باب پنجم: در بعضى از اخبار و حالات مرتضى على عليهالسلام از زمان ولادت تا هنگام شهادت
در شواهد النبوة آورده كه اميرالمؤمنين على عليهالسلام امام اولست از ائمه اثناعشر و شمايل و فضايل وى از آن بيشتر است كه به تقرير زبان و تحرير بيان استقصاى آن توان كرد امام احمد حنبل رحمه الله فرموده كه از هيچ يك از صحابه كرام آن قدر فضائل به ما نرسيده است كه از اميرالمؤمنين على رسيده است ولادت آن حضرت در مكه بوده بعد از عامالفيل به سى سال روز جمعه سيزدهم ماه رجب و شيخ مفيد رحمةالله آورده كه در يمن مردى بود روى توجه به محراب عبادت آورده و به مدد تقوى و زهادت پشت بر دنياى دنى و متاع فانى آن كرده
به كوهى رفته و كنجى گرفته ز چشم خلق چون گنجى نهفته
نام وى مثرم بن دعيب الشيقام و به زاهد يمن مشهور صد و نود سال از عمر او گذشته و در اين مدت از طاعت و عبادت نفور و ملول نگشته وقتى در مناجات خود گفت: الهى از بزرگان حرم محترم خود كسى را به من بنماى تير دعاى بىرياى وى به هدف اجابت رسيد و ابوطالب كه به سفر يمن رفته بود به زيارت وى توجه نمود. مثرم چون وى را ديد تعظيم كرد و بپرسيد و در پهلوى خود نشاند آن گه استغفار كرد كه تو كيستى و از كجايى؟ گفت: من مردىام از تهامه. گفت: از كدام تهامه؟ گفت: از مكه. ديگر پرسيد از كدام قبيله؟ گفت: از بنىهاشم زاهد ديگر باره برخاست و سر و روى ابوطالب ببوسيد و گفت: الحمدلله كه حق سبحانه دعاى من رد نكرد و مر مرگ نداد تا يكى از مجاوران حرم شريف خود به من نمود پس گفت:نام تو چيست؟ گفت: ابوطالب. گفت: نام پدرت چه بودست؟ گفت: عبدالمطلب. زاهد گفت: چنين خواندهام كه عبدالمطلب را دو نبيره باشد و چون نبى خدا سى ساله شود ولىّ خدا متولد گردد اى ابوطالب آن نبى به وجود آمده است گفت: آرى محمد صلّى الله عليه و آله و سلم متولد شده و بيست و نه سال از عمر وى گذشته گفت: اى ابوطالب بشارت باد تو را كه امسال فرزندى از صلب تو بيرون آيد كه امام متقيان و پيشواى مؤمنان باشد اى ابوطالب چون به مكه باز رسى برادرزاده خود را بگوى كه مثرم تو را نيازى بسيار مىرساند و گواهى مىدهد كه خدا يكيست و به جز از وى خدايى نيست و تو كه محمدى رسول اويى به حق و چون پسرت متولد گردد او را هم سلام من برسان و بگو آن پير كه دوست و هوادار تو بود چنين گفته است كه تو وصى پيغمبرى به آن حضرت نبوت تمام گردد و به تو ولايت آشكار شود و او خاتم نبوت باشد و تو فاتح ولايت ابوطالب گفت: اى شيخ من حقيقت آن چه تو مىگويى به چه دريابم مگر برهان روشن و دليل هويدا به من نمايى مثرم گفت: چه خواهى تا از خداى در خواهم كه اجابت فرمايد و تو را در همين موضع راستى سخن من روى نمايد؟ ابوطالب نگاه كرد درختى انار بود بر در آن غار خشك شده گفت: خواهم كه مرا از اين درخت خشك انار تازه دهى زاهد دست به دعا برداشت و گفت: الهى اگر آن چه از سر نبى و ولى تو گفتم راست گفتم ما را از اين درخت انار ده فى الحال به قدرت حضرت ذوالجلال آن درخت سبز شد و برگ پديد آورد و گلنار بر او پيدا شد و دو تا نار لطيف ببست و هم در دم پخته گشت زاهد انارها را باز كرده و پيش ابوطالب نهاد و چون بشكافتند دانههاى آن چون لعل رمانى سرخ بود ابوطالب دانهاى چند از آن تناول نمود رنگ آن به نطفه سرايت كرد و سرخى روى امير از آن بود القصه ابوطالب شاد و خندان از مجلس زاهد بيرون آمد و چون به مكه رسيد نطفه على از صلب وى به رحم فاطمه بنت اسد منتقل شد و چون مدت حمل بگذشت فاطمه روايت كند كه در طواف خانه بودم كه اثر مخاض بر من ظاهر گشت در شوط چهارم حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مرا ديد و گفت: اى مادر تو را چه بوده است كه رنگت متغير شده است صورت حال به عرض رسانيدم گفت: اى فاطمه طواف تمام كردى گفت: نى گفت: طواف تمام كن و اگر آنست كه دردت زياده گردد در خانه كعبه رو كه سر خداست.
در كتاب بشاير المصطفى از يزيد بن قعنب نقل مىكند كه گفت: من با عباس بن عبدالمطلب و جمعى از بنى عبدالعزى به در بيت الحرام نشسته بوديم كه فاطمه بنت اسد به مسجد درآمد و حال آن كه حامله بود به على و از حمل وى نه ماه گذشته بود به طواف اشتغال نمود ناگاه اثر طلق و علامت زادن بر وى ظاهر شد و مجال بيرون آمدن از مسجد نماند گفت: اى خداوند خانه به حرمت بانى اين خانه كه اين ولادت را بر من آسان گردان راوى گويد كه ديدم فى الحال ديوار خانه گشاده شد و فاطمه به درون خانه رفت و از چشم ما غايب گشت و ما خواستيم كه به خانه در آئيم ميسر نشد روز چهارم بيرون آمد على را به دست گرفته امام ابوداود بناكنى آورده كه پيش از على و بعد از على هيچ كس را اين شرف نبوده كه وى در خانه كعبه متولد شده باشد و در اين معنى گفتهاند:
ولدته فى الحرم المعظم امه
گوهر چو پاك بود و صدف نيز پاك بود
كعبش ز فيض كعبه صفا داشت لا جرم طابت و طاب وليدها و المولد
آمد ميانه حرم كعبه در وجود
بر دوش سيد دو جهان جلوه نمود
فاطمه چون با على از حرم بيرون آمد وى را به خانه آورده در مهد نهاد و ابوطالب را بشارت داد ابوطالب دليرانه بيامد تا پيش مهد كه رخسار على بيند و روايتى آنست كه مادر خواست كه پستان در دهان او نهد نگذاشت و روى ماد را نيز خراشيده ساخت ابوطالب گفت: اى فاطمه اين پسر را چه نام نهادهاى كه پنجه او راست به پنجه شير مىماند گفت: او را به نام پدر خود اسد تسميه كردهام ابوطالب گفت: من او را زيد نام كردم به نام قصى كه جامع قبائل قريش بود پس فاطمه دست او را فروبست و به مهمى مشغول شد چون باز نگريست ديد كه بندهاى گهواره گسيخته و دستها بيرون كرده اما چون خبر ولادت على به حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم رسيد پرسيد: وى را چه نام نهادهاند؟ به عرض رسانيدند كه پدر زيد نام نهاده و مادر اسد حضرت صلوات الله عليه فرمود: كه نام خوشش على عالى همت مىبايد نهاد فاطمه كه اين سخن شنيد گفت: به خدا كه من از هاتفى شنيدم كه گفت: نامش را على نِه اما من پنهان مىكردم و روايتى هست كه پدر و مادر را در تسميه وى مجادله مىرفت به اتفاق شبى به در حرم آمدند فاطمه روى به آسمان كرد و رجزى خواند كه يك بيتش اينست:
بين لنا بحكمك المرضى ماذاترى من اسم ذالصبى
يعنى: الهى حكم كن آن چه خواهى در نام اين كودك از بام خانه رجزى شنودند كه كسى در جواب ايشان مىخواند يك بيتش اين بود:
فاسمه من شامخ على على اشتق من العلى
پس برين نام قرار دادند.
كام دهن و زيب زبان است اين نام آرام دل و راحت جان است اين نام
آوردهاند كه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به خانه ابوطالب آمده نزديك مهد شد تا على را ببيند فاطمه بنت اسد گفت: اى فرزند دليروار نزديك گهواره مرو كه اين فرزند شير خصلتست روى پدر و چهره مرا بخراشيد مبادا كه نسبت به شما جرأتى كند سيد عالم صلّى الله عليه و آله و سلم گفت: اى مادر على با من هرگز اين شيوه پيش نبرد آن گاه فراپيش مهد شد و در روى على نگريست و على در خواب بود چون رايحه گيسوى معنبر آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم به مشام على رسيد ديده باز كرد و به زبان حال مضمون اين مقال ادا نمود:
بوى جان مىآيد از باد صبا اين بو چه بوست مشك را اين حد نباشد نكهت گيسوى اوست
و چون نظر على بر جمال با كمال سيد كائنات عليه افضل الصلوة افتاد در روى مبارك آن حضرت خنديد.
