقاى نفس جاهل است . جاهل است به كيفيت معاد كه چگونه برمى گردد. در حقيقت ، اين شخص از مرگ نمى ترسد، بلكه جاهل است به آن چه كه بايد بداند. چيز مهمى را از دست داده و علم به يك چيز خيلى مهم ندارد. جاهل است به چيزى كه روى آن جهل از او نخواهد گذشت . {به او خواهند گفت:} مى خواستى بينديشى و فكر كنى!
انگيزه چهارم - انگيزه كسى است كه گمان مى كند همراه مرگ دردى است بزرگ ، غير از دردهاى بيمارى ها، كه او را سخت اذيت خواهد كرد. ابن سينا مى گويد: اين گمان ، گمان صحيحى نيست . همان طور كه مى دانيد، ابن سينا طبيب هم بوده و كتاب قانون را در پزشكى نوشته است . مى گويد ما نمى دانيم كه چه مى شود و در درد چه مى گذرد. ولى آن چه كه مسلم است، به تدريج كه قوا از كار مى افتند، با از كار افتادن هر كدام ، حيرت و حالت عجيبى به انسان دست مى دهد، اگرچه درد او به آن شدت نباشد. جناب آقاى ابن سينا، مجرد اين كه ما نمى دانيم آيا درد مرگ سخت تر از بعضى از دردهاى بيمارى ها در حال زندگى است ، كافى نيست. به جهت اين كه وقتى قوا يك به يك از كار بيفتد، هر يك از آن ها خودش شبيه به يك جان كندن است. در اين مورد بايد دقت داشته باشيم . اين مطلب را از ابن سينا نمى پذيريم .
انگيزه پنجم - آن شخص ، به دليل عذاب و كيفرى كه احتمال مى دهد دنبال مرگ باشد، از مرگ مى ترسد.
پس او از كار خود مى ترسد، از مرگ نمى ترسد. تو (انسان) در اين جا از مرگ نمى ترسى ، بلكه از خودت مى ترسى . تو كه احتمال مى دهى كه به دنبال مرگ ، كيفرها و عذاب و عِقاب باشد، علت آن كه خود به خود يا از آسمان نمى آيد، پس دروغ نگو، دزدى ، خيانت و ظلم نكن ، رابطه ات را با خدا قطع نكن . اگر احساس كردى كه اين مقام از آن تو نيست ، و شخصى ديگر بهتر از تو مى تواند در اين مقام مديريت نكن . اگر احساس كردى كه اين مقام از آن تو نيست ، و شخصى ديگر بهتر از تو مى تواند در اين مقام مديريت كند، لطف كن و بلند شو بگو: شما بفرماييد جاى من ، و ديگر از عِقاب و عذاب بعد از مرگ نترس . سخن ابن سينا در اين مورد خيلى روشن بوده و خوب استدلال كرده است . خداوند ما را نيافريده است كه به ما عذاب بدهد.
هدف از خلقت بشر، اين نبوده است كه بيافريند و عِقاب كند.
من نكردم خلق تا سودى كنم

