راوى گويد: كه چون قاسم بن حسن عليهالسلام چهره برادر خود را كه گل بوستان ناز بود به خار آن حادثه جانگداز خراشيده ديد آه از نهاد او برآمده پيش عم بزرگوار خود آمده گريان و دلى از آتش حسرت بريان و گفت: اى سيد و امام جهان مرا ديگر طاقت مفارقت اقربا نمانده است و زمانه از سرير بهجتم بر خاك اندوه و مصيبت نشانده است دستورى ده تا كينه برادر باز جويم و سوال اهل ضلال را به تيغ زبان سنان جواب گويم.
امام حسين عليهالسلام گفت: اى جان عم تو مرا از برادر يادگارى و در اين صحرا انيس دل فكارى من تو را چگونه اجازت دهم و داغ فراق تو بر سينه پرغم نهم مادر قاسم نيز از خيمه بيرون دويد و دامن قاسم بر دست پيچيده فرياد بر كشيد.
اى به دلم گرفته جا لطف كن از نظر مرو
مرهم سينه چون تويى مرهم ديده هم تو شو
القصه قاسم اجازت حرب نيافت و برادران امام حسين عليهالسلام تهيه اسباب حرب مىكردند قاسم به خيمه در آمده سر به زانوى اندوه نهاد ناگاه يادش آمد كه پدرش تعويذى بر بازوى وى بسته بود و فرموده كه در محلى كه اندوه بسيار و ملال بىشمار بر تو غلبه كند اين تعويذ را باز كن و بر خوان و بدان چه در آن جا نوشته است عمل نماى قاسم با خود گفت: تا من بودهام مرا چنين حال نيفتاده و بدين سال ملامتى دست نداده بيا تا تعويذ را بخوانم و مضمون آن را بدانم پس آن تعويذ را از بازو باز كرد و بگشاد ديد كه امام حسن عليهالسلام به خط مبارك خود نوشته است كه اى قاسم وصيت مىكنم تو را كه چون برادرم و عمت امام حسين عليهالسلام را بينى كه در صحراى كربلا به دست شاميان دغا و كوفيان بىوفا گرفتار شده زنهار كه سر خود در قدم وى اندازى و جان خود را روان در بازى و هر چند تو را از مصاف باز دارند تو مبالغه مىنمايى و در الحاح و ابرام افزايى كه جان فداى حسين كردن مفتاح باب شهادت و وسيله ادراك اقبال و سعادتست.
كدام كشته عشق وى است رو بر خاك
كه جان غرقه به خونش غريق رحمت نيست
قاسم كه اين وصيتنامه فرو خواند از شادى ندانست كه چه كند زود از جاى برجست و به خدمت امام پيوست و آن نوشته را بوسيده به دست آن حضرت داد چون شاه شهيدان آن مكتوب را بديد آه سوزناك از جگر بركشيده زار زار بناليد و گفت: اى جان عم اين وصيت پدر است نسبت به تو و مىخواهى كه بدين وصيت كار كنى و مرا نيز درباره تو وصيت ديگر فرمود و من نيز داعيه دارم كه آن را به جاى آرم بيا ساعتى بدين خيمه در آئيم و بدان وصيت قيام نماييم پس دست قاسم گرفته به خيمه درآورد و برادران خود عون و عباس را طلبيد و مادر قاسم را گفت: كه جامههاى نو در قاسم پوشان و خواهر خود زينب را گفت: بيار عيبه جامه برادرم حسن را كه فى الحال بياوردند و در پيش وى حاضر كردند سر عيبه را بگشاد و دراعه امام حسن عليهالسلام و يك جامه قيمتى خود در قاسم پوشانيد و عمامه زيبا به دست مبارك خود بر سر وى بست و دست دخترى كه نامزد قاسم بود گرفته گفت: اى قاسم اين امانت پدر توست كه به تو وصيت كرده تا امروز نزديك من بود اكنون بستان پس دختر را با وى عقد بست و دستش به دست قاسم داد و از خيمه بيرون آمد41 قاسم از يكجانب دست عروس گرفته در وى مىنگريست و سر در پيش مىانداخت كه ناگاه از لشگر عمر سعد آواز داد كه هيچ مبارز ديگر مانده است قاسم دست عروس را رها كرد و خواست كه از خيمه بيرون آيد عروس دامنش بگرفت و گفت: كه اى قاسم چه خيال دارى و عزيمت كجا مىكنى؟
بگو كز بر من چرا مىروى
مرا مىگذارى كجا مىروى
قاسم گفت: اى نور دو ديده عزم ميدان دارم و همت بر دفع دشمنان مىگمارم دامنم را رها كن كه عروسى و دامادى ما به قيامت افتاد
غبارى بر دميد از راه بيداد
برآمد ابرى از درياى اندوه
ز روى دشت بادى تند برخاست
رسيد از عالم غيبى ندايى
كه احسنت اى زمان و اى زمين زه
شبيخون كرد بر نسرين و شمشاد
فرو باريد سيلى كوه تا كوه
هوا را كرد با خاك زمين راست
ندايى نه صداى آشنايى
عروسان را به دامان چنين ده
عروس گفت: كه اى قاسم مىفرمايى كه عروسى ما به قيامت افتاد فرداى قيامت تو را كجا جويم و به چه نشان بشناسم گفت: مرا به نزديك پدر و جد طلب كن و بدين آستين دريده بشناس پس دست فراز كرد و سر آستين بدريد و غريو از اهل بيت برآمد.