اندرين ساعت كه ديدم نازنين خويش را يافتم خرم دل اندوهگين خود را
آن حضرت وى را از گهواره بيرون آورد و در كنار گرفته روى به روى وى نهد و زبان مبارك در دهن او كرد ولى مدتى زبان آن حضرت را مكيد و از رشحات لعاب آب دهن كه سرچشمه اسرار و ما ينطق عن الهوى بود شربت حيات و هذا لعاب رسول الله فى فمى مىچشيد و گفتهاند نكته در آن كه ابوطالب را نگذاشت كه وى را بردارد آن بود كه اول دست مردى كه به وى رسد حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم باشد و آن كه شير مادر نگرفت به جهت آن بود كه در مبدء حال آب حيات از سرچشمه دهان سيد دو جهان بنوشد.
مفرحى به جگر خستگان عشق رسان ز كيمياى سعادت كه در دهن دارى
پس رسول صلّى الله عليه و آله و سلم طشت و آفتابه طلبيد و على را در طشت نشاند و به دست مبارك خود وى را ميشست چون جانب راست وى شسته شد على در طشت برگرديد بى آن كه كسى وى را برگرداند حضرت كه اين حالت را مشاهده فرمود بگريست فاطمه گفت: اى سيد سبب اين گريه چيست؟ خواجه فرمود: كه گويا مىبينم اين پسر مرا غسل مىدهد و من پيش وى مىگردم بى آن كه كسى مرا بگرداند در روز اول من على را شستم و در روز آخر او مرا خواهد شست و آن چنان بود كه در محلى كه آن سرور صلّى الله عليه و آله و سلم از دارالغرور به سراى سرور انتقال فرمود على مباشر غسل آن سرور بود و چنان مىنمود كه آن حضرت صلّى الله عليه و آله و سلم از دستى به دستى ديگر مىگرديد و در بشاير آورده كه آن حضرت تربيت على مىفرمود و پيوسته از او خبر مىگرفت و او در بغل و كنار رسول صلّى الله عليه و آله و سلم پرورش مىيافت و چون به پنج سالگى رسيد در آن وقت تنگى و بىبرگى در قريش پديد آمده بود و به جهت خشكسالى به عسرت تمام مىگذرانيدند و ابوطالب عيالمند بود روزى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم با عم خود عباس گفت: كه تو توانگرى و ابوطالب فقير است و عيال بسيار دارد و مردم به بلاى غلا و قحط درماندهاند.
پيش آى و رحم كن كه محل ترحمست.
بيا تا برويم و هر يك فرزندى از آن او برداريم تا سبكبار شود و مؤونت او تخفيف يابد عباس قبول فرمود و با حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به خانه ابوطالب آمدند و صورت حال باز گفتند جواب داد كه از پسران من عقيل را به من بگذاريد باقى را شما دانيد پس حضرت صلوات الله عليه، على را قبول كرد و عباس جعفر را پذيرفت و على در كفايت حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم مىبود تا وقتى كه آن حضرت مبعوث شد به وى ايمان آورد و همچنان به ملازمت آن حضرت قيام مىنمود تا آن هنگام كه فاطمه زهرا را به وى داد و حجرهاى جهت ايشان تعيين فرمود اما كنيت على ابوالحسن بود و ابوتراب و اين كنيت او را خوشتر آمدى و در سبب كنيت على بدين لفظ چند چيز واقع شده: در شواهد آورده كه روزى رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در خانه فاطمه آمد و پرسيد كه پسر عم تو كجاست يا رسول الله ميان من و وى چيزى واقع شد و او خشم كرده بيرون رفت و نزد من غيلوله نفرمود رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كسى را فرمود كه ببين وى كجاست آن كس آمد و گفت وى به مسجد در خواب است رسول صلوات الله عليه آن جا رفت وى را ديد خفته و ردايش از دوش افتاده و دوش مباركش خاك آلود شده رسول صلّى الله عليه و آله و سلم آن خاك را به دست مبارك خود از دوش وى دور مىكرد و مىگفت قم يا اباتراب قم يا اباتراب در روضه الاحباب فرموده كه در سال دوم از هجرت كه غزوه ذوالعشيرة واقع شده پيغمبر، مرتضى على را به ابوتراب كنيت نهاد و عمار بن ياسر رضى الله عنه گويد در غزوه ذوالعشيرة من و على در پاى درخت خرمايى به خواب رفته بوديم در زمين ريگستان به بالين ما درآمد ما را بيدار كرد و به على گفت: قم يا ابوتراب بعد از آن فرمود: كه اى على تو را خبر دهم كه بدبختترين مردمان كيست؟ على گفت: آرى، يا رسول الله فرمود: بدبختترين مردمان دو كساند يكى آن كه ناقه صالح پيغمبر را پى كرد و يكى آن كه روى و محاسن تو را به خون رنگ كند اين مىگفت و دست حقپرست را بر سر و روى وى مىكشيد و كنيت ديگر مر آن حضرت را ابوالريحانتين است در مناقب ابن مردويه از جابر انصارى نقل مىكند كه گفت: شنيدم از حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم به سه روز پيش از وفات كه على را گفت: يا اباريحانتين وصيت مىكنم تو را به نگاهداشت دو ريحانه من و مراد حسن و حسين بودهاند به درستى كه نزديك شد كه دو ركن تو در هم شكنند و از جا بروند چون حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم وفات كرد امير فرمود: هذا الركن الاول يك ركن اين بود كه بر جاى نماند و بعد از وفات فاطمه گفت: هذا الركن الثانى اين ركن دوم بود كه در هم شكست در اخبار آمده است كه مرتضى على فرمود: كه من محنت بسيار ديدم و مشقت بىشمار كشيدم اما سختترين بلاهاى من سه بود: يكى وفات حضرت سيد كاينات عليه افضل الصلوة كه هادى راه و پشت و پناه من بود چون حضرت در گذشت دل من بر آتش حيرت بريان شد و ديدهام از غايت حسرت گريان گشت و زبان حال من بدين مقال تكلم نمود:
اى همنفسم آه كه بىيار بماندم
آن بحر رسالت چون شد از ديده من دور در دست غم هجر گرفتار بماندم
من با صدف چشم گهر بار بماندم
دوم وفات حليله جليله من يعنى فاطمه كه سلوت دل پر غم و روشنى ديده پر نم و مونس روزگار وفادار و غمگسار من بود و به قوت وى جراحت مصيبت مصطفوى تازه شد و دست فراق داغى ديگر بر بالاى آن داغ نهاد.
زنهار ز دست فلك بىبنياد
هر جا كه دلى ديد كه داغى دارد هرگز گره كار كسى را نگشاد
داغ دگرش بر سر آن داغ نهاد
سوم خبر شهادت جگرگوشه من كه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم مرا از آن خبر داد در شواهد آورده كه روزى حضرت مرتضى على در بعضى از سفرهاى خود به صحراى كربلا رسيد و گريان گريان از آن جا بگذشت پس گفت والله اين است محل خوابانيدن شتران ايشان و موضع شهادت ايشان اصحاب گفتند يا اميرالمؤمنين اين چه موضعست فرمود: اين كربلاست اينجا قومى را بكشند كه بىحساب به بهشت درآيند بعد از آن برفت و هيچ كس تاويل سخن وى ندانست تا آن روز كه واقعه امام حسين واقع شد و الحق كه از شرر آن مصيبت قلوب اهل اسلام شمع وار در لگن ضجرت سوخته است و موقد حيرت در كانون سينههاى امت سيد انام آتش قلق و اضطراب برافروخته.
شد بساط خرمى طى در جهان زين واقعه
نيست شبها بر كنار آسمان رنگ شفق زير و بالا شد زمين و آسمان زين واقعه
خون همى آيد ز چشم روشنان زين واقعه
اما القاب مرتضى على بسيارست چون اميرالنحل و بيضالبلد و يعسوب الدين و كرار غير فرار و اسدالله الغالب و امثال اين حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم او را بسيار دوست مىداشت و در جزو سابع از مسند امام احمد حنبل مذكور است كه حضرت رسالت دست حسن و حسين بگرفت و فرمود: هر كه مرا دوست دارد و اين هر دو را و مادر و پدر ايشان را دوست دارد به من باشد روز قيامت در درجه من و در فردوس الاخبار از معاذ بن جبل نقل كرده است كه گفت: رسول خدا حب على حسنة لا تضر معها سيئة و بغض على سيئة لا تنفع معها حسنة دوستى على حسنهايست كه با آن سيئه ضرر نكند و دشمنى على سيئهايست كه با آن حسنه نفع نرساند و در خبر آمده است كه روزى حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم نشسته بود على عليهالسلام بيامد حضرت او را در بر گرفت و ميان دو چشم او را بوسه داد عباس بن عبدالمطلب حاضر بود گفت: يا رسول الله! اين كس را دوست مىدارى گفت: اى عم نعم آرى او را دوست مىدارم و بسيار دوست مىدارم و نمىدانم كه كسى او را بيشتر از من دوست دارد به درستى كه حق سبحانه ذريت هر پيغمبر را در صلب همان پيغمبر نهاد و ذريت مرا در صلب على وديعت فرمود. امام ترمدى در سنن خود آورده كه سلمان رضى الله عنه را گفتند: چه بسيار على را دوست مىدارى گفت: من از حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم شنودم كه فرمود: هر كه على را دوست دارد بدرستى كه مرا دوست دارد و هر كه على را دشمن دارد بدرستى كه مرا دشمن داشته باشد و در حديث آمده كه لا يتخلفك بعدى الا كافر او منافق اى على با تو خلاف نكنند بعد از من الا كافرى يا منافقى و حضرت رسالت صلوات الله و سلامه عليه درباره وى دعا فرمود كه خداى دوست دار هر كه على را دوست دارد و دشمن دار هر كه على را دشمن دارد و در حديقه مذكورست.