بلكه تا بر بندگان جودى كنم

آن شهيد دار بقا، آن افتخار ارزش هاى انسانى كه حسين بن على ناميده مى شود، در دعاى عرفه چنين عرض مى كند: - البته جوان ها كمى دقت كنيد، اين جمله را كه از امام حسين (عليه السلام) نقل مى كنم ، در سرنوشت شما اثر مى گذارد - ((الهى ، تو بى نيازتر از آن هستى كه سودى از خود تو به تو برسد، كجا مانده كه سودى از طرف من به تو عايد گردد؟(3))) آيا با اين ((الله اكبر))هايم به تو سود برسانم ؟
صلوات الله عليك يا ابا عبدالله . به حق نشسته ايم به ياد تو. به حق ، در هر سال چند روز و چند شب به ياد تو مى نشينيم ، اى ياد تو در اعماق جان ما. اى نام تو بالاترين فرياد عدالت در مفهوم آن . من جمله اى به عظمت اين عبارت امام حسين (عليه السلام) نديده ام . براى توضيح به جوان ترها مجبورم مثال بزنم:
آدم ساده اى گاوش بيمار شده بود. نذر كرد و گفت : خدايا! اگر گاوم خوب بشود، سه روز روزه مى گيرم .
او چه كار كرد؟ براى اين كه مثلا دل خدا را به دست بياورد، جلوتر روزه گرفت و گفت ، من اين سه روز روزه را پيشاپيش مى گيرم ، تا گاوم بهبود يابد. روزه را گرفت ، اما گاو او مرد. شب هنگام به خانه آمد و ديد كه گاو، دراز به دراز در طويله افتاده است. از طويله بيرون آمد. روى خود را به طرف آسمان گرفت و گفت : آيا اين درست است كه من سه روز روزه بگيرم و آن وقت تو گاوم را بگيرى ؟ من روزه گرفته بودم كه گاوم زنده بماند. حالا كه مرد، فردا، پس فردا، رمضان مى رسد - ماه رمضان ! كه آن جا ما روزه خواهيم گرفت ، خدا لذت خواهد برد كه ؛ به به ! بنده هاى من براى من روزه گرفتند! - اگر سه روز از جاهاى تر و تميز آن را (يعنى روزهاى 19، 21، 23) نخورم ، فلان فلان هستم . آن وقت مى فهمى ! آيا هم روزه بگيرم و هم گاوم بميرد؟
در ذهن مردم ساده ، عبادت ، مثل انجام كارى براى خداست . اگر تمام عالم هستى در مقابل خدا تمرد كند و كفران بورزد، به دامان پاك ربوبى او گردى ننشيند. اگر تمام دنيا به عظمت روحى پيغمبر آخرالزمان محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله) باشد، به خداوند چه مى افزايد؟ ببينيد حسين بن على چه عرض مى كند: ((خدايا، تو بزرگ تر و تو غنى تر از آنى كه خودت به خودت سود برسانى ، آيا من به تو سود برسانم))؟ لذا، بعد از اين ، ان شاء الله عبادت شما - كه البته همين طور هم بوده است - معناى ديگرى پيدا مى كند كه نماز مى خوانيم نه براى تجارت و نه ...، يعنى مزه آن را مى چشيم .
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) عرض مى كرد:
ما عبدتك خوفا من نارك ولا طمعا فى جنتك بل وجدتك اهلا للعباده فعبدتك (4)
((خداوندا! تو را به جهت ترس از دوزخ تو و براى طمع در بهشت تو نپرستيده ام، بلكه تو را شايسته عبادت ديدم و تو را پرستيدم.))
من با تو سوداگرى نمى كنم ، حتى نه به قصد اين كه انبساط روحى پيدا كنم . اگرچه راه را درست برويم ، آن نورانيت و شكوفايى درون پيش مى آيد، اما حتى آن را قيمت قرار ندهيم . قيمت اين ((الله اكبر))، بالاتر از هستى و انبساط روح ماست . با خداوند متعال سوداگرى و تجارت نكنيم .
اعثم كوفى شعرى دارد، كه من گاهى به دوستان عرض مى كنم ، اگر بعضى ها بخواهند اين كلام اميرالمؤمنين (عليه السلام) را دريابند كه؛ ((من براى تو عبادت مى كنم و نه ترس از جهنم دارم و نه طمع بهشت))، اين شعر اعثم را درباره امام حسين (عليه السلام) در نظر بگيرند:
يابن النبى المصطفى يابن الولى المرتضى يابن البتول الزاكيه
تبكيك عينى لا لاجل مثوبه

