با دقت كامل در سرگذشتى كه داشته ايم، ظلم، با كمال شيوعى كه در تاريخ داشته، نتايج خود را نشان داده است. ولى نيروى فعال زندگى به قدرى قوى است كه بشر به روى خود نمى آورد كه اين آفت و اين نتايج سوء و عواقب وخيم از كجاست. گاهى مى گويد علل محاسبه نشده بود. گاهى مى گويد حوادث كذايى بود و مى خواهد درست كند. در صورتى كه اگر دقت كند، نتايج ظلم و ستم است كه انسان ها در هر برهه اى از تاريخ مرتكب شده اند. تفسير و توجيه، هميشه حقيقت را نمى پوشاند. آدم خيلى ميل دارد تا حقيقت را بپوشاند. انسان خيلى زيبا فيلسوف مى شود، چهره دانشمند و خيرخواهى به خود مى گيرد، چهره هاى بسيار گوناگون حق به جانب به خود مى گيرد كه حقيقت را بپوشاند، ولى حقيقت خيلى تيزتر و تندتر از آن است كه گوشش بدهكار توجيهات ما شود. اگر دقت كنيد، بشر در تحقيق و تحليل سقوط تمدن ها و فرهنگ ها خيلى سخن مى گويد، كه مثلا آن تمدن چرا ساقط شد و آن جامعه چرا رو به زوال رفت؟ با اين كه آن تمدن و جامعه، نيرومند و قوى بود، اقتضا نمى كرد كه رو به زوال برود. {انسان ها} غالبا مسائلى را براى تفسير پيش مى آورند، اما با ظلم كارى ندارند. كمى دقت كنيد:
و تلك القرى اهلكناهم لما ظلموا(1)
((و {مردم} آن شهرها چون بيدادگرى كردند، هلاكشان كرديم.))
وقى كه نتايج كار پيش مى آيد، طبل و بوق و كرنا نمى زند كه چون شما ظلم كرديد، من هم نتيجه آن ظلم هستم كه بروز كردم . اگر تفكر كسى اين گونه باشد، خيلى عوام و بينواست . بينواست كسى كه فكر كند، موقعى كه عكس العمل يك ظلم و يك قبح مى خواهد پيش بيايد، به انسان خبر مى دهد كه من نتيجه كار تو هستم . اين اشعار مولوى خيلى معروف است:
چون كسى را خار در پايش خلد
با سر سوزن همى جويد سرش
خار در پا شد چنين دشوار ياب
خار دل را گر بديدى هر خسى
كس به زير دم خر خارى نهد
خر نمى فهمد قضيه چيست؛
خر ز بهر دفع خار از سوز و درد
بر جهد آن خار محكم تر كند
يكى از دوستان مى گفت : من در يك شهر جلوى نانوايى سنگكى ايستاده بودم و مى خواستم نان بگيرم .
پير مردى ناگهان فرياد زد. معلوم شد، شخص جوانى يك سنگ بسيار داغ سنگك را روى دست او گذاشته است . پيرمرد فرياد زد، ولى بعدا خودش ساكت شد. سپس برگشت و گفت : چهل سال پيش من در همين مكان ، به پشت دست پيرمردى از اين ريگ هاى داغ گذاشته بودم!
در اين باره خود شما چه مى گوييد؟ مى گوييد؛ ((دير و زود دارد، ولى سوخت و سوز ندارد)).(2)
بعضى اوقات از ما مى پرسند آيا شما دليلى خيلى مختصر براى اثبات خدا داريد؟ كه اين گردنده ، گرداننده اى و اين گله چوپانى دارد؟ خيلى روشن است . من عقيده ام اين است و چنين به نظرم مى آيد كه اگر كسى واقعا به طور صحيح ، اين قانون كنش - واكنش كه سرتاسر تاريخ را فراگرفته است ، بيان كند، احتياجى به استدلال هاى فلسفى و علمى و ذوقى نيست ، زيرا اين قانون خيلى صريح است .
داستان ديگرى هم عرض مى كنم ، زيرا از اين دو - سه مثال منظور دارم . مى خواهم اين نكته براى جوان ترها قابل فهم باشد كه در زندگانى ، قانونى جارى است . همان قانونى كه از پدرانشان شنيده اند كه ؛
((دير و زود دارد، سوخت و سوز ندارد)). اين سخن درست است .