قاسما اين چه ظلم و بيداديست
اين نه آئين و رسم داماديست
اما چون حضرت امام حسين عليهالسلام ديد كه قاسم به مصاف مىرود گفت: اى جان عم به پاى خود به گورستان مىروى بدين گونه نتوان رفت دست كرد و گريبانش چاك زد و هر دو سر دستارش به جانب رويش فرو گذاشت و لباس به شكل كفن در پوشانيد و تيغ خود به دست وى داد و به ميدانش فرستاد و قاسم روى به معركه نهاد آغاز رجز كرد و ترجمه بعضى از ابيات رجز او در منظومات ابوالمفاخر بدين منوال ايراد نموده است.
دل خريدار جاه خواهم كرد
با اساس و لباس دامادى
به سم مركب و سر نيزه
آب هندى و باد تازى را
بلبل آئين به نغمههاى حزين
كبريا را كفيل خواهم ساخت
با بتول و على شكايت قوم
جان فدا بهر شاه خواهم كرد
عزم ترتيب راه خواهم كرد
ماه و ماهى تباه خواهم كرد
به شهادت گواه خواهم داد
بانگ وا سيداه خواهم داد
مصطفى را پناه خواهم كرد
در حريم اله خواهم كرد
طريد مىكرد و جولان مينمود و مبارز طلب مىفرمود تا بسيار سر از تن بربود و بسيارى از دليران را از جان برآورد و هيچ مبارز ديگر آهنگ حرب وى نمىكرد قاسم در برابر قلب لشگر مخالف آمد و عمر سعد را آواز داد كه اى جفاكار بىوفا و تيره روزگار دور از صفا بسى برادران و هوادارن و ياران و محبان امام حسين عليهالسلام را شهيد كردى و از خويشان و اقرباى وى دمار برآوردى اندك جمع پريشان حال ماندهاند آخر وقت نشد كه دست از ما باز دارى و با اين مدبران روى به كوفه آرى و ما را با اين تشنگى و بىبرگى بگذارى و از آن چه كردهاى نادم و پشيمان گردى.
دگر به صيد حرم تيغ بر مكش زنهار
وز آن چه با دل ما كردهاى پشيمان باش
عمر سعد جواب داد كه شما را وقت نيامد كه از سر نافرمانى در گذريد و به عافيت حال خود در نگريد و در سلامت بر خويش بگشاييد و به بيعت يزيد و متابعت پسر زياد در آئيد قاسم بر وى و امراى وى لعنت كرد و گفت: اى شقى دين را به دنياى دنى فروختهاى و متاع امانت را به آتش خيانت سوخته بدين عجوزه غدار فريفته گشتهاى و قباله خواستگارى او به دست غرور نوشتهاى و ندانستهاى كه او به عقد هر كه در آيد و سه روزى با او بيشتر نيايد.