لكنما عينى لاجلك باكيه

((اى پسر پيامبر، اى پسر على مرتضى ، اى پسر بتول پاك (فاطمه)، چشمم گريه مى كند (براى تو ناله مى كنم ، براى تو مى گريم.) اما نه براى پاداش ، نه براى اين كه ثوابى به دست آورم . (با خودت كار دارم).
روحم متوجه خود توست . گريه فقط براى خود توست.))
واقعا امام حسين عجب فرهنگى شكوفا كرد. يا اباعبدالله ، نامت جاودان باد، كه هست . اگرچه حتى در آن شهادت ، در اين مصيبت بى نظير تاريخ كه از جان قبول كردى ، نظرت اين نبود كه بعد از تو، نام تو در دنيا باقى بماند. اين را مى گويند اخلاص ! حسين نه تنها مال دنيا نخواست، بلكه حتى به فكرش خطور نكرد كه بعد از او بگويند يا حسين. اما گفته اند يا اباعبدالله، صفاى تو بى نهايت بود و دنيا را لرزاندى. دنيا هميشه نام تو را خواهد گفت و با نام تو، اميد به ابديت خواهد داشت . گاهى به فكر بعضى از جوانان ما چنين مى رسد كه؛ در تاريخ ميليون ها نفر كشته شده اند، چرا شما به امام حسين اين قدر اهميت مى دهيد؟ دقت كنيد: امام حسين (عليه السلام) با اين كه چنين تقربى به خدا داشت، اما باعظمت ترين سخن را در رابطه انسان با خدا گفته است كه: ((خدايا! اگر تمام عبادات من بى نهايت باشد، سودى به تو نخواهد رسيد)). يعنى اين {عبادت} مربوط به خودم است. اين عظمت را داشته باشيد. يا:
ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتى يكون هو المظهرلك ؟(5)
((آيا حقيقتى غير از تو، آن روشنايى را دارد كه بتواند تو را بر من آشكار بسازد؟))
حداقل دهان به دهان ، اين حرف ها به مردم رسيده بود. معاويه براى همين به پسرش گفت : ((درباره حسين احتياط كن . او مثل عبدالله بن زبير و... نيست . او محبوب ترين مردم در نزد مردم است)). توجه كنيد:
ساعاتى چند در بعدازظهر {روز عاشورا}، امام حسين روى خاك افتاد. چون نماز را خواند و يك مقدار ايستادگى فرمود كه اسير نشود. خيلى كوشش و تلاش كرد كه به هيهات مناالذله تحقق ببخشد. وقتى بدن مباركش به روى خاك افتاد، در تاريخ هست كه؛ و مكث ساعه طويلا ((مدت زيادى روى خاك بود)).
لحظاتى نسبتا طولانى بر روى خاك بود و حركت نداشت و كسى را هم نمى توانست بزند. زخم ها هم از نظر طبيعى ، تقريبا كار حضرت را ساخته بود. اطراف او، تمام گردانندگان شقى و پليد داستان خونين نينوا ايستاده بودند و كسى جراءت نمى كرد كار او را تمام كند. آيا در هيچ يك از كشتارهاى دنيا اين چنين است كه دشمن در برابر آنان باشد و كسى هم جراءت نكند جلو برود؟ چرا نمى توانستند جلو بروند؟ چون در دلشان مى فهميدند اين مرد (حسين) كيست . خدا نكند كه انسان تحت تاءثير تلقينات ، راه مستقيم خود را گم كند. جوانان دقت كنيد، تلقينات مؤ ثرند. اثر كار را نگاه مى كنند، اما نمى توانند كارى انجام دهند. چنين چيزى در تاريخ ديده نشده است . يكى از آن خبيث ها كه شايد خبيث ترين فرد كربلا و داستان نينوا بود، به فرد ديگرى {كه نام او ابو جنوب بود}، گفت: برو جلو و او را راحت كن. او هم در پاسخ گفت: اى كاش اين نيزه را در چشم تو فرو مى بردم و اين سخن را از تو نمى شنيدم. خودت برو. يعنى تمام گردانندگان اين ماجرا و نماينده تمام چهل هزار نفر، هفت، هشت، ده نفر بودند كه آن جا به مدت چند ساعت ايستاده بودند و نمى دانستند چه كار كنند، زيرا حسين بن على را مى شناختند. به همين دليل آن وضع پيش آمده بود. اگرچه حسين بن على از نظر سياست بازى ماكياولى عليه معاويه بود، اما خود معاويه گفته بود كه با اين مرد كارى نداشته باشيد، او محبوب ترين مردم در نزد مردم است. امام حسين به معاويه گفت: مغزت را سياست بازى چند روزه نگيرد. بايد آن موقع كه كار از كار گذشته بود، بيدار شده بودى و به پسرت مى گفتى مواظب باش.
روزى كه {معاويه} به مدينه آمد و در جمع بزرگان مهاجرين و انصار شمشير كشيده شد كه با يزيد بيعت كنيد، حسين هم نشسته بود. مگر حسين نگفت براى تو بس است ، مشكت را پر كرده اى . آيا مگر حسين تو را متنبه و آگاه نكرد؟ همان روز مى خواستى بگويى بنشينيد و در شورا، پيشتاز، رهبر، پيشوا، حاكم ، حكمفرما و فرمانروا براى خودتان تعيين كنيد. امام حسين (عليه السلام) در مدينه خطاب به معاويه چنين فرمود:
((آيا مى خواهى مردم را درباره فرزندت يزيد بفريبى؟! گويى تو مى خواهى چيز پوشيده اى را توصيف كنى، يا توضيحى درباره چيزى كه از ديده ها غايب است بدهى، يا مطلبى را مى گويى كه تنها تو درباره آن دانا هستى و كسى چيزى درباره آن نمى داند.))