مى گويند در زمان هاى گذشته ، والى شهر كرمان ، يك نفر را به زندان انداخته بود. آن طور كه مى نويسند، فرد دستگير شده، واقعا هم مجرم بوده است . البته در رابطه با جرم او نمى خواهيم ارزيابى كنيم .
اين والى براى اين كه زندانى را ناراحت كند، بچه دوساله او را هم كنار پدرش جاى داده بود. اگر شير و غذا به او مى دادند، به اين بچه هم مى دادند. كودك دو ساله بيمار شد و به تدريج وضع او خطرناك شد. مرد زندانى براى والى - يعنى استاندار آن زمان - پيغامى فرستاد و گفت حال اين بچه خطرناك است . من پانصد تومان به شما مى دهم و شما اين بچه را از پيش من بر داريد كه اگر اين بچه خواست بميرد، در مقابل چشمان من نباشد. والى در جواب گفت : اين مملكت قانون دارد و من براى پانصد تومان ، قانون مملكت را نمى شكنم ! بالاخره ، بچه در مقابل چشمان پدر مرد. چندى بعد، فرزند خود همان والى ، كه هم سن بچه زندانى بود بيمار مى شود. والى به هر كارى اقدام مى كند، به هر پزشكى مراجعه مى كند و هر علاجى مى كند، ولى فرزندش بهبود نمى يابد. نذر مى كند كه خدايا اگر اين بچه من بهبود يابد، پانصد راءس گوسفند ذبح نموده و به فقرا و... مى دهم . اما بچه او هم مى ميرد. والى يك دوست متدين به نام فضل على (فضل الله) داشت كه از او تقاضا مى كند به ملاقاتش بيايد. وقتى ايشان مى آيد، والى به او مى گويد: شما كه درباره خدا، معاد و... مى گوييد، من در راه خدا پانصد گوسفند نذر كردم تا فرزندم بهبود يابد، اما او مرد. آن فرد متدين گفت : ((قربان ، مملكت خدا قانون دارد و با پانصد گوسفند قانونش را نمى شكند)). با توجه به اين وقايع ، واقعا چرا بشر اين طور در غفلت به سر مى برد؟
زمانى پيشنهاد كردم كه اين ماجراها و حوادث مربوط به قانون كنش - واكنش را جمع آورى كنيم . طبق محاسبات انجام شده ، دو هزار جلد كتاب پانصد صفحه اى به دست مى آمد. اگر درد بشر را دو هزار جلد كتاب چاره نكند، ديگر هيچ چيز چاره نخواهد كرد. با جمع آورى آن ها، دايره المعارفى از عمل ها و عكس العمل ها به دست خواهد آمد. از اين كه هركس زده ، بالاخره خورده است . يا اگر احسان و عنايت و محبتى كرده است ، دقيقا عوض آن را به او داده اند. آخر، يك ميليون تصادف در يك نسل كه امكان پذير نيست . معلوم مى شود اگر در نسل هاى ديگر هم بررسى شود، مى توانيم چند صد ميليون حادثه را جمع آورى كنيم . آيا اين ها در بشر انقلاب به وجود نمى آورد تا حواسش جمع باشد؟
فلا يسرف فى القتل انه كان منصورا(3)
((پس نبايد در قتل زياده روى كند، زيرا او {از طرف شرع} يارى شده است.))
قرآن مى فرمايد: حتى كسى (اولياء دم) كه مى خواهد از يك قاتل قصاص بگيرد، اسراف و اهانت نكند، اگرچه حق اوست و مى خواهد قصاص كند، ولى ؛ فلا يسرف فى القتل ، نبايد خشونت حيوانى به خرج بدهد.
بالاخره ، اين اولاد آدم (قاتل)، خطا و اشتباهى را مرتكب شده است .
در قضيه عمروبن عبدود - همان طور كه مى دانيد - به على گفت: چرا مرا نكشتى؟ اميرالمؤمنين (عليه السلام) برخاست و گفت:
چون خدو انداختى بر روى من
نيم بهر حق شد و نيمى هوا
تو نگاريده ى كف موليستى
نقش حق را هم به امر حق شكن
نقاش زبر دست تو خداست ، مگر من تو را زنده كرده ام كه تو را بكشم ؟ چون اگر روى غضب و به خاطر اين كه به من آب دهان انداختى تو را بكشم ، در اين جا على است كه وارد ميدان مى شود {نه خدا}. حيات و موت فقط در دست خداست .
