عشق الهى و جستجوى خدا
[مقدمه: اين داستانِ واقعى، خاطره يك استاد الهيات دانشگاه شيكاگو (در امريكا) درباره زندگى يكى از دانشجويانش است كه در ابتدا منكر خدا بود، ولى بعدا با تأمل روى يك جمله كه استادش به او گفته بود، زندگىاش تغييرات اساسى پيدا مىكند، و اين، در حالى است كه او مبتلا به سرطان ريه است و زندگىاش رو به افول.
اين داستان را جان پاول، كشيش و استاد دانشگاه شيكاگوى امريكا درباره يكى از دانشجويان كلاس خداشناسىاش نقل مىكند.]
* * *
حدود دوازده سال پيش بود كه يك روز، بلند شدم تا پروندههاى دانشجويان كلاس درس خداشناسى (الهيات) اولين دورهام را ببينم. آن روز، اولين روزى بود كه من «تامى» را مىديدم. در نگاه اوّل، توجهم را به خود جلب كرد. او موهاى بلند بورش را كه تا زير شانههايش مىرسيد بافته بود. اولين بارى بود كه پسرى را با اين چنين موهاى بلندى مىديدم. البته مىدانم كه پشت اين ظاهر و آنچه داخل اين سر وجود دارد مهم است . آن روز چندان آمادگى نداشتم و كمى هيجانزده شده بودم. فورى روى پرونده تامى به خاطر عجيب و غريب بودنش حرف «S» نوشتم. در همان روز اوّل، تامى نشان داد كه منكر خداست. او مرتّب اعتراض مىكرد و عشق بدون قيد و شرط به خدا را رد مىكرد. ما با يكديگر در آرامش نسبى، آن نيمسال تحصيلى را به سر كرديم. اگرچه براى موافقت با حضور او در كلاس، دچار زحمت بسيارى بودم.
يك روز بعد از امتحان پايان ترم، به آرامى از من پرسيد: «آيا تو فكر مىكنى من هرگز خدا را پيدا نمىكنم؟». براى اينكه تلنگرى به او زده باشم تا شايد از خواب غفلت بيدار شود، با تأكيد فراوان به او گفتم: «نه، نه!». او فقط جواب داد: «اُه».
از كلاس كه مىخواست بيرون برود هنوز چند قدمى برنداشته بود كه او را صدا زدم و گفتم: «تامى! من هرگز فكر نمىكنم كه تو به او نخواهى رسيد؛ اما من مطمئن هستم كه او تو را پيدا مىكند».
شانههايش را كمى بالا انداخت و از كلاس، خارج شد و براى هميشه، از زندگىام خارج شد. احساس كردم كه حرفم در او تأثير گذاشته بود. بعدها از اينكه شنيدم فارغ التحصيل شده است خوشحال شدم و خدا را شكر كردم.
اما بعدها خبر ناراحت كنندهاى شنيدم. شنيدم كه تامى مبتلا به بيمارى بدون درمان سرطان ريه است. قبل از اينكه به دنبال او باشم، او خودش يك روز به ديدن من آمد. وقتى او را ديدم بدنش بدجورى تحليل رفته بود و تمامى موهايش هم ريخته بود؛ اما چشمانش همچنان پرفروغ و كلامش مثل سابق، محكم و استوار بود. به طرفش رفتم و گفتم: «تامى، من اغلب اوقات به فكر تو هستم، فراموشت نكردهام. شنيدم كه مريض هستى، بسيار متأسف شدم».
ـ اوه، بله، خيلى مريض! هر دو ريهام سرطان دارند. موضوع هفتههاست.
ـ مىتوانم درباره آن با هم صحبت كنيم!
ـ حتما، هر طورى كه دوست دارى.
ـ چه جور است آدم، 24 ساله باشد اما در حال مرگ؟
ـ خوب مىتوانست بدتر هم باشد.
ـ مثل چى؟
ـ مثل انسان پنجاهسالهاى كه هيچ ارزش و هدفى در زندگىاش ندارد. مثل انسان پنجاهسالهاى كه به فكر هوسبازى و جمع كردن پول است.
لحظهاى را كه روى پرونده تامى حرف «S» را به نشانى عجيب بودنش مىنوشتم به خاطر آوردم و گفتم: «جالبه!».
ـ علت اينكه به ديدن شما آمدم، به خاطر حرفى بود كه در آخرين روز كلاس درس به من گفتيد. من از شما پرسيدم كه: آيا فكر مىكنى هرگز خدا را پيدا نخواهم كرد؟ و تو جواب دادى: نه! اين جواب، مرا بسيار شگفتزده كرد. سپس گفتيد: اما او شما را پيدا خواهد كرد! اين جمله، من را به شدت تحت تأثير قرار داد و درباره آن، بسيار فكر كردم و براى جستجوى خدا تلاشهاى زيادى كردم و به شدت به آن علاقهمند شدم.
زمانى كه پزشكان، مرا تحت مداوا قرار دادند و به من گفتند كه مبتلا به بيمارى سرطان هستم، من در حال و هواى جستجو و تحقيق درباره خدا بودم. دستانم را محكم بر درهاى آسمان كوبيدم؛ اما هيچ اتفاقى نيفتاد. آيا شده است كه براى به دست آوردن چيزى با تمام توانت تلاش كنى اما موفق نشوى؟ بدون شك آدم خسته، ديگر حوصله زحمت كشيدن ندارد و در آخر، دست از تلاش برمىدارد.