ادامه مطلب

يزيد، خود حقيقت خويشتن را كه راءى و عقيده اش را اثبات كند، فاش ‍ ساخته است . تو درباره يزيد سخنانى را بگو كه او بر خود پذيرفته و شخصيتش آن را نشان مى دهد: زندگى او درباره سير و سياحت در سگ هايى است كه به يكديگر هجوم مى آورند، او عمر خود را با كنيزهاى خواننده و نوازنده و لهو و لعب سپرى كرده است.))
((اين كار را رها كن ، بس است براى تو و بال سنگينى كه به گردن گرفتى و اين كه تو خدا را با آن و زر و وبال ملاقات كنى براى تو كفايت مى كند. سوگند به خدا، همواره كار تو زدن يا هماهنگ ساختن باطل با ظلم و خفه كردن مردم ، با ستم بوده است . ديگر مشك هاى خود را پر كرده اى ، بس است ، ميان تو و مرگ چيزى جز چشم به هم زدن نمانده است...))(6)
گاهى بشر خيلى قيافه عجيبى از خود نشان مى دهد! حسين بن على او را بيدار كرد و سخنان مهمى به او گفت ، ولى او هيچ جوابى نتوانست بدهد. حسين بن على اين را هم فرمود كه: ((بس است. مشكت را پر كرده اى و ديگر مى خواهى به آن طرف (ابديت) بروى . ديگر در حال مرگ هستى)). آيا اين مطالب در تو {معاويه} اثر كرد؟ مى بايست دو روزه اثر كند. نكند امروز هم از روى غرض هاى سياسى و دنيوى و مادى ، اين سخنان را مى گويى؟ چه كسى را مى خواهى فريب بدهى ؟ معاويه اين سخنان را مى فهميد. آن روز هم مى دانست ، ولى خيال مى كرد كه مى توان با شمشير، دل هاى مردم را تصرف كرد. دل هاى مردم با شمشير تصرف نمى شود. شمشير، فقط دست و پاى انسان را مى برد. شمشير استخوان هاى انسان را تكه تكه مى كند، اما به دل راه ندارد. حواستان جمع باشد. در تاريخ ديده نشده است كه شمشير به قلوب آدميان راه يابد و آرمان آنان را عوض كند و عقيده و روحشان را تغيير بدهد.
{پس همان گونه كه عرض شد}، كسى كه از مرگ مى ترسد، به جهت احتمال كيفر و عِقاب است كه آن طرف به حساب او خواهند رسيد. عبارت ابن سينا چنين است : فليس يخاف الموت بل يخاف العقاب، ((او (انسان) از مرگ نمى ترسد، بلكه از عذاب مى ترسد)). آيا از عذاب مى ترسيد؟ پس ‍ مقدمه آن را به وجود نياوريد. خون را به حق نريزيد. مال را ناحق به يغما نبريد، اگرچه طرف مقابل نفهمد. ارزش كار انسان ها را به آن ها بدهيد، اگرچه خودشان نفهمند كه ارزش كار آنان چيست . چرا از عِقاب مى ترسيد؟ با پيشانى باز و با سر برافراشته به پيشگاه خداوندى وارد شويد.
ولا تبخسوا الناس اشيائهم (7)
((و كالاى مردم را از ارزش ميندازيد.))
حيله گرى راه نيندازيد و ارزش كار و كالا را بدهيد. اگر كسى مضطر باشد، به جهت اين كه عائله اش را اداره كند، شما به جاى پنجاه هزار تومان اگر پنج هزار تومان هم بدهيد، قبول خواهد كرد، اما مى دانيد كه اين مقدار، قيمت حقيقى كار او نيست . {اگر ارزش واقعى كار را پرداخت نكنيد، مسلم است كه} دنبالش عِقاب است . اين روايت در كافى آمده است : شخصى خوابى ديده بود و مى خواست آن را براى او تعبير كنند. به او گفتند و به نزد امامان معصوم برو و از آنان بپرس ، آن ها معادن علم هستند. بالاخره به حضرت صادق (عليه السلام) گفت: يابن رسول الله من خوابى ديدم . فرمود: بگو. عرض كرد: در همسايگى ما شخصى هست - مثل اين كه حضرت هم او را مى شناخت - ديشب در خواب ديدم كه او سوار اسبى چوبى شده و خودش هم چوب شده است و در مقابل من مى لرزد. حضرت فرمود: ((از خدا بترس ! اين شخص (همسايه) مضطر شده و مى خواهد چيزى از خانه خود را بفروشد، تو هم فهميده اى كه مشترى غير از تو ندارد و قيمت آن را پايين آورده اى. حيات او را خشكانده اى . عذاب به دنبال آن است)). حال، خودتان بررسى بفرماييد و ببينيد آيا وضع ما اين گونه است؟ بعضى از بزرگان مى گويند:
زان حديث تلخ مى گويم تو را