بر زجاجه دوست سنگ دوست زن . يعنى بر شيشه دوست كه بايد بشكند، سنگ خود دوست را بايد زد.
من چه كسى هستم كه آدم بكشم ؟
پس مساءله كنش - واكنش ، عمل و عكس العمل ، فعل و رد فعل چيست ؟ آيا با همين كار تمام مى شود؟
نخير، براى بشر فقط يك هشدار است كه حواسش جمع باشد، زيرا پشت پرده خبرهاست . اصل جريان عدالت خداوندى در اين جا نيست . مگر اين دنيا ظرفيت اين را دارد كه عدالت خداوندى را تحمل كند؟ چه كار مى خواهد بكند، وقتى خداوند خواست با عدالت رفتار فرمايد؟ در مقابل اين گذشت و فداكارى كه حسين بن على نشان داد، بايد چه كار كند؟ آيا دنيا را به او بدهد؟ از آن جهت كه دنياست ، براى او به اندازه يك بال مگس هم ارزش ندارد، و اگر وسيله اى براى ابديت باشد، حتى يك دانه شن هم ارزشى مساوى ارزش كهكشان ها دارد. {مثلا} مى خواهيم طبق عدالت خدا، به على بن ابى طالب (عليه السلام) پاداش بدهيم . چه چيزى مى خواهيد به عنوان پاداش بدهيد؟ پرتقال ، سيب ، قصر و... مى خواهيد بدهيد؟ او تمام اين ها را زيرپا گذاشته است كه اين قدر اوج گرفته است . آن چيزى كه ترك آن موجب عظمت خود على بود، نمى توان براى او پاداش قرار داد. اين بيت را در شعر محتشم كاشانى رحمه الله مى خوانيم :
ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند
اكنون اگر بخواهيم قاتل امام حسين را در اين دنيا مجازات كنيم ، چه كار بايد بكنيم ؟ يك سنگ به طرف او بيندازيم يا او را بكشند؟ چند دقيقه رنج مى كشد و تمام مى شود. آيا اين قضيه و ظلمى كه جنبه بى نهايت دارد، تمام شدنى بود؟ از مقدار بالاتر رفته است . يك گرم ، ده گرم ، يك ميليون تن و ميلياردها سال نورى و... را كنار بگذاريد؛ ظلم به روحى كه ابديت و همه چيز را در درون خود دارد، وارد شده است . زيرا همين روح كه هم اكنون شما در اين جا نشسته ايد، آن گسترش حقيقى را باز مى كند كه شما مى توانيد براى ابد، مورد عنايت خداوند باشيد. لذا، يك موجود و يك كالبد كوچك نيست .
واحد كالالف كه بود؟ آن ولى
ما رمِيتَ اذ رمِيتَ فتنه اى
مثلا فردى مى گويد: ما امروز با يك آدم صحبت كرديم! با چه كسى صحبت كردى؟ با يك آدم! يك آدم آن جا نشسته بود! آدمى كه قالب گيرى هاى محيط، اجتماع و فرهنگ ها او را كوچك كرده، مخصوصا كه خودش، خودش را كوچك كرده باشد، چون فقط كار او:
خور و خواب و خشم و شهوت ، طرب است و عيش و عشرت
در ادامه نيز مى گويد: بلى ، جاى شما خالى نشستيم و صحبت كرديم و نتيجه سخنان ما به اين جا رسيد و تمام شد؟! و شخصى هم كه اين جا نشسته است ، مى تواند در مغزش يك ميليون ميليارد اطلاع ثبت كند.
يا همان بچه اى كه قرآن را حفظ كرده است، اين نيرو نيز در درون مغز اوست. همان كودك چهار - پنج ساله كه با چشمتان مى بينيد. تازه، غير از اين كه فراگرفته، نيروى احضار آيات و... جزو قدرت اوست و در اين كودك زنده شده است.(8) البته استثنايى است، ولى:
ذات نايافته از هستى بخش
خشك ابرى كه شود ز آب تهى
((منسوب به ميرداماد))
او اين نيرو را دارد كه اين طور شده و البته همه انسان ها دارند. شما خودتان هم اكنون درك بفرماييد.