دوستى على به حق خداى
بهر او گفته مصطفى به اله
بغض او موجب زيانكاريست
دشمنى وى افكند در چاه دست گيرد تو را بهر دو سراى
كه اى خداوند وال من والاه
سبب خوارى و نگونسارى است
هم به برهان عاد من عاداه
در شواهد از دلايل امام مستغفرى نقل كرده كه يكى از صالحان اين امت گفت: شبى در خواب ديدم كه قيامت قائم شده است و همه خلايق را در حسابگاه حشر حاضر كردهاند به صراط نزديك رسيدم و از آن جا درگذشتم ناگاه ديدم كه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم بر كنار حوض كوثرست و حسن و حسين مردمان را آب مىدهند پيش ايشان رفتم كه مرا آب دهند ندادند پيش حضرت رسالت صلوات الله و سلامه عليه آمدم و گفتم يا رسول الله ايشان را بگوى كه مرا آب دهند رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه تو را آب نخواهند داد گفتم چرا يا رسول الله فرمود: از آن سبب كه در همسايگى تو شخصيست كه على را مذمت مىكند و ناسزا مىگويد و تو وى را منع نمىكنى گفتم يا رسول الله مىترسم كه قصد هلاك من كند و مرا استطاعت آن نيست كه منع وى توانم كرد رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كاردى برهنه به من داد كه برو و وى را بكش من در خواب وى را بكشتم و پس بازگشتم و پيش رسول آمدم و گفتم: يا رسول الله آن چه فرمودى كردم پس رسول الله صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه اى حسن وى را آب ده امام حسن مرا آب داد و كاسه از دست مبارك وى گرفتم و نمىدانم كه خوردم يا نه بعد از آن از خواب بيدار شدم بسيار ترسناك پس وضو ساختم و به نماز مشغول گشتم تا آن زمان كه صبح بدميد ناگاه آواز مردم برآمد كه فلان كس را در جامه خواب وى كشتهاند و در آن حال گماشتگان حاكم آمدند و همسايگان بىگناه را گرفتند من با خود گفتم سبحان الله اين خوابيست كه من ديدهام و خداى تعالى آن را راست گردانيد پس برخاستم و نزد حاكم رفتم و گفتم اين كاريست كه من كردهام و مردم از اين بىگناهند حاكم گفت: واى بر تو اين چيست كه مىگويى گفتم اين خوابيست كه من ديدهام و حق سبحانه آن را راست گردانيده و خواب را با وى حكايت كردم گفت: قم جزاك الله خيرا برخيز و برو كه تو بىگناهى و قوم نيز بيگناهند و الحق حاكم راست مىگفت كه گناه آن ناكس بود كه ابنعم و داماد مصطفى را ناسزا مىگفت.
ناسزا هر كه گفت و هر كه شنيد به سزا و جزاى خويش رسيد
و هم در شواهد از حسين بن على بن الحسين عليهم التحية و الرضوان آورده كه وى فرمود: كه ابراهيم بن هشام المخزومى والى مدينه بود و هر روز جمعه را به نزديك منبر جمع مىكرد و خود به منبر برآمده زبان به سب اميرالمؤمنين على مىگشاد و ناسزا مىگفت در يكى از جمعهها آن مقام از مردم پر برآمده بود من در پهلوى منبر افتادم و در خواب شدم ديدم كه قبر مبارك حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم بشكافت و از آن جا مردى بيرون آمد جامه سفيد پوشيده مرا گفت اى ابوعبدالله تو را اندوهگين نمىسازد آن چه اين شخص مىگويد گفتم بلى يا رسول الله گفت چشمان خود بگشا و ببين كه خداى تعالى با وى چه مىكند چشم گشادم وى مذمت مرتضى على مىكرد از بالاى منبر بيفتاد و هلاك شد.
ناكسى كز جام بغض مرتضى يك جرعه خورد
حال او امروز از اين نوعست و فردا روز حشر دست ساقى فنا زهر هلاكش مىدهد
من نمىدانم كه از خشم الهى چون رهد
و چنانچه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم او را دوست مىداشت حق سبحانه و تعالى نيز او را دوست داشته چنانچه در غزوه خيبر منقولست كه حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه من فردا اين رايت به دست كسى دهم كه يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله دوست دارد خدا و رسول را و دوست دارد او را خدا و رسول او و مرتبه قرب حضرت اميرالمؤمنين على عليهالسلام بر درگاه الهى جلت عظمته و علت كلمته از اين حديث معلوم توان كرد كه در روضة الاحباب از جابر بن عبدالله انصارى رضى الله عنه روايت كرده كه رسول صلّى الله عليه و آله و سلم در حين محاصره طائف على بن ابىطالب را بطلبيد و با او به طريق راز در خفيه سخنان گفت و زمان نجواى آن حضرت با على امتداد يافت مردمان گفتند عجب راز دور و دراز با پسر عم خويش گفت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم كه ما انتجيته و لكن الله انتجاه يعنى من به خود با وى راز نمىگفتم الله تعالى با وى نجوى مىنمود و اين حديث در صحيح نسايى آمد مذكورست و ترمدى نيز آورده و ذكر كرده كه خداى تعالى با وى نجوى مىفرمود يعنى امر كرده بود مرا كه با وى راز گويم و محرميت راز الهى نشانه قرب حضرت پادشاهيست.
محرم او بوده كعبه جان را
كاتب نقشنامه تنزيل
هم نبى را وصى و هم داماد محرم او گشته سر يزدان را
خازن گنج نامه تاويل
جان پيغمبر از جمالش شاد
اما صفات حميده و سمات پسنديده آن حضرت از قياس فهم افزون و از حيز ادراك وهم بيرونست و شمهاى از حقيقت حال و حال حقيقتش بر ضماير صافيه عقلا و خواطر زاكيه عرفا و فضلا لايح و پيدا و واضح و هويداست.
در شرح حسن او چه تصرف كند كسى مرآت آفتاب چه محتاج صيقلست
فضايل ذات ساطعة اللوامع و مفاخر صفات لازمة السواطع آن حضرت در همه افكار و اذهان كضوء النهار و نور الانوار قرار يافته پس ايراد و اثبات آن از مقوله تحصيل حاصل مىنمايد و الشمس تكبر عن حل و عن حلل
قدم نهاد قلم تا به قدر شرح كند
خرد گرفت عنانش كزين سخن بگذر ز وصف صورت مدحش نكات معنى را
به ماهتاب چه حاجت شب تجلى را
اما بخ حكم ما لا يدرك كله لا يترك كله دو سه كلمه از هر جا آورده مىشود و از جمله شرف نسب عاليش از خبر معتبر على منى و انا منه معلومست و حسب وافيش از كلام ميمنت انجام انت منى بمنزلة هارون من موسى محقق و مفهوم اما علم او بر همه اهل عالم روشن شده و كيفيت دانش او از نكته كامله انا مدينة العلم و على بابها معين گشته حكيم سنايى فرمايد.
خوانده در دين و ملك مختارش هم در علم و هم علم دارش
در شرح تعرف آورده كه على بن ابىطالب را سخنانست كه كسى پيش از وى نگفته و بعد از وى نيز كسى مثل آن نياورده تا به جايى كه روزى به منبر برآمده گفت كه سلونى عما دون العرش بپرسيد از من ماوراى عرش پس بدرستى كه در ميان دو پهلوى من علمها بسيار است و اين لعاب رسول خدايست در دهان من و اين آن چيزيست كه زقه كرده است يعنى چشانيده است مرا حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم به خدايى كه جان من در قبضه قدرت اوست كه اگر فرمان رسد مر تورات و انجيل را سخن گويند و هر آينه من وسادهاى وضع كنم و بر آن نشسته خبر دهم بدانچه در آن هر دو كتاب است آن هر دو كتاب مرا در آن باب تصديق نمايند شك نيست كه اين علوم در مكتب ادب از اديب لبيب و علمك ما لم تكن تعلم در آموخته بود چنانچه فرمود: كه رسول خداى هزار باب از علم دين به من آموخت كه از هر بابى هزار باب ديگر بر من منكشف شد شيخ فريدالدين عطار فرمايد:
نبى در گوش او يك علم در داد
چو شهر علم دين پيغمبر آمد
از آن آب حيات اى دل كه جان خورد وز آن اندر دلش صد علم بگشاد
در آن شهر بى شك حيدر آمد
ز دست ساقى كوثر توان خورد
اما عبادتش به مرتبهاى بود كه هر شب از خلوات او هزار تكبيرة الاحرام مىشنودند و راى تكبيرات فرائض و نوافل اما حلم او را بر اين وجه نقل كردهاند كه غلام وى در پس ديوار ايستاده بود امير او را هفتاد بار نعره زد و او جواب نداد آخرالامر امير در عقب ديوار نگاه كرد او را ديد گفت: اى غلام آواز مرا نشنودى گفت: آرى فرمود: كه چرا جواب ندادى گفت: مىخواستم كه تو را به خشم آرم گفت: من آنكسى را به خشم آرم كه تو را بر آن مىداشت كه مرا به خشم آرى يعنى شيطان را پس فرمود: كه برو تو را آزاد كردم در راه خدا و تا زنده باشم مؤونت تو بر من است و اين غايت بردبارى و بىنهايت نكوكاريست.