تا ز تلخى ها فرو شويم تو را

اگرچه تلخ است ، اما آن ها را بايد بشويم . احاديث اهل بيت ، ما را شست و شو مى دهد.
پزشكان هم مى گويند: نزديكى هاى اختصار كه كم كم انسان به پل مرگ نزديك مى شود، امواج و فركانس هايى در مغز ديده مى شود. مقدارى از آن امواج، زمان كودكى را نشان مى دهد. سپس آغاز جوانى، جوانى، ميانسالى، بعد هم پيرى و كهنسالى. مثل اين كه تمام اعمال او از مقابل چشمانش رژه مى روند. حتى يكى از روان شناسان كه جنبه دينى هم نداشت، صحت گفتار پزشكان را تاءييد كرده و گفته بود: ((مغز، موج هاى متنوع را نشان مى دهد)). حال كه اين گونه است، چرا از مرگ بترسيم؟ از اين بترسيم كه ما قيمت كار را درست نداده ايم. حتى بعضى اوقات شنيده مى شود كه كسى مى گويد زرنگى كردم. مى گويد:
مى دانيد چه كار كردم؟ قيمت فلان كالا را دو هزار تومان پايين آوردم. اسم مبارزه با خويشتن را، زرنگى و زيركى گذاشته است. {در ارزش كار و كالا} يا قيمت واقعى آن را پرداخت كنيد و يا معامله نكنيد.
اين هم يكى از انگيزه هاى ترس مردم از مرگ است كه ابن سينا واقعا خوب متوجه شده است . او مى گويد شخص از عذاب بعد از مرگ مى ترسد، والا مرگ ترس ندارد.
مرگ هر يك اى پسر همرنگ اوست

پيش دشمن ، دشمن و بر دوست ، دوست

اى كه مى ترسى ز مرگ اندر فرار

آن زخود ترسا نه از وى هوشدار

روى زشت توست نى رخسار مرگ

جان تو هم چون درخت و مرگ برگ

گر به خارى خسته اى خود كشته اى

ور حرير و قز(8) درى خود رشته اى

مرگ حسين بن على هم نوعى مرگ است، اما چند قرن است كه مشغول انسان سازى است ، زيرا زندگى او، زندگى اى بود كه ثمرش چنين مرگى باشد كه اين گونه صدها هزار نفر مانند شما اينك نشسته اند و قلب هر يك از آنان ، پر از نور و عظمت است . افتخار به اين كه من موجودى هستم، كه در صف جلوى من حسين حركت مى كند. آيا افتخار نمى كنيد؟
يابن النبى المصطفى

يابن الولى المرتضى

يابن البتول الزاكيه

تبكيك عينى لالاجل مثوبه

((اى پسر پيغمبر، اى پسر على مرتضى، (حسين) چشمم بر تو گريه مى كند، ولى نه براى ثواب)).
اگر در مورد گريه ها و ناله ها بر حسين دقت كنيد، مى بينيد از علاقه اى است كه به خود حسين داريد. اين را بالا ببريد، مى شود: ((خدايا، من تو را براى معامله عبادت نمى كنم)). شما هم با حسين معامله نمى كنيد.
البته، معامله را {حسين} خودش مى داند چه كار كند. ان شاءالله در سعادت دنيا و آخرت به ما كمك خواهد كرد. اما مى بينيد شما نظرى نداريد، ولى به دنبال آن ، {پاداش و اجر} مى آيد.
تبكيك عينى لالاجل مثوبه