روزى از خواب بيدار شدم و به جاى اينكه بيشتر جستجو كنم، تصميم گرفتم كه ديگر به خدا و آخرت و چيزهايى شبيه آن، توجّه نكنم. تصميم گرفتم هر چه قدر وقت دارم صرف كارهايى بسيار مهم و مفيدى بكنم كه آنها را ترك كرده بودم. درباره شما و كلاس شما فكر مىكردم كه جملهاى به خاطر آوردم كه گفته بوديد: خيلى ناراحت كننده است كه آدمى يك عمر بدون عشق زندگى بكند و ناراحت كنندهتر از آن، اين است كه آدمى يك عمر زندگى بكند و بميرد، ولى به كسانى كه مورد علاقهاش هستند نگويد كه آنها را دوست دارد.
بنابراين با يكى از مشكلترين و سختترين مسئله زندگىام كه پدرم بود شروع كردم. او در حال خواندن روزنامه بود. صدايش زدم و او بدون اينكه روزنامه را پايين بياورد گفت: «بله، چيه؟». به او گفتم: «پدر، دوست دارم با تو صحبت كنم!». گفت: «خوب، صحبت كن». گفتم: «حرف خيلى مهمى مىخواهم بگويم!».
پدر، كمى روزنامه را پايينتر آورد و گفت: «چيه؟». گفتم: «پدر، خيلى دوستت دارم. فقط مىخواستم كه بدانى؟».
تام به من لبخند مىزد و ماجرا را با رضايت و خشنودى كامل و با يك احساس عجيب و دلپذيرى كه از اعماق وجودش مىجوشيد تعريف مىكرد.
ـ روزنامه، روى كف اتاق افتاد. پدرم دوتا كار انجام داد كه هيچ وقت به خاطر ندارم كه قبلاً انجام داده باشد: اوّل گريه كرد و بعد، مرا بغل كرد. ما تمام شب با همديگر صحبت كرديم، هرچند كه پدرم مجبور بود صبح زود، سر كار برود. احساس بسيار خوبى به من دست مىداد از اينكه به پدرم نزديكتر شده بودم، اشكهايش را مىديدم، و با احساس بغل كردنش و يا شنيدن جملات پدرم كه مىگفت مرا خيلى دوست دارد.
همين مسئله با مادر و برادر كوچكترم بسيار سادهتر بود. آنها نيز با من گريه كردند و همديگر را بغل كرديم و شروع كرديم به گفتن حرفهاى قشنگى كه نبودنش در خانه ما احساس مىشد. ما هر آنچه را كه سالها به عنوان راز در سينههايمان نگه داشته بوديم تقسيم كرديم. سپس رو به خدا كردم. اين بار خدا را يافته بودم و احساس مىكردم كه به او خيلى نزديكتر شدهام.
عملاً به نفس نفس افتاده بودم.
ـ تو با دوست داشتن، راهى مطمئن به پروردگارت پيدا كردى؛ راهى كه همگان به دنبال آن هستند. تو راهى را جستهاى كه خيلىها در جستجوى آن هستند. جان آپوستيل مىگويد: «... هر كه با عشق زندگى مىكند، با خدا زندگى مىكند...».
تام! مىتوانم از تو خواهشى بكنم؟ مىدانى كه وقتى در كلاسم بودى واقعا برايم دردسر بزرگى بودى (با خنده)؛ اما حالا مىتوانى جبران كنى. آيا مىتوانم از تو خواهش كنم سر كلاس من، اين ماجرا را براى بچهها تعريف كنى؟ بدون شك، تأثير حرفهاى تو از من، بسيار بيشتر است. تو بهتر مىتوانى آنها را بيان كنى.
ـ اُه... براى شما آمادگى داشتم؛ اما نمىدانم براى كلاستان آمادگى دارم يا نه!
ـ تام! در اين باره فكر كن، هر وقت كه آماده شدى، به من زنگ بزن.
بعد از چند روز، تام به من زنگ زد و گفت كه براى حضور در كلاس، آمادگى لازم را به دست آورده است. او مىخواست درباره خدا و ماجراهاى زندگىاش با بچهها صحبت كند. براى يك روز معين، برنامهريزى كرديم؛ اما او هرگز به سر قرار نرسيد. او قرار مهمى داشت؛ قرارى مهمتر از كلاس من؛ او براى زندگى برتر از اين زندگى دنيا آماده شده بود: زندگى جاويدان؛ زندگانىاى كه مرگ، پايان آن نبود. بلكه مرگ، تنها تغييرى بود از اين زندگى به زندگى ديگر. او زندگى زيباترى يافته بود كه تا به حال، نه كسى ديده و نه كسى شنيده و نه كسى حتى تصوّر كرده است.
قبل از اينكه او پرواز كند در لحظههاى آخر صحبتمان گفت: «من هيچ قصد ندارم كه درباره آن، در كلاس شما صحبت كنم».
ـ مىدانم تام!
ـ آيا درباره من با بچهها صحبت مىكنى؟ آيا قصه مرا براى تمام جهان تعريف مىكنى؟
ـ حتما تام! من به همه آنها خواهم گفت. من بهترين كارى را كه بتوانم، انجام خواهم داد.
* * *
من از همه كسانى كه اين نوشته را خواندهاند و دلشان به كلمه «عشق»، مهربانتر شده است تشكر مىكنم. اين داستان واقعى، نكتههاى زيادى دارد. خواهش مىكنم كه آن را براى دوستان و آشنايان خود نيز تعريف كنيد.
مجلات >حديث زندگى>شماره 20
عشق الهى و جستجوى خدا
- بازدید: 4981