آراسته بود جانش از زيور علم بر فرق سر مباركش افسر حلم
و از تواضعش حكايت كردهاند كه در زمان خلافت از افريقيه مغرب تا سمند سمرقند در تصرف وى بود پياده در بازار كوفه مىگذشت و مردم به معاملات خود مشغول شده از مرور وى خبر نداشتند و بر ممر وى انبوهى مىكردند و وى مىفرمود كه راه دهيد امير خود را مردم آواز مباركش را مىشنودند و راه بر وى خالى مىكردند و در روايتى هست كه روزى بعضى حوايج خانه خريده بود و خود برداشته يكى از خدام عتبه وى پيش آمد كه يا اميرالمؤمنين اين بار به من ده تا بردارم فرمود: ابوالعيال احق ان يحمل پدر عيالان سزاوارتر است به برداشتن بار ايشان خادم گفت تو خليفه زمانى و امام مؤمنانى اين صورت با حال تو نسبتى ندارد جواب داد كه: لا ينقص الرجل من كماله ما يحمله الى عياله از كمال مردم كم نكند بارى كه براى عيال مىكشد اما سخاوتش در مرتبهاى اشتهار يافت كه بر مجموع صغار و كبار مخفى نماند و بر همه چون روز روشنست امام واحدى رحمة الله عليه در اسباب نزول آورده كه مركز دايره مناقب ابوالحسن على بن ابىطالب عليهالسلام از متاع دنيا چهار درم داشت كه آن را از خرج لابد خود باز گرفته در راه رضاى حق سبحانه بر درويشان نفقه كرد يكى به ظاهر و يكى در سر و يكى در روز نورانى و يكى در شب ظلمانى. حق تعالى اين آيت فرستاد: و الذين ينفقون اموالهم بالليل و النهار سرا و علانية و على را به تشريف اين خدمت تعريف كرده بر تقديم اين عمل بر تخت بخت جلوه داد و حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم پرسيد كه اى على تو را چه بر آن داشت كه بدين نوع تصدق نمودى جواب داد كه طريق صدقه را بيرون از چهار نديدم جهت رضاى ربانى جمع آن طريق را التزام نمودم و تمنا آن كه يكى از اينها شرف قبول يافته به موقع رضا رسد و مقصود من كه خشنودى معبود منست حاصل آيد حضرت رسالت فرمود: كه يا ابن ابىطالب الا ان ذلك لك اى پسر ابوطالب آن چه مقصود تو بود يافتى و بدانچه مىجستى واصل شدى و قضيه روزه و ايثار او و اهل بيت او طعام خود را از مضمون آيه و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا بر همه عالميان واضح است اما زهادت مرتضى على در ترك دنيا و ترتيب اسباب امور عقبى و توجه به انوار مشاهده صفات حضرت مولى درجه قصورى داشت چنانچه جابر انصارى رضى الله عنه فرموده كه نديدم در دنيا زاهدتر از على بن ابىطالب كه مطلقا ديده همت از متاع فانى دنيا فروبسته بود و بر مرصد رياضت مترصد شهود تجوع ترانى نشسته در اخبار آمده است كه مدتها مديد سه روز متوالى از نان جو سير نخورده بود و مىفرمود: حسبى من الطعام ما يقيم ظهرى بس است از طعام مرا آن مقدرا كه پشت مرا راست دارد و از عبادت پروردگار من مانع نيايد آوردهاند كه در زمان خلافت روزى به بيت المال در آمد و در آن جا زر و نقره بسيار جمع آمده بود آنها را نگاه كرده زمانى نيك تامل فرموده آن گاه گفت: يا صفراء و يا بيضاء غر يا غيرى اى زر زرد رخسار و اى نقره سفيد عذار غير مرا غرور دهيد و جز مرا بفريبيد كه من فريفته جلوه دلفريب و شيفته شيوه شيرين شما نمىشوم و به درستى كه من شما را سه طلاق دادهام كه رجعت به آن محالست و دست تصرف به دامن وصال شما رسانيدن بزه و وبال.
چگونه عشوه دنيا مرا فريب دهد
چو گرد خرمن من خوشهچين بود پروين چون من بديده همت در آن نمىنگرم
سزد كه مزرع دنيا به نيم جو نخرم
اما كرامات وى از حد و حصر بيرون است و از حيز شمار و حساب افزون در شواهد آورده كه به روايات صحيحه ثابت شده است كه چون پاى مبارك به ركاب مىنهاد افتتاح تلاوت قرآن مىكرد و چون پاى ديگرش به ركاب مىرسيد و به روايتى بر بالاى مركب راست مىايستاد ختم تمام مىفرمود و هم در شواهد نقل فرموده كه اسماء بنت عميس از فاطمه روايت كند كه گفت: در شبى كه على با من زفاف كرد از وى بترسيدم زيرا كه شنيدم كه زمين با وى سخن مىگفت بامدادان با حضرت رسول حكايت كردم آن حضرت سجدهاى دراز كرد پس سر برآورد و گفت: بشارت باد تو را اى فاطمه به پاكيزگى نسل به درستى كه خداى تعالى فضيلت نهاد شوهر تو را بر ساير خلايق و زمين را فرمود كه با وى بگويد اخبار خود را و آن چه بر روى زمين خواهد گذشت از مشرق تا مغرب و هم در آن كتاب مذكور است كه در وقت توجه به صفين اصحاب وى به آب محتاج شدند و هر چند از چپ و راست شتافتند آب نيافتند حضرت امير ايشان را اندكى از جاده بگردانيد ديرى ظاهر شد در ميان بيابان جمعى رفتند و از ساكنان دير سوال آب كردند گفتند از اينجا تا آب دو فرسنگست اصحاب گفتند: يا اميرالمؤمنين اجازت ده تا بدانجا رويم شايد پيش از آن كه هيچ قوت نماند به آب رسيم امير فرمود: كه حاجت به آن نيست و عنان بغله خود را به جانب قبله تافت و به جايى اشارت كرد كه بكاويد چون مقدارى خاك برداشتند سنگى بزرگ پيدا آمد كه هيچ آلتى بدان كار نمىكرد امير فرمود: كه اين سنگ بر بالاى آبست جهد كنيد و آن را بركنيد هرچند اصحاب مجمتع شدند و جهد كردند نتوانستند كه آن را از جاى بجنبانند چون حضرت امير آن را بديد از مركب فرود آمد و آستين از ساعد باز نورديد و انگشتان مبارك به زير آن سنگ در آورد و زور كرده آن سنگ را از بالاى چشمه دور انداخت آبى ظاهر شد به غايت صافى و شيرين و خنك كه در آن سفر بهتر از آن آب نخورده بودند همه اصحاب آب خوردند و آن مقدار كه خواستند برداشتند پس حضرت امير آن سنگ را برداشت و به بالاى چشمه نهاد و فرمود: كه آن را به خاك انباشتند چون راهب دير آن حال را مشاهده كرد از دير فرود آمد و پيش حضرت امير بايستاد و پرسيد كه تو پيغمبر مرسلى فرمود: كه نى پس گفت: تو فرشته مقربى گفت: نى گفت: پس تو چه كسى فرمود: كه من وصى پيغمبر مرسلم محمد بن عبدالله خاتم النبيين صلوات الله و سلامه عليه راهب گفت: دست بيار كه مسلمان شوم مرتضى على دست به وى داد پير ديرانى گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد انك وصى رسول الله بعد از آن حضرت امير از وى پرسيد كه سبب چه بود كه بعد از آن كه مدتى مديد بر دين خود بودى امروز ايمان آوردى گفت اى اميرالمؤمنين بناى اين دير براى كننده اين سنگست و پيش از من بسيار كس در اين دير بودهاند و ما در كتب خود ديدهايم و از علماى خود شنيده كه در اين موضع چشمه ايست و بر بالاى آن سنگى كه آن را ندانند و كندن آن را نتوانند مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر پس من چون ديدم كه تو آن كار كردى به آرزوى خود رسيدم و آن چه انتظار مىبردم يافتم چون حضرت امير آن را بشنيد چندان بگريست كه محاسن مبارك وى از آب ديده تر شد بعد از آن گفت: سپاس مر خداى را كه من نزديك وى منسى نبودم در كتب او مذكور شد پس راهب ملازم امير شد و در پيش او اهل شام مقاتله كرد چندان كه شهيد شد و امير بر وى نماز گزارد و وى را دفن كرد و براى وى از خداى تعالى آمرزش طلبيد و غير از اين از كرامتهاى ايشان از دايره شرح و بيان بيرونست.
اما صولت جرأتش بر هيچ بينايى مختفى و سطوت شجاعتش از هيچ دانايى محتجب نيست آن چه در غزوه بدر و احد به توفيق ملك احد او را ميسر شد از معاونت سيد مختار و مقاتلت با زمره كفار در آن باب همين نكته كافيست كه لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار و در حرب خندق عمرو بن عبدود را كه روى رزم احزاب بود به يك حمله در خاك تيره انداخت و مرحب يهودى را در جنگ خيبر به يك ضرب شمشير دو نيمه ساخت و بر كندن در خيبر اثريست از ولايت حيدر كه تا زمان قيامت بر لوح دلهاى آدميان مسطور است و بر زبان كافه عالميان مذكور.
اى جان سخن ز دست و دل بوتراب كن
با هر كه آن جناب گرفت انس انس گير آباد ساز كعبه و خيبر خراب كن
وز هرچه اجتناب نمود اجتناب كن
و هلم جرادر باقى اوصاف چنين خواهد بود.