لكنما عينى لاجلك باكيه

((چشمم بر تو گريه مى كند، ولى نه براى ثواب و پاداش)).
اين جمله را در نظر بگيريد و از اين راه برويد. انسان مى تواند زود به خدا برسد. اين درسى است از حسين كه توجه به ذات ارزش را به شما تعليم داده است . به ذات خود توجه كنيد. عين همين حركت را در الله اكبر، يا در اياك نعبد(9) (({بارالها} تنها تو را مى پرستيم))، مى توانيد مشاهده كنيد و بگوييد كه خدايا، ديگر نظرى به بهشت ندارم ، اگرچه بهشت ، ثواب و پاداش بزرگى است كه به بندگانت وعده فرموده اى ، اما ديگر، مساءله بالاتر از اين است :
اهل نظر دو عالم در يك نظر ببازند

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

آرى ، قصر و حورالعين خيلى هم در حد بالا هست ، اما من موقعى كه مى گويم ؛ اهدنا الصراط المستقيم ،(10) ((ما را به راه راست هدايت فرما))، ديگر به قصرها و حور نظرى ندارم .
انگيزه ششم - بعضى ها گمان مى كنند كه در ابدى زندگى كردن در دنيا، لذتى هست . لذا، از مرگ مى ترسند. همان گونه كه بچه در شكم مادر، از بيرون آمدن مى ترسد. هرچه تحريكات جنينى انجام مى گيرد، بچه امتناع دارد. نمى داند كه از آن جايگاه تنگ و تاريك به كجا وارد مى شود. هشتاد ميليارد سال يا صد ميليارد سال نورى را نمى داند. عين اين جنين بزرگى كه اكنون ما در آن قرار داريم - يعنى طبيعت - اين هم مادر بزرگ ماست . بشر از دنيا دست بر نمى دارد و مى خواهد شيرخوار بماند. 70 - 80 سال ، مدام شير مى خورد. مولوى شعر خيلى لطيفى دارد كه مى گويد:
شير ده اى مادر مؤمن ورا

واندر آب افكن مينديش از بلا

هر كه در روز الست آن شير خورد

هم چو موسى شير را تمييز كرد

گر تو بر تمييز طفلت مولعى (11)

اين زمان يا ام موسى ارضعى (12)

والقيه فى اليم (13)
((و او را به دريا بيافكن.))
اگر بخواهى به رشد برسى، كم كم شير را كنار بگذار. سپس ((من)) و ((شخصيت)) را به دريا رها كن . اى مادر موسى غصه نخور، او را مى گيرند:
انا رادوه اليك و جاعلوه من المرسلين (14)
((او را به تو بر مى گردانيم ، در حالى كه از پيغمبران شده است.))
گر تو بر تمييز طفلت مولعى

اين زمان يا ام موسى ارضعى

اى مادر موسى، او را شير بده و رهايش كن. آن قدر اين نفس را به پستانت نچسبان!
خواهى بدانى معنى حب الوطن را

يك چند از خود دور كن مايى و من را

اين شعر سروده مرحوم حاج شيخ على اكبر نوغانى رحمه الله از علماى بسيار بزرگ در مشهد است . من خدمتشان رسيده بودم . علما و عملا، از آن انسان هاى تكامل يافته بود.
اين طفل نورس را ز شير دايه برگير

بسپار با مامش تو جان خويشتن را

مرغ دلت چون شد اسير دام صياد

خوش مى سرايد قصه مور و لگن را

با ياد كويش مى دود اشكم به دامن

جيحون كند يك سر همه تل و دمن را

اگر صلاح باشد، استخاره كنيد و اگر خوب آمد، رابطه خود را با عالم ماده و ماديات تعديل كنيد. شما ساخته شده براى جاى ديگر هستيد. اين جا را محكم و دقيق ، از نظر علم و از نظر صنعت داشته باشيد، ولى روح و شخصيت شما اسير نباشد.
خداوند مرحوم نوغانى را رحمت كند. ايشان خيلى ها را در مشهد تربيت نمود. اين مرد بزرگ ، از قدرت سازندگى بالايى برخوردار بود. خدايا! از امثال آنها نصيب جامعه ما بفرما و آن ها را كه از اين دنيا رفتند، غريق رحمت بفرما.
چند بيت هم از نظامى گنجوى درباره مرگ كه تعبير زيبايى است ، عرض ‍ مى كنم مى گويد: آغاز جوانى بود، جوان شدم ، بعد ميانسالى و مدام از حالى به حالى ديگر...
از حال و به حال اگر بگردم

