در با ارزش ترين كتاب هايى كه در طول قرون و اعصار در دسترس بشر قرار گرفته و بعضى از آن ها خيلى {در سطح} بالاست ، يعنى واقعا مطلب براى گفتن داشتند و تا حدودى انسان را شناخته اند و درباره انسان حرف هايى زدند، مطالبى جاودانه وجود دارد. از ميان مطالب مفيد و حقايقى كه در اين كتاب هاى جاودانى و ابدى نوشته شده و نويسندگان نشان داده اند كه وقتى اين مطالب را مى نوشتند تمام درونشان توفانى بوده ، مسأله مرگ است .
بشر با حساسيت بسيار عجيبى ، مطالبى را در مورد مرگ بيان كرده است . بعضى از آن ها حقيقتا جالب هستند. جمله ها به قدرى عالى و به قدرى رؤ يايى و ملكوتى است كه آدم احساس مى كند، گوينده ، گوشه اى از زندگى را فهميده كه براى مرگ چنين اهميتى قايل است . زمانى كه مى خواستيم اين جملات را {درباره مرگ} جمع آورى كنيم ، بيش از صد مورد جمع آورى شد. بشر وقتى كه مساءله مرگ را مى خواهد مطرح كند، شورش و هيجانى عجيب در درون پيدا مى كند. مخصوصا وقتى كه مى خواهد معناى خاموش شدن زندگى را بفهمد: چه بادى به اين چراغ {زندگى} خورد كه خاموش شد؟ خاموش شدن اين چراغ يعنى چه ؟ در آيات شريفه ، همان طور كه ملاحظه فرموده ايد، به مساءله حيات و موت اشاره شده و خيلى بااهميت مطرح شده است . هم چنين در نهج البلاغه ، در سخنان مبارك اميرالمؤمنين (عليه السلام) درباره مرگ، تابلوهايى ديده مى شود كه بهت آور است . انسان وقتى كه با دقت مطالعه مى كند، مى گويد خدايا! اين مرد چند بار رفته و برگشته است ؟ اين مرد چند بار با قيافه حقيقى مرگ روبه رو شده است ؟ ممكن است بعضى ها گمان كنند كه مثلا حضرت در عالم شهود ملاحظه فرموده است كه مرگ يعنى چه ، و با آن مقام بسيار والاى علم و معرفت و حكمت كه داشته اند، در حالات شهود اين چهره را مشاهده فرموده اند. اين امر ممكن است و نمى توان منكر شد، اما يك مطلب هست كه انسان اطمينان دارد كه در آشنايى على (عليه السلام) با مرگ بسيار مؤ ثر بوده و آن شناخت خود زندگى است . چرا اين را مورد توجه قرار ندهيم ؟ حقيقت اين است كه انسان هايى كه با زندگى آشنايى پيدا كردند، مرگ براى آن ها يك چهره مبهم و ناشناس نيست و نخواهد بود. البته هر دو امر با هم قابل جمع است . مى توانيم اين دو احتمال را در نظر بگيريم كه على (عليه السلام)، هم در اوج عالم شهودى كه به حال مباركش دست مى داد، مرگ را ملاحظه فرموده و هم در نتيجه شناخت زندگى، با مرگ آشنا شده است، چون وقتى كسى زندگى را شناخت ، مرگ ، خودش را به او نشان مى دهد. دليل آشنايى اميرالمؤمنين با مرگ، جملات بسيار عجيب در نهج البلاغه است . گاهى على (عليه السلام) سوگند خورده و مى فرمايد:
والله لولا رجائى الشهاده عند لقائى العدو - ولو قد حم لى لقاؤ ه - لقربت ركابى ثم شخصت عنكم (1)
((و به خدا سوگند، اگر در موقع رويارويى با دشمن ، اميد شهادت نداشتم - كه در آن رويارويى ، مرگ براى من مقدر باشد - مركبم را حاضر مى كردم ، سپس از شما مردم جدا مى گشتم.))