و چون مطاوى اين اوراق گنجايش تفصيل صفات مرتضوى ندارد و مقصد اصلى از تاليف اين كتاب ذكر احوال شهداى اهل بيتست برين قدر اختصار افتاد
هر چه گفتيم در اوصاف كماليت او همچنان هيچ نگفتيم كه صد چندانست
و حال شهادت آن حضرت بر آن وجه بود كه چون بر سرير خلافت متمكن شد و واقعه جمل و صفين كه تفاصيل آن در متون تواريخ رقم ثبت يافته واقع گشت و قصه حكمين وجود گرفت و چهار هزار كس از عباد و زهاد كوفه از لشكر اميرالمؤمنين على عليهالسلام بيرون رفتند و گفتند لا حكم الا لله و هشت هزار كس ديگر بديشان پيوستند و به حرورا منزل ساخته ابن كوا را بر خود امير ساختند و اين طايفه را خوارج مىگويند به سبب آن كه بر امام وقت بيرون آمدند مرتضى على عليهالسلام، ابن عباس را نزد ايشان فرستاد تا ايشان را نصيحت نموده باز آرد به هيچ وجه سخن او را قبول نكردند و گفتند على به حكمين راضى شده ما از او برگشتيم ابن عباس باز آمد و حضرت مرتضى على خود سوار شده نزد ايشان رفت و با ايشان آغاز سخن فرمود عمرو بن يربوع و حرقوس بن زهير گفتند يا على گناه بزرگ كردهاى توبه كن و سپاهى ترتيب ده تا به حرب شاميان رويم امير گفت: من به حكمين راضى نبودم شما مبالغه كرديد كه ترك حرب كن و اكنون خود آمدهايد و اعتراض مىكنيد.
يكى را خوارج گفت: ما با تو حرب خواهيم كرد على گفت: تا با من حرب نكنيد با شما حرب نخواهم كرد القصه ايشان به هر شهرى فرستادند و مدد طب كردند و نهروان را موعد ساختند و امير خبر ايشان مىشنيد و التفات نمىفرمود و لشكرى ترتيب مىنمود كه به شام رود و به آخر خبر رسيد كه خوارج فساد مىكنند و به قتل و غارت مسلمانان اقدام مىنمايند و مىگويند كه چون على به شام رود ما برويم و كوفه را غارت كنيم سپاه امير گفتند يا اميرالمؤمنين ما را نخست كار خوارج ببايد ساخت كه اگر متوجه شام شويم مبادا كه ايشان خان و مان ما را غارت كنند و زن و فرزند ما را به اسيرى ببرند مرتضى على لشگر ظفر پيكر به جانب ايشان كشيد و ديگرباره عبدالله عباس را نزد ايشان فرستاد و مهم بجايى رسيد كه امير خود به نزد ايشان رفت و ايشان را پند داد و از عذاب خداى تخويف نمود و هشت هزار كس روى به امير آورده و التوبه التوبه مىگفتند و به زارى و نياز مىگريستند تا به لشگر اسلام پيوستند و ابن كواكه امير خوارج بود او نيز با ده كس از خواص خود از مذهب خوارج رجوع كرده، نزديك مرتضى على آمد و خوارج عبدالله بن وهب و حرقوس بن زهير را كه ذوالثديه گفتندى امير خود ساخته روى به نهروان نهادند و امير در عقب ايشان روان گرديد و حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم از حرب خوارج با على خبر داده بود و ايشان را مارقين خوانده.
در شواهد آورده كه حضرت رسالت صلّى الله عليه و آله و سلم مر على را خبر داده بود كه محاربه خواهى كرد با جماعت مارقين از دين يعنى خوارج كه در ميان ايشان شخصى باشد كه بجاى يك دست وى پارهاى گوشت باشد و بر سر دوش وى چون پستان زنان و بر آن گوشت پاره مويى چند باشد چون دم يربوع و او ذوالثديه بود مهمتر خوارج و شريك ابن وهب راسبى بود در امارت.
ابوالشيخ اصفهانى در دلايل خود روايت كرده است به اسناد درست از ابوسعيد خدرى رضى الله عنه كه گفت: نزديك رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم نشسته بودم و او چيزى قسمت مىكرد مردى از بنى تميم كه او را ذوالخويصره گفتند بيامد و گفت: يا رسول الله عدل كن حضرت صلوات الله عليه فرمود: كه ويحك كيست كه عدل كند اگر من عدل نكنم فاروق گفت يا رسول الله مرا دستورى ده تا گردن اين مرد را بزنم حضرت فرمود: كه بگذار او را كه او را يارند كه هر يك از شما را حقير شمارد و ما با مارقين
بر دين و امير حق بيرون آيند پرسيدند يا رسول الله مارقين كيانند روزهدارند و نمازگزارند فرمود: كه اينها همه كنند و قرآن نيز خوانند اما بيرون روند از اسلام به سرعت همچنان كه تير از كمان بيرون رود و پيشرو ايشان مردى باشد سياه يكى از دو بازوى وى مثل پستان زنان باشد و بيرون آيند به بهترين فرقهاى از آدميان و حرب كنند. ابوسعيد خدرى مىگويد كه گواهى مىدهم كه مىشنودم اين سخن را از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم و گواهى مىدهم كه اميرالمؤمنين على عليهالسلام كارزار كرد با اين گروه و من با وى بودم پس بفرمود تا آن مرد را كه پيشرو ايشان بود بجويند و بيارند چنان كردند چون حاضر شد نقل كردم بر همان صورت كه حضرت رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم صفت كرده بود.
زبان مصطفى معجز نشان بود خبر از هر چه مىداد آن چنان بود
آوردهاند كه لشگر امير در راه نهروان بر ديرى مىگذشتند پير ترسايى بر بالاى دير بود نعره زد كه اى لشگر اسلام پيشواى خود را بگوييد كه نزديك من آيد خبر به امير رسانيدند عنان مركب بدان طرف مصروف گردانيد چون به دير نزديك رسيد پير ديرانى گفت: اى سردار لشگر كجا مىروى؟ گفت: به حرب دشمنان دين مىروم پير گفت: همين جا توقف كن و لشگر خود را فرود آر و متوجه حرب مخالفان مشو كه اين زمان ستاره مسلمانان در هبوطست و طالع اهل ملت اسلام ضعيف چند روزى صبر پيش آور و شكيبايى پيشه گير تا آن كوكب هابط روى به صعود نهد و طالع مسلمانان قوتى يابد على فرمود: تو كه دعوى علم آسمانى مىكنى مرا از سير فلان ستاره خبر ده پير گفت: حقا كه من هرگز نام اين ستاره نشنودهام سؤال ديگر كرد پير جواب آن ندانست مرتضى على فرمود: كه در احوال آسمان وقوف چندان ندارى از حالات ارضى چيزى پرسم آن جا كه ايستادهاى مىدانى كه در زير قدم تو چه چيز مدفونست گفت: نمىدانم امير فرمود: كه ظرفيست در آن چند عدد دنانير مسكوكه است كه نقش سكه آن برين منوال است پير گفت: تو اين سخن از كجا مىگويى گفت: رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم مرا خبر داده و ديگر فرموده كه تو با اين قوم حرب كنى و از لشگر تو كمتر از ده كس كشته گردند و از لشگر ايشان كم از ده كس زنده بگريزند و بيرون روند پير از اين سخنان متحير شده بفرمود تا زير قدم وى را بكاويدند آن ظرف بيرون آمد و دينارهاى او به همان عدد كه امير گفته بو پير فى الحال از دير بيرون آمده بر دست امير مسلمان شد و امير با سطوت تمام و شوكت ما لاكلام رو به نهروان نهاد.
تاييد بر يمين وى و فتح بر يسار اقبال در ركاب وى و بخت همعنان
در شواهد آورده كه جندب بن عبدالله الازدى گويد كه در حرب جمل و صفين با على بودم و مرا هيچ شك نبود در آن كه حق به جانب ويست چون به نهروان فرود آمديم شكى در خاطر من افتاد كه آن جماعت كه با ايشان حرب مىبايد كرد همه زاهدان و نيك مردانند كشتن ايشان كارى بس عظيمست بامداد از ميان لشكرگاه بيرون آمدم و با خود مطهره آب داشتم نيزه خود را به زمين فرو بردم و سپر خود را به آن باز نهادم و در سايه آن بنشستم ناگاه مرتضى على بدانجا رسيد و پرسيد كه هيچ آب همراه دارى مطهرهاى كه داشتم پيش بردم بستد و چندان دور رفت كه از نظر من پنهان شد بعد از آن بيامد و وضو ساخت و در سايه سپر بنشست ناگاه ديدم كه سوارى از حال وى مىپرسد گفتم يا اميرالمؤمنين اين سوار تو را چه مىگويد؟ گفت: وى را بخوان بخواندم آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين مخالفان از نهروان گذشتند و آب را ببريدند امير فرمود: كلا كه ايشان گذشته باشند باز آن سوار گفت والله كه ايشان گذشتند امير گفت: كلاً ايشان نگذشتهاند درين سخن بودند كه ديگرى آمد كه مخالفان گذشتند حضرت امير گفت: نگذشتند آن شخص گفت: و الله نيامدم تا نديدم رايات ايشان را بدان جانب آب امير فرمود: كه والله ايشان نگذشتهاند و چون گذرند كه محل افتادن و جاى ريختن خون ايشان آن جاست بعد از آن برخاست و من نيز برخاستم و با خود گفتم: الحمدلله كه ميزانى به دست من افتاد كه حالى اين مرد را بشناسم كه او مدعيست دلير و هرگونه سخن مىگويد يا او را بينه هست از خداى تعالى در كار خود يا از رسول صلّى الله عليه و آله و سلم خبر شنيده است پس گفتم بار خدايا با تو عهد كردم كه اگر ببينم كه مخالفان از نهروان گذشتهاند اول كسى كه با اين مرد محاربه كند من باشم و اگر نگذشته باشند همچنان بر محاربه و قتال اهل خلاف ثبات ورزم چون از صفوف بگذشتيم ديدم كه رايات ايشان همچنان به حال خود ايستاده است و يك كس از آب نگذشته است ناگاه امير پس پشت مرا بگرفت و بجنبانيد و گفت: اى جندب حقيقت كار بر تو روشن شد گفتم بلى يا اميرالمؤمنين فرمود: كه به كار مشغول باش يك تن از ايشان بكشتم و ديگرى را كشتم و با ديگرى در آويختم من وى را زخمى زدم و او مرا زخمى زد هر دو بيافتاديم اصحاب من مرا برداشتند و ببردند و با خويش نيامدم جز آن وقت كه محاربه به آخر رسيده بود راوى گويد: كه چون سپاه شاه مردان كه به وقت طعن و ضرب در سربازى روى از شمشير آب دار نتافتندى و به هنگام قتال و حرب از روى ارادت به ميدان محاربه و معركه مجادله شتافتندى.