هم بر رق اولين نوردم

حركت و درنورديدن من، بر قانون ازلى توست. چرا دستپاچه شوم؟ اگر به پيرى برسم . همان قانون مرا به پيرى رسانده است كه مرا از رحم مادر بيرون آورده و براى من، لذايذ و عظمت ها را قابل دريافت كرده است .
اين ادبيات را ان شاءالله در نظر داشته باشيد. شما با وجود اين ادبيات ، درباره زندگى و مرگ مى خواهيد دست گدايى را به سوى كدام فرهنگ دراز كنيد؟
بى حاجتم آفريدى اول

آخر نگذارى ام معطل

گر مرگ رسد چرا هراسم

كان راه به توست مى شناسم

هم وجدانم مى گويد اين راه براى توست و هم انبيا خبر داده اند:
اين مرگ ، نه باغ و بوستان است

كاو راه سراى دوستان است

تا چند كنم ز مرگ فرياد

چون مرگ از اوست مرگ من باد

اين مرگ، نه مرگ است، بلكه باغ و بوستان است. ما در اين ادبيات چه داريم ! چيست آن چه كه در ادبيات شما گفته نشده است؟ فرزندان را تحريك و تشويق كنيد كه به اين ادبيات ، دقيق توجه كنند. ما نمى گوييم فقط بينوايان ويكتور هوگو، چرم ساغرى بالزاك، آثار تولستوى و... را بخوانيد، اما اين موارد هم در ادبيات ما وجود دارد.
تا چند كنم ز مرگ فرياد

چون مرگ از اوست مرگ من باد

گر بنگرم آن چنان كه راى است

اين مرگ نه مرگ نقل جاى است

اگر دقيق نگاه كنم ... انتقال از جايى به جايى ديگر است . از كجا به كجا؟
از خوردگهى به خوابگاهى

وز خوابگهى به بزم شاهى

خوابى كه به بزم توست راهش

گردن نكشم ز خوابگاهش

چون شوق تو هست خانه خيزم

خوش خسبم و شادمانه خيزم

انالله و انا اليه راجعون . چرا گونه هاى حسين در روز عاشورا قرمز نشود؟ چون معناى مرگ را مى دانست . مورخان مى گويند: از كسانى كه در آن جا حاضر بودند، روايت شده و گفته اند كه ما هيچ مصيبت زده اى را به اين نشاط نديده بوديم . بدان جهت كه حيات به آن حد اعلاى ابتهاج صعود كرده است ، مرگ هم در حد اعلاى ابتهاج ديده مى شود.
پروردگارا! اين حسين را از دست ما مگير.
خداوندا! ما را موفق بدار كا اين سرمايه بزرگ را به اولادمان و به نسل آينده تحويل بدهيم .
پروردگارا! از درس هايى كه اين مرد قرن هاست نه تنها به مسلمانان ، بلكه به بشريت عنايت مى فرمايد، ما را هم بهره مند و برخوردار بفرما.
((آمين))
---------------------------------------------
1-شب هفتم محرم ، 13/2/1377
2-سوره جمعه ، آيه 6.
3-ر.ك: نيايش امام حسين (عليه السلام) در صحراى عرفات (شرح دعاى عرفه) محمدتقى جعفرى ، ص 147.
4-الوافى، فيض كاشانى ، ج 3، ص 7 - حقايق ، فيض كاشانى ، ص 103.
5-ر.ك: نيايش امام حسين (عليه السلام) در صحراى عرفات (شرح دعاى عرفه)، محمدتقى جعفرى ، ص 121.
6-الامامه والسياسه (الخلفاء الراشدون)، ابن قتيبه دينورى ، ج 1، صص 195 و 196.
7-سوره اعراف ، آيه 85 - سوره هود، آيه 85 - سوره شعرا، آيه 183.
8-قز = ابريشم .
9-سوره فاتحه ، آيه 5.
10-همان سوره ، آيه 6.
11-مولع = حريص ، مشتاق
12-ر.ك : تفسير و نقد و تحليل مثنوى . محمدتقى جعفرى ، ج 5، ص 349.
13-سوره قصص ، آيه 7.
14-همان ماءخذ.
--------------------------------------
علامه محمدتقى جعفرى

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page