يعنى ؛ قسم به خدا، وارد عرصه جنگ و جهاد نمى شوم ، مگر به اميد آن كه كالبد را در همين جايگاه ماده و ماديات رها كرده و پرواز كنم . به اميد شهادت است كه وارد ميدان مى شوم . در جاى ديگر فرموده است :
والله لابن اءبى طالب آنس باالموت من الطفل بثدى اءمه (2)
((سوگند به خدا، انس فرزند ابوطالب با مرگ ، بيش از انس كودك شير خوار است به پستان مادرش.))
يا موقعى كه آن ضربت نهايى به مغز مباركشان اصابت مى كند، مى فرمايد:
فزت برب الكعبه
((به خداى كعبه قسم ، رها شدم (نجات پيدا كردم.) ))
اين آشنايى با مرگ ، مربوط به آشنايى با زندگى است . بياييد براى اين كه مرگ به ما دهن كجى نكند يا به ياد مرگ بودن ، ما را ناراحت نكند، يك بار ديگر براى شناخت زندگى بينديشيم . اين تفكرات ، زود به نتيجه مى رسد و مشكل نيست . فقط انسان بايد احساس و دريافت كند كه : انالله و انا اليه راجعون .(3) ((ما از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم)). نه اين كه يك آيه از قرآن بخواند - كه البته آن هم ثواب دارد - نه اين كه بخواهد فصاحت و زيبايى اين آيه را درك كند - كه خيلى زيباست - فصاحت {جملات قرآن} به گونه اى است كه حتى ما كه عرب نيستيم ، اگر كمى از ادبيات عربى و از محتواى آيه اطلاع داشته باشيم ، مى توانيم بفهميم كه اين سخن ، ساخت آن ريگزار عربستان نيست . انالله و انا اليه راجعون . اين كجا و آن فرهنگ كذايى كه مى گفت ما از اين قبيله هستيم ، كجا؟ آن فرهنگ كه مى گفت ما نژادمان اين است : يا مى كشيم يا كشته مى شويم . يا ما خونخواهى مى كنيم ، يا آن ها خونخواهى مى كنند.
انالله و انااليه راجعون . فاصله بى نهايت است . از كجا به كجا؟ كدام آسانسورى ، بشر را از اين جا بكشد و به بالا ببرد؟ با كدام سرعت؟ با سرعت بى نهايت .
در دوران جاهليت ، پيوندهاى قبيله اى چنان بود كه هر عضو قبيله مى گفت : من وطنم اين جاست . من چنينم و چنانم :
و ما انا الا من غزيه ان غوت
((من از قبيله غزيه هستم . اگر غزيه گمراه است ، من هم گمراه هستم . اگر غزيه رستگار است ، من هم رستگارم . (من چنين هستم.) ))
اين فرهنگ را ببينيد، سپس بگوييد: انالله و انا اليه راجعون . اصلا قابل تصور نيست . فاصله آن قدر زياد است كه مغز را مضطرب مى كند. اگر بزرگان عرب قدرت داشتند، در آن زمان كه پيامبراكرم (صلى الله عليه وآله) همه آنان را متزلزل كرده بود و فرهنگ و آقايى را از دست آنان مى گرفت ، اگر دست پيغمبر را مى گرفتند و {به اعراب} مى گفتند اين هم استاد شماست ، غائله ختم مى شد. نتوانستند كسى را پيدا كنند كه بالاتر از او سخن بگويد.
اين خيلى آسان بود كه بگويند شما مطالبى را كه بيان مى كنيد، معلم و مربى و يا استاد شما اين شخص است .
آيا فرمول انالله و انا اليه راجعون را كه جمله اى مافوق آن براى بشر وجود ندارد، مى توان از آن فرهنگ سراغ گرفت ؟ آيا مى توان از آن فرهنگ زمينى پست چنين نتيجه اى گرفت ؟ بنابراين ، مساءله مرگ در منابع اسلامى به طور جدى مطرح است . بعضى از جوامع امروزى ، به مرگ اعتنا ندارند و اصلا درباره مرگ بحث نمى كنند. البته تاريخ و سابقه بى اعتنايى به مرگ كمى جديد است ، والا مى بينيم كه مثلا تا صد سال پيش ، نويسنده هاى بزرگ ديگر كشورها هم درباره مرگ تعبيرات عجيبى دارند. معلوم است كه درون آن ها موج عجيبى بوده است . در يكى از دفترهاى مثنوى ، مولوى درباره حضرت صالح (عليه السلام) تابلويى از مرگ را چنين ترسيم كرده است :(4)
مردم ، سخنان اين پيغمبر بزرگ و اين برگزيده خدا را گوش ندادند و او آنان را نفرين كرد.