همه چو گوهر شمشير غرق در آهن دلير و صفدر و رزمآزماى مردافكن
با لشگر ابتر خوارج كه از راه ضلالت خويش را در باديه طغيان و هاويه عصيان انداخته بودند و از غايت ادبار مورد صافى انقياد و اطاعت را به شوايب سركشى و نافرمانبردارى مكدر ساخته.
با سرى پرشور از سوداى خام با دماغى پر بخار انتقام
در مقابله آمده راه مقاتله گشودند.
چو ابر و هوا لشكر آميختند چو باران زين خون فرو ريختند
مخالفان هر مقدمه كه ترتيب كرده بودند نقيض مطلوب نتيجه داد و هر قضيهاى كه تصور نموده بودند منعكس گشت.
برداشتند دل ز اميدى كه داشتند بر بر نداشتند ز تخمى كه كاشتند
لشكر امير را از مهب و الله يؤيد بنصره من يشاء نسيم عنايت بورزيد و گل مراد از گلشن فقد جاءكم الفتح بدميد .
صبح ظفر از مشرق اقبال بر آمد و اصحاب غرض را شب يلدا به سر آمد
از آن چهار هزار ناكس سه هزار و نهصد و نود و يك تن عرصه تلف شدند و نه كس گريخته جان از آن ورطه خونخوار بيرون بردند و از لشگر مرتضى على نه تن شربت شهادت چشيدند و باقى لشگر رخت زندگانى از آن درياى خون به ساحل سلامت كشيدند امير فرمود: كه ذوالثديه را كه پيغمبر از او نشان داده بجوييد يكبار بجستند نيافتند جمعى گفتند شايد كشته نشده باشد و از معركه حرب فرار نموده حضرت امير سوگند خورد كه والله من دروغ نمىگويم و با من دروغ نگفتهاند او را كشته مىبايد ديگربار او را بجستند در زير چهلتن از كشتگان يافتند به همان صفت كه ولى از نبى صلّى الله عليه و آله و سلم روايت كرده بود پس مرتضى على فرمود: كه كيست كه به كوفه رود و خبر فتح ما به كوفيان رساند ابنملجم مرادى پيش آمد كه يا اميرالمؤمنين من بروم و اين مژده به اهل كوفه رسانم امير فرمود: كه برو كه كار خود خواهى ساخت اهل تاريخ برآنند كه اصل ابنملجم از مصر بوده و او همراه آن مردمان كه به قتل عثمان آمده بودند آمده پس از آن بكوفه افتاده و در لشگر مرتضى على بود و روايتى آنست كه امير در وقت توجه به حرب خوارج از همه جا مدد طلبيده بود از يمن ده تن آمده بودند و ابن ملجم با ايشان بود مردى بود به غايت زشت و سهمگين با هيكل عجيب و پيكرى مهيب.
ازين ناشسته رويى تيره رائى ددى بد طلعتى ناخوش لقائى
و هر يك از ايشان تحفه و تبركى به نزد امير آوردند و امير قبول مىفرمود مگر ابنملجم كه شمشيرى داشت به غايت قيمتى، پيش امير آورد مرتضى على روى از او بگردانيد و تحفه او در معرض قبول نيافتاد.
عاقبت ابن ملجم به خلوت پيش امير آمد و گفت يا اميرالمؤمنين چگونه است كه از ياران و همراهان من هديه قبول مىكنى و دست رد بر پيشانى من مىنهى و اين چنين شمشير قيمتى كه شايد در عرب ده شمشير ديگر مانند اين نباشد از من نمىستانى امير فرمود: كه چگونه اين شمشير از تو بستانم و حال آن كه مراد تو از من بدين شمشير حاصل خواهد شد ابن ملجم به زمين افتاد و جزع بسيار كرد و گفت: يا اميرالمؤمنين هيهات هرگز مبادا كه اين صورت در خيال من گذرد و يا اين فكر محال در خاطر من خطور كند و من به عشق ملازمت تو ترك وطن و مسكن گرفتهام و دل از احباب و اسباب برداشته محبت اين حضرت عالىرتبت نقش دوستى ماسوى از لوح دلم شسته است و سلطان مودت ملازمان اين جناب مستطاب در صدر دلم متمكن گشته
حاشا كه دلم از تو جدا تاند شد
از مهر تو بگسلد كه را دارد دوست يا با كس ديگر آشنا تاند شد
وز كوى تو بگذرد كجا تاند شد
امر فرمود: اين صورتى است واقع شدنى و در اين خلافى متصور نيست و اين امرى است بودنى از آن تجاوز مكن و تو غبار وحشت در آئينه الفت خواهى بيخت و از مقام وفاق به باديه نافرجام نفاق خواهى گريخت
آيين مهر و رسم وفا عادت تو نيست هر چند شرط و عهد كنى باز بشكنى
ابن ملجم گفت: اى امير اينك من در پيش تو ايستادهام بفرماى تا هر دو دست من ببرند و اگر تو تحقيق فرمودهاى كه از من اين صورت خواهد شد حكم كن تا به قصاصم رسانند امير فرمود: كه چون تو را قصاص كنم كه از تو امرى صادر نشده است كه مستحق قصاص شوى اما مخبر صادق مرا خبر داده است و مىدانم كه قول او راست و سخن از حق است و قولى آنست كه ابن ملجم از خوارج بوده و به وقت توجه آن قوم به نهروان آمده و مجال بيرون رفتن نيافته و در لشگر امير بمانده و در هر تقدير چون حضرت امير از حرب خوارج فارغ شده متوجه كوفه گشت ابن ملجم اجازت طلبيد كه از پيش برود و مژده فتح و نصرت امير به اهل كوفه رساند اما چون به كوفه رسيد گرد بازار و محلات مىگشت و آواز بلند خبر فتح امير با مردم كوفه مىگفت و مضمون اين كلام به مسامع خاص و عام مىرساند.
خورشيد ظفر از افق فتح برآمد وز پرتو وى نوبت ظلمت به سر آمد
ناگاه در محلهاى به در سرايى رسيد و آواز دف و نى شنيد كز خانه بيرون مىآيد بر در آن خانه بايستاد و با خود گفت: ساكنان اين خانه را از اين منكر نهى كنم و به عذاب الهى و عقوبت پادشاهى تخويف نمايم پس نعره زد و اهل آن خانه را از غنا و سرود منع كرد عجب حالتى كه اول كارش نهى بود از زمر و آخر عملش شرب بود از خمر و به سبب آن اختيار كرد صعبترين كارى و زشتترين امرى و منشور احوال خود به توقيع شقاوت ابدى و خسران سرمدى موشح گردانيد.
ز نفس نابكار و طبع منحوس به زندان شقاوت ماند محبوس
القصه جمعى عورات ديد كه از آن خانه بيرون آمدند با جامههاى ملون و پيرايههاى گوناگون و در ميان ايشان زنى بود بسيار جميله نام او قطامه و در عرب به حسن و جمال او مثل زدندى چون چشم ابن ملجم بر آن زن افتاد شعله عشق او در كانون سينه پركينهاش برافروخت و خرمن صبرش به شراره برق محبت او بسوخت.
لشگر كشيد عشق و دلم ترك جان گرفت صبر گريز پاى سر اندر جهان گرفت
آخر به دست وقاحت پرده حيا را از پيش برداشته نزد قطامه آمد و گفت: اى دلارام نازنين از كدام قوم و قبيلهاى جواب داد كه از تيم الرباب و آن قبيله خوارج بودند و حضرت امير در نهروان جمعى از ايشان را به قتل رسانيده بود و پدر و برادر قطامه و دوازده تن از خويشان او از جمله آن قتلى بودند القصه ابن ملجم گفت: ايم انت ام ذات بعل يعنى تو بيوهاى يا شوهر دارى گفت: شوهر ندارم گفت: رغبت مىكنى به شوهرى كه تو را هيچكس بدان ملامت نكند و از فتنه او ايمن باشى قطامه گفت: ديرگاهست كه به چنين شوهرى محتاجم و نمىيابم ابن ملجم گفت: اكنون يافتى اجابت كن از آن جا كه نسبت جنسيت بود دل قطامه به جانب وى ميل نمود.