جميله ايست عروس جهان ولى هشدار
كه اين مخدره در عقد كس نمىآيد
اى عمر امروز اسب خود را آب دادهاى گفت: آرى اول آب دادهام بعد از آن برنشسته قاسم گفت: ويلك يابن سعد واى بر تو اى پسر سعد دعوى مسلمانى مىكنى اسب را سيراب مىدارى و شهسواران ميدان امامت و ولايت را تشنه مىدارى عورات و اطفال اهل بيت را از تشنگى جان به لب رسيده و تو آب از ايشان باز مىگيرى و پند مذكر را اذكركم الله فى اهل بيتى نمىپذيرى آخر از تشنگى قيامت برانديش و از شرمندگى در پيش ساقى كوثر ياد كن آتش در دل عمر سعد افتاد و جوى آب از چشمه چشم روان كرد و چون از خاكسرارى نقد دين بر باد فنا داده بود اين سخن را هيچ جواب نداد اما شمر روى به سپاه خود كرد كه اين سوار را مىشناسيد قاسم بن حسن است كه در روز رزم اگر شمشير الماس فعل زمردفام ببيند آن را لب لعل خوبان طراز پنداشته به بوسه كارى آن ميل كند و اگر تاب و پيچ كمند به نظر وى در آيد آن را حلقه چين زلف ماهر خان خطا انگاشته به دست و بازو به آن رغبت نمايد.
سپاه ار چه باشد جهان در جهان
نترسد ز حرب كهان و مهان
شما يكان يكان پيش او مرويد و تدبير آن كنيد كه او را در ميان گيريد لشگر مخالف ترسان و هراسان عزم آن كردند كه روى به قاسم آرند و قاسم از آن حال بى خبر بود. چون ديد كه مبارز پيش وى بيرون نمىآيد روى به خيمه عروس نهاد چون به در خيمه رسيد او از دختر امام حسين شنيد كه در مفارقت او مىنالد و اشك حسرت از ديده بر چهره مىبارد قاسم نيز بسيار آرزومند ملاقات وى بود كلمهاى بدين مضمون ادا مىفرمود:
برون آ اندكى جانا كه بسيار آرزو دارم
وداع عمر نزديكست و ديدار آرزو دارم
عروس آواز قاسم شنيد و از خيمه بيرون دويد و گفت:
خوش آمدى ز كجا مىرسى بيا بنشين
بيا كه مىدهمت بر دو ديده جا بنشين
قاسم از مركب فرود آمده نزديك وى رفت و گفت: اى دختر عم و اى انيس دل پر غم جاى نشستن و مجال سخن در پيوستن نيست كه سپاه خصم خيرگى و چيرگى مىنمايند مىخواهم كه به صولت تيغ آبدار آتش جرأت ايشان را فرو نشانم و حقا كه به اختيار از تو مفارقت مىنمايم.
ز ديدار توام دورى ضرورت مىشود ور نه
نخواهد هيچ موجودى كه جان از تن جدا باشد
پس قاسم او را وداع فرمود و عزيمت مراجعت به ميدان حرب نمود و از زبان عروس اين نكته به گوش هوش داماد مىرسيد:
بازم ز ديده اى گل خندان چه مىروى
سروى و جاى سرو به جز جويبار نيست
چاكم چو گل فكنده به دامان چه مىروى
از جويبار ديده گريان چه مىروى
اما چون قاسم ديگرباره به ميدان آمد و مبارز طلبيد هيچكس اجابت نكرد شعله آتش قهرش زبانه زدن گرفت و چهار بار خود را بر ميمنه و ميسره و قلب زده بسى دليران را با خاك يكسان كرد و هر بار كه از تاختن فارغ مىشد به معركه مىآمد و مرد مىخواست و در اين نوبت كه قاسم طلب مبارز كرد عمر سعد ازرق دمشقى را كه سپهسالار بعضى از لشگر شام بود بخواند پس گفت: اى ازرق هر سال از يزيد هزار دينار مىستانى و طنطنه شجاعت به اسماع دلاوران شام و عراق مىرسانى چرا بيرون نمىروى و كار اين جوان را فيصل نمىدهى ازرق گفت: اى عمر اين سخن از تو غريب است كسى را كه در ولايت مصر و شام با هزار سوار برابر گرفته باشد به حرب كودكى مىفرستى و مىخواهى كه نام و ناموس مرا در هم شكنى مرا تنگ آيد با وى محاربه كردن عمر سعد بانگ بر او زد كه اى مدبر زبانت لال باد اين پسر حسن مجتبى است و نبيره حضرت مصطفى است و فرزندزاده شير خدا است به خداى كه اگر ضرورت تشنگى و درماندگى نبود او را عار آمدى كه با ما سخن گفتى برو و بهانه ميار تا نزد يزيد محترم و پيش پسر زياد محتشم گردى.
ازرق گفت: اگر اعضاى مرا ريزه ريزه سازند به حرب وى بيرون نروم اما چون مبالغه دارى مرا چهار پسر است همه شجاع و دلاور يكى را بفرستم تا به ميدان رفته سر وى را بياورد و دل تو را از اين انديشه فارغ دارد.