خودخواهى ها و خودكامگى ها، دود از دودمانشان در آورده بود. ديگر صالح را چگونه بشناسند؟ غير از خودشان كسى را نمى شناختند. خداوند متعال فرمود كه - به اصطلاح ما - كمى هم صبر كن . چنان كه به حضرت نوح (عليه السلام) فرمود صبر كن و عجله نكن. بعد از اين كه حضرت صالح به كلى ماءيوس شد، خداوند فرمود روز اول از شهر بيرون برو. روز اول هوا زرد شد. روز دوم قرمز شد. روز سوم سياه شد و آن روز، روز عزا بود. همه مردم ، تك تك افتادند. حضرت صالح از سرزمين خود بيرون رفت . بعد از چند روز كه مراجعه كرد، مشاهده نمود تمام شمع ها خاموش است . گويى چراغى به نام چراغ زندگى در اين ديار هرگز وجود نداشته و روشن نبوده است . اول شروع كرد: اى زبانتان كج ، اى مغزتان كج ، اى دستتان كج ، اى پايتان كج ، مگر من به شما نمى گفتم ، مگر من به شما پند نمى دادم ، مگر نصيحت نمى كردم ؟ حتى مگر تهديد نكردم ، كه دنباله اين {اعمال شما} عذاب است ؟ اما گوش فرانداديد. باز خطاب و توبيخ كرد. يك وقت احساس كرد كه در درونش چيز ديگرى موج مى زند. تعجب كرد كه اين موج چيست ؟ فكر كرد كه خودش آنان را به كشتن داده است و او مرگ را بر سر اين مردم فرود آورده است . از خود پرسيد اين چه حالى است ؟
ناگهان بر اين مردم كه تك تك افتاده بودند، احساس ترحم كرد. تا ديروز، آرزوها و اميدها در مغز داشتند.
تا ديروز، محبت ها به يكديگر داشتند، و امروز گويى اين ها در اين دنيا نفس نكشيده اند. سكوت ! ترحم او را فرا گرفت و در درون خود با خدا به راز و نياز پرداخت . خدايا، اين ها را من به كشتن دادم ! اين ترحم چيست ؟ اين ها كسانى هستند كه دستشان كج ، پايشان كج ، سخنشان كج ، مغزشان كج ، روحشان كج و جانشان كج بود. اين چه جاى ترحم است ؟ اين معنا را احساس كرد كه اى صالح ، آنان با دست تو خاموش شدند. كمى فكر كن ، كه مبادا نفرين تو نابجا بوده و عجله كرده باشى . اى صالح ، حيات و زندگى اينان را، بر باد مرگ سپردى و اكنون همه آنان با سكوتى ابدى به خاك افتاده اند.
اين فرمول انالله و انا اليه راجعون ، پاسخگويى تمام اين ناراحتى هاست . آرامش بخش وحشت و اضطرابى كه در موقع مرگ سراغ انسان ها را مى گيرد، فقط همين جمله انالله و انا اليه راجعون است . جمله دوم هم ندارد. همان گونه كه براى بيان هدف و فلسفه زندگى ، غير از اين جمله اى نداريم و نخواهيم داشت .
نه اين كه تا حال اين را نگفته ام و بعد از اين خواهم گفت . اگر زندگى و معناى زندگى اين است كه ما با آن در ارتباط هستيم ، ما زنده ها اين (انالله ...) را مى چشيم و با آن آشنا هستيم . اين براى خود انسان يقين است .