ذره ذره كاندر اين ارض و سماست جنس خود را همچو كاه و كهرباست
گفت: همراه من بيا تا با اولياى خود مشورت كنم آن ملعون با آن ملعونه برفت تا به در سراى وى رسيد قطامه به منزل خود در آمد و فرمود تا در سراى فرو بستند و جامه هايى به تكلف در پوشيد و پيرايهها بر خود بست.
تو بىپيرايه دلها مىربودى از كسان و ايندم كه اين پيرايه بستى قصد جان بىدلان دارى
پس جلوهكنان به بالاى غرفه برآمد و به كرشمه حسن و جمال و شيوه غنج و دلال ابن ملجم را به يكبارگى گرفتار خود گردانيد و چون ديد كه تير عشق بر نشانه آمد آغاز ناز كرد و گفت: اولياى من رغبت نمىكنند كه در عقد و نكاح تو در آيم الا به مهر گران و مشكل كه تو از عهده آن بيرون توانى آمدن ابن ملجم گفت تعيين مهر نماى تا در آن باب تأملى كنم قطامه گفت: كه مهر من به سه چيزست يكى آن كه سه هزار درهم نقد ادا كنى دوم كنيزك جميله مغنيه بياورى سوم قتل على بن ابوطالب اختيار نمايى پسر ملجم گفت: قضيه درهم و كنيزك را قبول دارم اما كشتن على كاريست به غايت صعب ويحك اى قطامه كه قادر تواند بود بر كشتن على كه شهسوار مشرق و مغرب و شكننده گردنكشان و پردلان و پردلان عرب است.
چو او بر كشد ذوالفقار از غلاف
چو در دست او نيزه گران شود ز هيبت فتد لرزه بر كوه قاف
بلاى دليران و گردان شود
قطامه گفت: من مال و كنيزك نيز به بتو مىبخشم اما از سر قتل على در نمىگذرم و تا كينه پدر و برادر از او نخواهم آرام ندارم اين زمان كابين من كشتن علياست اگر وصال من مىخواهى اين كار را قبول كن وگرنه - پندار كه هرگزم نديدى - ابن ملجم كه اين سخن بشنود آتش نفاق او شعله كشيد و ديگ حميت جاهليتش بجوش آمد و گفت: والله كه سخن على راست است و آن چه مرا مىگفت اينك اثر آن پديد آمد و گوييا كه من بدين شهر نيامدم الا به كشتن على پس گفت: اى قطامه برين عزيمت بايستادم و كمر به قتل او بربستم و اگر به يك ضربت كه به او زنم از من راضى شوى زود اين مهم را كفايت كنم قطامه گفت: روا باشد و من نيز جماعتى را طلب كنم كه در اين كار تو را يار و مددكار باشند و من بدين مقدار راضى شدم اكنون شمشير خود بدين سخن نزديك بنه تا از سر شرط در نگذرى و زود باز آيى ابن ملجم شمشير خود را بدو داد و روى به خدمت امير نهاد و در آن محل اهل كوفه به استقبال رفته بودند و حضرت امير به كوفه درآمده بود مردمان تهنيت مىگفتند و مبارك باد مىكردند.
لله الحمد كه مقصود ز در باز آمد
لله الحمد كه از وصل مسيحا نفسى مردم چشم جهان بين ز سفر باز آمد
به تن خستهدلان جان دگر باز آمد
اميرالمؤمنين ميراند تا به در مسجد كوفه رسيد عنان مركب باز كشيد و پاى از ركاب بيرون كرده پياده شد و قدوم مبارك در مسجد نهاد و دو ركعت نماز تحيت مسجد را فرمود و فرزندان امير و محبان و اشراف و اعيان كوفه همه آنجا حاضر بودند مرتضى على عليهالسلام به بالاى منبر برآمد و خطبهاى مشتمل بر حمد الهى و نعت حضرت رسالت پناهى خواند و مردمان را از عقوبت ربانى بترسانيد و به مثوبت جاودانى اميدوار گردانيد پس بر جانب راست منبر نگاه كرد امام حسن را ديد نشسته گفت: يا بنى كم مضى من شهرنا هذا از اين ماه چند روز گذشته است و آن ماه مبارك رمضان بود شاهزاده فرمود: كه سيزده روز يا اميرالمؤمنين پس به جانب چپ منبر نگريست حسين حاضر بود فرمود: يا بنى كم بقى من شهرنا هذا از اين ماه چند روز مانده است گفت: هفده روز يا اميرالمؤمنين پس على دست به محاسن مبارك خود فرود آورد و گفت: در اين ماه محاسن مرا از خون سر من خضاب كند بدبختترين اين امت و بيتى چند ادا فرمود كه مضمونش اينست كه قتل من مىخواهد نامردى از قبيله مراد و من به وى نيكويى خواهم كرد آوردهاند كه چون اين سخن به سمع ابن ملجم رسيد هيبتى عظيم به وى غلبه كرد بيامد و در پيش امير بايستاد و گفت: پناه مىبرم به خداى يا اميرالمؤمنين از آن چه بر من گمان مىبرى و از تو درخواست مىكنم كه بفرمايى تا دستهاى مرا قطع كنند يا مرا به زشتترين وجهى قتل كنند امير فرمود: كه ناكشته را قصاص نتوان كرد و ليكن رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم مرا خبر داده است كه كشنده تو از قبيله مراد باشد و تو را از براى مراد خود ضربتى زند و او به مراد خود نرسد ابن ملجم همچنان استبعاد مىكرد و استعاذه مىنمود امير گفت: من تو را از سرى خبر دهم كه تو بر آن مطلع باشى و دايه تو هيچكس ديگر بر آن وقوف نداشته باشد به خداى بر تو سوگند كه تربيت كننده تو در طفوليت زنى يهوديه بود گفت: آرى امير فرمود: كه روزى آن زن از تو در غضب شده بود گفت: آرى و سر در پيش انداخت و بعد از آن امير بگريست گريستنى كه محاسن مباركش تر شد و حضاره مجلس نيز بگريستند پس گفت: اى قوم تا نپنداريد كه من از مرگ مىترسم نى هميشه آرزومند مرگ بودهام و انتظار شهادت مىبرم.
مرگ ما را زندگى ديگر است
مرگ سازد مغز را صافى ز پوست زهر مرگ از شهد شيرين خوشتر است
تا رساند دوست را نزديك دوست
اما گريه من براى فرزندان مظلوم و جگرگوشگان محروم منست كه حالا به درد غريبى مبتلااند و بعد از من به سوز يتيمى نيز گرفتار خواهند گشت پس فرمود: كه اى حاضران به غايبان برسانيد كه چون فرزندان مرا شهيد كنند و خبر آن به شما رسد در مصيبت ايشان بگرييد و از حسرت ايشان بناليد كه گريه شما بر اولاد من ضايع نخواهد بود پس اى عزيزان در اين ايام غم انجام جهد كنيد تا قطرهاى چند آب از ديده بباريد كه آب ديده بنده آتش غضب ربانى را فرو نشاند هر كه در اين روزها از سر لذت نفس بر خيزد و به ماتم فرزندان رسول صلّى الله عليه و آله و سلم نشيند و گل اندوه در باغ سينه بشكفاند و مرغ ندامت را بر شاخسار ملامت به نغعمه در آرد اميد هست كه فردا در رياض بهشت پاكيزه سرشت رياحين مرادش از بساتين اميد شكفتن گيرد و رخساره جانش به خط نجات و خال رفع درجات زيب و بها پذيرد.
هر كه امروز براى آن شهيدان غم خورد
اى عزيزان يك ره از حال حسن ياد آوريد
پس بر انديشيد از قتل حسين بن على
تشنه لب خسته جگر مجروح تن پرغصه دل باشد از اندازه بيرون شادى فرداى او
گشته تلخ از زهر دشمن لعل شكرخاى او
وز غم اولاد پاك و عترت والاى او
در ميان خاك و خون پنهان رخ زيباى او
القصه امير از منبر فرود آمد و شبى در خانه حسن افطار مىكرد و شبى در منزل حسين و زياده از سه لقمه تناول نمىفرمود گفتند يا اميرالمؤمنين چرا زياده طعام نمىخوريد فرمود: كه نزديك رسيده كه به درگاه حق باز گردم مىخواهم كه چون امر حق در رسد آلوده نباشم پس ابن ملجم در همان شب به خانه قطامه رفت و قطامه وردان تميمى را پيدا كرده بود از قبيله خود و ابن ملجم با شبيب بن بجره اشجعى سخن گفته بود و او را به معاونت خود بر قتل على راضى ساخته پس هر سه خارجى در آن شب به حضور قطامه قتل امير بيعت كردند و ابن ملجم بفرمود تا شمشير او به زهر آب دادند و منتظر فرصت مىبود تا شب نوزدهم رمضان درآمد امير همه شب به طاعت مشغول بود و مطلق خواب نفرمود هر ساعت ميان سراى درآمدى و در آسمان نگريستى و گفتى صدق رسول الله والله كه هرگز رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم دروغ نگفت پس چه چيز باز مىدارد كشنده مرا از كشتن و بر همين منوال مىگذرانيدند تا وقت آن آمد كه به مسجد رود پس وضو تازه كرد و ميان در بست و در حال ميان بستن فرمود:
اشدد حياز يمك للموت فان الموت لا قيكا ميان را سخت بربند از براى مرگ كه مرگ با تو ملاقات خواهد كرد.