پس پسر مهتر را بخواند و از مركب خود فرود آمده او را سوار كد و شمشير خود در ميان وى بست پسر ازرق با زره تنگ حلقه و خود فولادى و ساقين و ساعدى زرين روى به ميدان نهاد كمر از زر سرخ بر ميان بسته و نيزه خطى هجده ذرعى در دست گرفته به آراستگى تمام به جولان درآمد و بر قاسم حمله كرد قاسم كه او را بدان شكوه و آراستگى بديد به مقداد ذرهاى نينديشيده بانگ بر مركب زد و پيش حمله او باز رفته نيزه حواله سينه او كرد وى سپرى از فولاد به پيش روى آورد و نيزه قاسم بر سپر آمد و سنانش بشكست قاسم را خشم گرفته نيزه بيفكند و تيغ بر كشيده به وى درآمد و او نيز نيزه بينداخت و تيغ از نيام برآورده حواله قاسم كرد قاسم سپر پيش آورد تيغ پسر ازرق سپر قاسم را دو نيمه ساخت و پشت دست قاسم مجروح گشت اما محمد انس از لشگرگاه امام حسين ديد كه قاسم سپر ندارد از جاى برجست و سپرى محكم فراخ دامن به وى رسانيد ديد كه قاسم را بر پشت دست زخمى رسيده قدرى از عمامه دريده بر آنجا بست و ملول شده به لشگرگاه باز گرديد و قاسم سپر در دست گرفته آهنگ خصم خود كرد پسر ازرق ديگرباره تيغ بر آورد تا بر قاسم زند اسبش به سر در آمد و از پشت مركب در افتاده سرش برهنه شد و بر سر موى دراز داشت قاسم از پشت مركب دست بيازيد و موى او را بر دست پيچيده مركب برانگيخت و او را از روى زمين دور برده گرد ميدان بگردانيد پس از دست بيفكنده مركب برو دوايند چنانچه همه اعضايش درهم شكست پس تيغ او را كه بس گرانمايه و قيمتى بود برداشت و نيزه در ربود و بايستاد و مبارز طلبيد ازرق چون نگاه كرد بدان زارى و خوارى كشته شد دود حسرت از كاخ دماغ او متصاعد شد زارزار بگريست پسر دوم چون ديد كه پدرش مىگريد اجازت ناخواسته به ميدان رفت و گرد قاسم گرديدن گرفت و گفت: اى بىرحم بكشتى جوانى را كه در همه ولايت شام نظير نداشت قاسم گفت: يا عدوالله هم اكنون تو را به برادرت در رسانم و درآم و نيزه بر پهلوى او زد كه از ديگر جانب بيرون
رفت پس ديگربار مبارز طلبيد برادر سوم كه آن صورت بديد جامه بدريد و خاك بر سر كرده بخروشيد و نزديك پدر آمده دستورى طلبيد پدر وى را به غايت دوست مىداشت و اجازت نمىداد وى بگفتار پدر التفات نكرده بانك بر مركب زد و نفرينكنان در برابر قاسم آمد قاسم چون سخنان بيهوده او استماع نمود نيزهاى بر شكمش زد كه از پشتش بيرون آمد ازرق ديد كه ديگر پسرش كشته شد از اسب فرود آمده خاك بر سر مىكرد و سلاح بر خود مىآراست به عزيمت آن كه به حرب قاسم بيرون آيد پسر چهارم نگاه كرد و پدر را بدان حال ديد از پدر هيچ نپرسيده بانگ بر اسب زد و در برابر قاسم آمده آغاز دشنام كرد قاسم به جواب او التفا ننمود و آهنگ حرب او فرمود پسر ازرق نيزه حواله قاسم كرده شاهزاده تيغى كه در دست داشت بزد و دست راست او را با نيزه قلم كرد آن مدبر برگشته روى به هزيمت نهاد و خون از وى مىرفت چون نزديك لشگر خود رسيد از اسب درافتاد و جان بداد اما چون ازرق چهار پسر خود را كشته ديد جهان روشن برچشم وى تاريك گرديد از غايت خشم سلاح بر خود راست كرده بر مركب تازىنژاد سوار گرديد چنان مركبى كه به آهن خايى و گرمروى با آتش رضيع اللبان بودى و از تيزگامى و خوش خرامى با باد شريك العنان بودى.