جوانان عزيز دقت كنند و در مطالعات بعدى هم خيلى با حواس جمع مطالعه كنند. فقط اين جمله جوابگوست : انالله و انااليه راجعون. والا آن چه كه وسيله خود زندگى طبيعى است ، نمى تواند براى زندگى هدف باشد، آن هم در حد معناى والاى آن كه بگكوييم : ((من اگر آزاد مطلق بشوم كه اين كار را بكنم يا آن كار را نكنم ، به هدف زندگى مى رسم)). بسيار خوب ، شما آزاد هستيد. شما اين توانايى را داريد كه هر كارى مايل باشيد، انجام دهيد. آيا اين {توانايى}، هدف شما محسوب مى شود؟ يا اين كه فقط علم، هدف است؟ يا اين كه من فكر مى كنم، مغز من به عظمت جام جهان نمايى است كه در افسانه ها آمده و تمام هستى در آن منعكس است؟ حال، با اين معرفت و با اين علم جهان شمول كه هستى در آن منعكس است، من چه كار كرده ام و بالاخره نتيجه اش چيست؟ مفاهيمى از جمله ثروت، شهرت، زيبايى و... تا به حال براى فلسفه زندگى گفته شده است، اما هيچ كدام قانع كننده نيست . فقط و فقط همين انالله و انا اليه راجعون مهم است، به شرط اين كه بشر بشنود. اگر نشنود، به چه كسى ضرر مى رسد؟ ضرر فقط متوجه خود بشر است. {بشر بايد} بشنود كه زندگى به اين عظمت، نمى تواند هدف خود را در پايين پيدا كند. چنان كه تاكنون نتوانسته است پيدا كند.
براى توجيه لذايذ اپيكورى و لذايذ خودخواهى در اين زندگانى ، بشر را در پايين گرفتار نكنيد، زيرا اين امر شايان تمجيد نيست . چون مى دانيم از اين جا براى او بهره اى نخواهد بود كه زندگى چيست ؟ آيا آش دهن سوزى بود يا نه ؟ گاهى يك درد آن ، يك عمر لذت را نابود مى كند. گاهى بعضى از دردها به قدرى زهرآگين و شرنگ زاست كه انسان مى گويد اگر مرا مخير مى كردند با اين تلخى ها، آيا هفتاد، هشتاد سال لذت مى خواهى يا نه ؟ مى گفتم مرا به خير تو اميد نيست ، شر مرسان ! اين هم نوعى زندگى است . مخصوصا اگر كسى آگاهى هم داشته باشد كه در همين حال كه درون او از خنده لبريز است ، فقرهايى هم وجود دارد كه انسان هاى گرسنه و برهنه را در حال جان كندن نگه داشته است ، اما او در حال خنده است . يا در آن حال كه كسى در لذايذش غوطه ور است - بدون آن كه متوجه باشد - ارواحى در آتش جهل شعله ور هستند.
اگر آدمى به اين مسائل توجه كند، آيا واقعا لذت او در اين دنيا عميق مى شود؟ {قطعا} نمى شود. با اين احتمال تلخى ها، چه طور امكان دارد در اين جا از شكم حيات، فلسفه و هدف درآورد؟ به هر حال، اگر در مساءله مرگ دقت بفرماييد، خيلى از متفكران بزرگ، مخصوصا اگر كمى شامه جان شناسى هم داشته باشند، در مقابل مرگ زانوهاى بشر را لرزانده اند.
((با ديدگان فرو بسته، لب بر جام زندگى نهاده ايم و اشك سوزان بر كناره زرين آن فرو مى ريزيم ، اما روزى فرا مى رسد كه دست مرگ ، نقاب از ديدگان بر مى دارد و هر آن چه را كه در زندگانى ، مورد علاقه شديد ما بود، از ما مى گيرد. فقط آن وقت مى فهميم كه جام زندگى از اول خالى بوده است و ما از روز نخست ، از اين جام ، جز باده خيال ننوشيده ايم.))
چون انالله او (انسان) درست نيست . لله را ندارد، تا با اليه ختم كند و قضيه تمام شود. كسى كه به انالله و انا اليه راجعون توجه ندارد، اگر از او بپرسيد، از كجا آمده اى ؟ مى گويد نمى دانم؛ يك نر و ماده بودند كه از آن ها به وجود آمده ام . واقعا استدلال او چنين خواهد شد. آن نر و ماده هم به نر و ماده قبلى حواله خواهند كرد.