در جريان غصب خلافت علاوه بر دو جناح «انصار و مهاجرين» جناح سوّمي وجود داشت که از قدرت روحي و معنوي بزرگي برخوردار بود. اين جناح تشکيل ميشد از شخص اميرمؤمنان(ع) و رجال بنيهاشم و تعدادي از پيروان راستين اسلام که خلافت را مخصوص علي(ع) ميدانستند و او را از هر جهت براي زمامداري و رهبري شايستهتر از ديگران ميديدند.
اين جناح براي اينکه مخالفت خود را به سمع مهاجر و انصار بلکه همه مسلمانان برسانند و اعلام کنند که انتخاب ابوبکر غير قانوني و مخالف تنصيص پيامبر اکرم(ص) و مباين اصول مشاوره بودهاست در خانه حضرت زهرا(س) متحصن شده، در اجتماعات آنان حاضر نميشدند. در آن وضعيت وظيفه جناح سوم بسيار سنگين بود. به ويژه امام(ع) که با ديدگان خود مشاهده ميکرد خلافت و رهبري اسلامي از محور خود خارج ميشود. از اين رو، امام(ع) تشخيص داد که ساکت ماندن و هيچ نگفتن يک نوع صحّه بر اين کار نارواست که داشت شکل قانوني به خود ميگرفت و سکوت شخصيتي مانند امام(ع) ممکن بود براي مردم آن روز و مردمان آينده نشانه حقّانيّت مدّعي خلافت تلقّي شود.
پس مهر خاموشي را شکست و به نخستين وظيفه خود که يادآوري حقيقت از طريق ايراد خطبه بود عمل کرد و در مسجد پيامبر(ص) که به اجبار از او بيعت خواستند، رو به گروه مهاجر کرد و گفت:
«اي گروه مهاجر، حکومتي را که حضرت محمّد(ص) اساس آن را پيريزي کرد از دودمان او خارج نسازيد و وارد خانههاي خود نکنيد به خدا سوگند، خاندان پيامبر به اين کار سزاوارترند، زيرا در ميان آنان کسي است که به مفاهيم قرآن و فروع و اصول دين احاطه کامل دارد و به سنّتهاي پيامبر آشناست و جامعه اسلامي را به خوبي ميتواند اداره کند و جلو مفاسد را بگيرد و غنايم را عادلانه قسمت کند. با وجود چنين فردي نوبت به ديگران نميرسد، مبادا از هوا و هوس پيروي کنيد که از راه خدا گمراه و از حقيقت دور ميشويد».(الأمامه و السياسة، ج 1 ص 11)
امام(ع) براي اثبات شايستگي خويش به خلافت، در اين بيان بر علم وسيع خود به کتاب آسماني و سنّتهاي پيامبر(ص) قدرت روحي خود در اداره جامعه بر اساس عدالت تکيه کردهاست، و اگر به پيوند خويشاوندي با پيامبر اکرم(ص) نيز اشاره داشته يک نوع مقابله با استدلال گروه مهاجر بودهاست که به انتساب خود به پيامبر تکيه ميکردند.
طبق روايات شيعه اميرمؤمنان(ع) با گروهي از بنيهاشم نزد ابوبکر حاضر شده، شايستگي خود را براي خلافت، همچون بيان پيشين از طريق علم به کتاب و سنّت و سبقت در اسلام بر ديگران و پايداري در جهاد و فصاحت در بيان و شهامت و شجاعت روحي احتجاج کرد؛ چنانکه فرمود:
«من در حيات پيامبر(ص) و هم پس از مرگ او به مقام و منصب او سزاوارترم. من وصيّ و وزير و گنجينه اسرار و مخزن علوم او هستم. منم صدّيق اکبر و فاروق اعظم. من نخستين مردي هستم که به او ايمان آورده او را در اين راه تصديق کردهام. من استوارترين شما در جهاد با مشرکان، اعلم شما به کتاب و سنّت پيامبر، آگاهترين شما، بر فروع و اصول دين، و فصيحترين شما در سخن گفتن و قويترين و استوارترين شما در برابر ناملايمات هستم، چرا در اين ميراث با من به نزاع برخاستهايد؟»(الأمامه و السياسة ج 1 ص 12)
اميرمؤمنان(ع) در بازستاندن حق خويش تنها به اندرز و تذکّر اکتفا نکرد، بلکه بنا به نوشته بسياري از تاريخنويسان در برخي از شبها همراه دخت گرامي پيامبر(ص) و نور ديدگان خود حسنين(ع) با سران انصار ملاقات کرد تا خلافت را به مسير واقعي خود بازگرداند. ولي متأسّفانه از آنان پاسخ مساعدي دريافت نکرد، چه عذر ميآوردند که اگر علي پيش از ديگران به فکر خلافت افتاده، هرگز او را رها نکرده، با ديگران بيعت نميکرديم.
اميرمؤمنان(ع) در پاسخ آنان ميگفت: آيا صحيح بود که من جسد پيامبر(ص) را در گوشه خانه ترک کنم و به فکر خلافت و أخذ بيعت باشم؟ دخت گرامي پيامبر(ص) در تأييد سخنان علي(ع) ميفرمود: علي به وظيفه خود از ديگران آشناتر است. حساب اين گروه که علي را از حق خويش بازداشتهاند با خداست.( الأمامه و السياسة ج 1 ص 12 )
اين نخستين گام امام(ع) در برابر گروه متجاوز بود تا بتواند از طريق تذکّر و استمداد از بزرگان انصار، حق خود را از متجاوزان بازستاند. ولي امام از اين راه نتيجهاي نگرفت و حقّ او پايمال شد.
براي امام(ع) بيش از يک راه وجود نداشت:
در اين وضعيّت حسّاس امام صبر و سکوت را اتخاذ کردند و از کليه امور اجتماعي کنار بروند و در حد امکان به وظايف فردي و اخلاقي خود بپردازد. در آن اوضاع و احوال که مهاجر و انصار وحدت کلمه خود را از دست داده، قبايل اطراف پرچم ارتداد برافراشته، مدعيان دروغگو در استانها نجد و يمامه به ادّعاي نبوت برخاسته بودند، هرگز صحيح نبود که امام(ع) پرچم ديگري برافرازد و براي احقاق خود قيام کند. امام در يکي از نامههاي خود که به مردم مصر نوشته است به اين نکته اشاره ميکند و ميفرمايد:
«به خدا سوگند، من هرگز فکر نميکردم که عرب خلافت را از خاندان پيامبر(ص) يا مرا از آن بازدارد. مرا به تعجّب وانداشت جز توجه مردم به ديگري که دست او را به عنوان بيعت ميفشردند. از اين رو، من دست نگاه داشتم. ديدم که گروهي از مردم از اسلام بازگشتهاند و ميخواهند دين محمّد(ص) را محو کنند. ترسيدم که اگر به ياري اسلام و مسلمانان نشتابم و رخنه و ويرانيي در پيکر آن مشاهده کنم که مصيبت و اندوه آن بر من بالاتر و بزرگتر از حکومت چند روزهاي است کم به زودي مانند سراب يا ابر از ميان برود. پس به مقابله با اين حوادث برخاستم و مسلمانان را ياري کردم تا آن که باطل محو شد و آرامش به آغوش اسلام بازگشت.»( نهجالبلاغه، نامه 62)
-----------------------------------------
سوال کننده : برهان ابراهیمی
منبع : www.alsoal.ir
علي عليه السلام و مسأله غصب خلافت
- بازدید: 1575