ز نعل او همه روى زمين گرفته هلال
نه در مفاصل او سستئى ز تاب ركاب
ز گوش او همه روى هوا گرفته سنان
نه در طبيعت او نفرتى ز باد عنان
و آهنگ ميدان كرده در مقابل بايستاد و گفت: اى بيرحم سنگدل بىانصاف چهار پسر مرا كشتى كه در تمام عراق و شما ايشان را مثل و مانند نبود قاسم فرمود كه چه غم ايشان مىخورى هم اكنون تو را بدان منزل رسانم كه ايشان نزول كردند اما چون امام حسين عليهالسلام ديد كه ازرق ملعون در برابر قاسم در آمد بر وى بترسيد چه آن مدبر به مبارزت شهرت تمام داشت پس امام حسين دست به دعا گشاده نصرت قاسم از حضرت پروردگار درخواست نمود و مردم از دور و نزديك نظاره آن دو مبارز مىكردند ازرق به نيزه بر قاسم حمله كرد و قاسم حمله او را قبول نموده در صدد رد بر آمد و هرچه او مىبست اين مىگشاد تا دوازده طعن در ميان ايشان رد شد ازرق پليد در غضب رفته نيزه بر شكم مركب قاسم زد و اسب از پاى در آمده قاسم پياده بماند امام حسين عليهالسلام محمد انس را گفت: درياب جگرگوشه برادرم حسن را و اين جنيبت به وى رسان. محمد بن انس جنيبت امام حسين را به نزديك قاسم آورد تا سوار گرديد و بر ازرق حمله كرد ازرق بر اسب گلگونى نشسته بود چون كوه پاره و برگستوان مغربى افكنده بود كنارههاى آن به زر و سيم آراسته به پيش قاسم باز شد و سه طعن ديگر ميان ايشان رد و بدل شد و عاقبت ازرق تيغ بر كشيد و به قاسم در آمد قاسم نيز تيغى چون برق سوزان از نيام برآورد و چون رعد خروشان طنطنه نعره بر كشيد و گفت: بيا تا ببينم كه در چه كارى و از هنرهاى مردان چه دارى؟
بيا تا نبرد دليران كنيم
ببينيم كز ما بلندى كه راست
درين رزمگه جنگ شيران كنيم
درين كار فيروزمندى كه راست
چون ازرق در نگريست و آن تيغ در دست قاسم بديد گفت: اى قاسم من اين تيغ به هزار دينار خريدهام و به هزار دينار ديگر به زهر آب داده حالا به دست تو چگونه افتاده؟
قاسم گفت: اين يادگار پسر توست و مىخواهم كه تو را شربتى از اين تيغ بچشانم و به فرزندانت در رسانم اى ازرق روا باشد كه تو مرد سپاهى باشى همين كه سوار شدى تنگ اسب را احتياط نكنى تا بدين زودى سست شده و نزديك است كه زين از پشت اسب در گردد ازرق پشت خم كرد تا تنگ اسب را نگاه كند كه قاسم به تنگ وى در آمد و ضربتى بر ميانش زد كه چون خيار تر به دو نيم شد غريو از لشگر شام برآمد فى الحال قاسم از مركب فروجسته بر اسب او سوار گشت و جنيبت امام حسين را لجام گرفته به لشگرگاه خود آورد و چون نزديك امام رسيد از مركب پياده شده ركاب سعادت انتساب عم عاليجناب خود را بوسه داد و گفت: يا عماه العطش العطش حقا كه اگر يك شربت آب يابم دمار از اين لشگر برآرم امام عليهالسلام فرمود: نزديك شد كه از دست جدت شربت كوثر نوش كنى و اين همه غمها و المها فراموش كنى برو كه مادرت در فراق تو مىگريد و مىزارد و همه اوقات به آه و ناله مىگذارد و آتش هجرانت داغ عنا بر سينه آن نامرد نهاده و از دست شوق رخسار تابانت ابواب حرمان بر روى آن دردمند گشاده.
خرابيهاست اندر جانش از درد فراق تو
دلش پيوسته مىسوزد ز جور اشتياق تو
قاسم رو به خيمهاى كه مادرش و عروس در آن جا بودند روان شد آواز مادر شنيد كه مىگفت اى فرزند ارجمند و اى آرام دل دردمند آخر كجايى و چرا ديدار عزيز خويش نمىنمايى؟
رفتى از ديده و من بى سر و پايم بى تو
تو كجايى كه ندانم كه كجايم بى تو
عروس نيز مىناليد و اشك بر چهره مىباريد و به صد اندوه مىگفت:
برفت آن ماه و ما را در دل از روى صد هوس مانده
غم هجران او با جان شيرين هم نفس مانده
قاسم كه اين صداها شنيد خروش بر كشيد مادر و عروس از خيمه بيرون دويدند و در دست و پاى قاسم غلطيدند قاسم ايشان را دلدارى ميداد و به صبر و تحمل ارشاد مىنمود و مىگفت: اى عزيزان امروز روزيست كه نسيم بهجت و سرور بر رياض قلوب و صدور نمىوزد و شميم فرح و مسرت به مشام ارواح ارباب مهر و محبت نمىرسد چنين كه چمن زندگانى شما را خضرت نظارت نمانده گلشن كامرانى من هم بىطراوت گشته است و چنان كه شما را طاقت تنهايى نيست از من هم قوت شكيبايى كناره جسته اما اين دورى اضطراريست و اين مفارقت از روى بىاختياريست آب و گل را روى به ميدانست و جان و دل را توجه به جانب جانان.
ما برفتيم و دل آواره در كويت بماند
جان نماند از هجر و در دل حسرت رويت بماند
و چون قاسم عزم رفتن نمود مضمون اين كلام جگرسوز و فحواى اين سخن محنتاندوز بر زبان بازماندگان از صحبت او جارى شد.
ديده از بهر تو خو نباشد اى مردم چشم
مردمى كن مشو از ديده خونبار جدا
اما قاسم به ميدان آمده چشمش بر رايت ابن زياد افتاد كه بر زبر عمر سعد بداختر بداشته بودند عنان بدان صوب معطوف گردانيده و همت بر نگونسارى آن علم مصروف داشت و به يكبار روى بدان قلب سپاه نهاده چشم از علم بر نمىداشت و مىخواست كه خود را به علمدار رساند و علم را نگونسار گرداند پيادگان سر راه بر وى گرفتند همين كه به حرب ايشان مشغول شد سواران به گرد وى در آمدند و تير و نيزه و گرز و شمشير حواله وى كردند قاسم در درياى حرب غوطه خورده قريب سى پياده و پنجاه سوار را بيفكند و صف سواران بر دريده خواست كه بيرون آيد مركبش را تيرباران كردند اسب از پاى در افتاد و شبث بن سعد نيزه بر سينه قاسم زد كه سر سنان از پشت مباركش بيرون آمد و قاسم در آن حرب بيست و هفت زخم خورده بود و خون بسيار از وى رفته از اسب در گشت و گفت: يا عماه ادركنى آواز به گوش امام حسين عليهالسلام رسيده مركب در تاخت و صف پياده و سواره را بر هم زده قاسم را ديد ميان خاك و خون غرق شده و شبث بر زبر سر وى ايستاده مىخواست سر مباركش باز برد امام حسين عليهالسلام ضربتى بر ميان وى زد كه به دو نيم شد آن گاه قاسم را در ربوده به در خيمه آورد و هنوز رمقى در تن وى باقى بود امام حسين عليهالسلام سرش بر كنار گرفته بوسه بر رويش مىداد و مادر و عروس آنجا ايستاده مىگريستند قاسم چشم باز كرده در ايشان نگريست و تبسمى فرموده جان به جان آفرين تسليم كرد رضوان الله عليه.
و خروش از بارگاه امامت برآمد مخدرات اهل بيت به ناله در آمدند مادر قاسم مىگفت اى مظلوم مادر دريغ از ماه رخسارت كه بر سپهر شباب رشگ آفتاب عالمتاب بود پيش از آن كه عرصه جهان را به اشعه ظهور روشن سازد به محاق فراق مبتلا گشت و افسوس از چشمه حيات فايض البركات كه منبع رشحات جود و جلال بود قبل از آن كه متعطشان به وادى شوق را سيراب گرداند به خاشاك هلاك مكدر شد.
دريغا كه پژمرده شد ناگهانى
گل باغ دولت به روز جوانى
اى قاسم ديده باز كن و دختر عمت را ببين اى قاسم حسرت نودامادى در دلت بماند
با حسرت از اين جهان فانى رفتى
ناخورده برى ز زندگانى رفتى
دختر امام حسين عليهالسلام دست در خون قاسم مىماليد و بر سر و روى مىكشيد و زبان حالش مىگفت:
بىدلانى كه يارشان بكشند
نوعروسان شوى كشته ولى
سرخرويى به خون يار كنند
سر و پا اين چنين نگار كنند
ذكر شهادت قاسم بن امام حسن
- بازدید: 1776