و لا تجزع من الموت اذا حل بواديكا و جزع مكن از مرگ چون به وادى تو فرود آيد كه رقم خلود بر صحيفه حال هيچ مخلوقى نكشيدهاند و شربت حيات جاودانى هيچ احدى را از موجودات نچشانيده.
آرى اساس خانه عمر استوار نيست دار فنا محل ثبات و قرار نيست
پس چون امير عزيمت بيرون رفتن فرمود: به ميان سراى رسيد كه مرغابى چند كه در آن خانه بودند پيش آمدند و فرياد بر كشيده دامن آن حضرت را به منقار گرفتند و نمىگذاشتند كه بيرون رود دختران امير خواستند كه ايشان را دور كنند امير فرمود: كه دست از اينان بداريد كه ايشان نوحه كنندگانند بر من در روايتى آمده است كه فرمود: هن صوايح تتبعها نوايح حالا اينها فريادكنندگانند در فراق من و بعد از آن نوحه كنندگان از پى در خواهند آمد براى مصيبت من و آن شب امير در خانه امام حسن افطار كرده بود چون اين كلمه بگفت حسن فرمود: كه يا ابتاه اين چه قالست كه ميزنى و اين چه حديثست كه مىگويى كه دلهاى ما دردمند و جانهاى ما مستمند شد گفت: اى فرزند اين فال نيست اما دلم گواهى مىدهد كه در اين ماه از جمله كشتگان خواهم بود پس با يك يك فرزندان بر سبيل وداع كلمهاى مىگفت و گوئيا از در و ديوار آواز جانگزاى الفراق الفراق استماع مىافتاد.
رخت بر بستيم و دل برداشتيم
وقت شد كز غصه و غم وا رهيم
تا به كى بار غم دونان كشيم
صدر جنت بهر ما آراسته صحبت ديرينه را بگذاشتيم
بر غم و شادى عالم پا نهيم
تا به كى خونابه زين و آن چشيم
ما درين زندان به محنت كاشته
پس امير روى به مسجد روان شد و گفت:
خلوا سبيل المؤمن المجاهد فى الله لا يعبد غير الواحد
يعنى راه دهيد مؤمن جهادكننده در راه خداى را كه هرگز غير معبود يكتا پرستش نكرده و چون به مسجد بانك نماز گفت و مردمان را براى نماز آواز داد و قدم در مسجد نهاد و به نماز ايستاد اما آن سه نفر خارجى شب همه شب در خانه قطامه شراب خورده بودند و در آن وقت مست و خراب افتاده چون قطامه آواز بانگ نماز امير شنيد ابن ملجم را بيدار كرد و گفت: برخيز كه وقت رسيد و اينك على به مسجد آمد و دم به دمست كه مردم روى به مسجد خواهند نهاد زود برو حاجت من روا كن و به زودى باز آى و درد فراق خود را هم به شربت وصال من دوا كن ابن ملجم برخاست و تيغ زهر آلود خود را برگرفت و گفت: بروم به تن هلاك و بدبخت و باز آيم بديده آن چه نتوان ديد كه من ديروز از على شنيدم كه گفت: رسول خداى صلّى الله عليه و آله و سلم فرمود: كه بدبختترين پسينيان كشنده على بن ابىطالب خواهد بود اين بگفت و روى به مسجد نهاد و خود را در ميان خفتگان انداخت اما چون مرتضى على از اداى تحيت مسجد فارغ شد برخاست و گرد مسجد برآمد و خفتگان را براى نماز بيدار مىكرد ابن ملجم بر روى خفته بود امير سر پايى فرا وى زد و گفت: كه قم و صل يعنى بيدار شو و نماز گزار و از او در گذشت و باز پيش محراب آمد و در نماز ايستاد ابن ملجم برخاست و دستيار خود را گفت: برخيز كه فرصت فوت مىشود و در تاريخ طبرى و بعضى كتب معتبره مذكور است كه امير هنوز بانك نماز مىگفت كه آن سه خارجى به در مسجد آمدند شبيب و وردان هر دو به مسجد بنشستند هر يكى از طرفى و گفتند هر دو شمشير بزنيم اگر يكى خطا شود ديگرى به جايى رسد و ابن ملجم را گفتند تو به درون مسجد رو و اگر ما را كارى برنيايد كار خود بكن اما چون امير از اذان فارغ شدم قدم در مسجد نهاد شبيب شمشير بزد بر طاق در مسجد و بشكست وردان هم تيغ فرود آورد بر ديوار آمد ايشان هر دو بجستند ابن ملجم گفت: وافضيحتاه همين زمان مردم در رسند و ما را بگيرند پس شمشير بكشيد و پيش محراب آمد و امير در نماز بود صبر كرد تا سجده اول به جاى آورد و همين كه سر از سجده محراب آمد و امير در نماز بود صبر كرد تا سجده اول به جاى آورد و همين كه سر از سجده برداشت آن شقى شمشير فرود آورد و قضا را بر آن موضع آمد كه در روز حرب خندق عمرو بن عبدود زخم زده بود چون اين ضربت بر محل آن ضربت رسيد تا مغز سر مباركش شكافته شد و آوازى از امير برآمد كه فزت و رب الكعبة يعنى باز رستم و فيروزى يافتم به خداى كعبه ابن ملجم كه اين صدا شنيد از مسجد بيرون گريخت و آوازه در افتاد كه قتل اميرالمؤمنين اهل كوفه به يكبار روى به مسجد نهادند و حسن و حسين كه اين خبر شنيدند جامه صبر چاك كرده عمامه شكيبايى از سر برداشته به مسجد آمدند پدر بزرگوار خود را ديدند در پيش محراب افتاده در قدم پدر افتادند و كف پاى مبارك وى بر ديده روشن نهادند و امير به دست خود خون سر خود را فرا مىگرفت و در روى و محاسن مىماليد و مىگفت بدين حالت رسول خداى را ببينم و بدين صفت با فاطمه ملاقات كنم و بدين هيئت عمم حمزه سيدالشهداء را مشاهده نمايم و بدين صورت برادرم جعفر طيار را به نظر در آرم حسن و حسين مىگريستند و اعاظم كوفه واويلاه و وامصيبتاه و واعلياه مىگفتند.
افغان كه راحت دل و آرام جان برفت
غم شد محيط مركز عالم به ز هر طرف شاه زمان و غدوه خلق جهان برفت
كان مركز محيط كرم از ميان برفت
يكى گفت يا اميرالمؤمنين كه با تو اين معامله كرد فرمود: كه صبر كنيد كه همين ساعت از در در آيد در اين سخن بود كه شبيب كه اول قصد آن حضرت كرده بود سراسيمه و سرگردان از در مسجد درآمد وى را گفتند: مگر تو ضربت زدهاى خواست كه گويد نى بى اختيار گفت: آرى مردمان وى را در روى افكنند و لگد بر وى مىزدند تا هلاك شود و ابن ملجم گريخته به سراى ابن عم خود شد و سلاح از تن باز مىكرد كه پسر عمش در آمد وى را مشوش ديد پرسيد: كه مگر قاتل على تويى خواست كه گويد لا بر زبانش رفت كه نعم پسر عم گريبانش گرفته كشان كشان به مسجد درآورد و قولى آنست كه شبيب را پسر عمش به مسجد آورد و ابن ملجم از مسجد بيرون جسته مىرفت يكى از قبيله همدان به وى رسيد ديد كه شمشير كشيده و مىرود حال پرسيد بر زبانش رفت كه على را بكشتم آن مرد قطيفهاى در دست داشت بر روى ابن ملجم كشيد و او را فرو گرفت و مردم مدد كردند و دست و گريبانش بر هم بسته به مسجد در آوردند و اميرالمؤمنين فرزند خود امام حسن را فرمود: كه تا با مردم نماز بامداد بگزارد اما چون ابن ملجم را به مسجد درآوردند امير را چشم بر وى افتاد گفت: يا اخاالمراد مگر من بد اميرى بودم شما را گفت: معاذ الله يا اميرالمؤمنين گفت: پس چه تو را بر اين داشت كه فرزندانم را يتيم ساختى و رخنه در اركان خاندانم انداختى نه من با تو نيكويى كرده بودم گفت: بلى اما واقع شد آن چه شد و كان امر الله قدرا مقدورا امير فرمود: كه وى را به زندان بريد و تا من زندهام از مطعومات و مشروبات هر چه مىخورم وى را نيز همان دهيد و خورش از وى باز مگيريد پس اگر من بزيم هر چه رأى من در باب وى تقاضا كند به جاى آرم و اگر درگذرم او را به يك ضربت بيش / كه مرا يك ضربت زده است پس امير را بر گليمى خوابانيدند و يك سر گليم را حسن بر دوش گرفت و سر ديگر حسين و چون آن حضرت را از مسجد بيرون آوردند صبح دميده بود و جهان روشن شده امير فرمود: كه مرا روى به جانب مشرق بر آريد چنان كردند فرمود: كه والصبح اذا تنفس اى صبح بدان خدايى كه به فرمان او برآمدى و به حكم او نفس زدى كه روز قيامت از تو گواهى در خواهم خواست و بايد كه چون تو صادقى به راستى گواهى دهى كه از آن روز كه با رسول خداى در اول جوانى خود نماز گزاردم تا امروز هرگز تو مرا خفته نيافتى و من تو را ناآمده يافتم آنگاه سجده كرده و گفت: بار خدايا گواه باش و كفى بالله شهيدا فرداى قيامت كه صد و بيست و چهار هزار پيغمبر حاضر باشند و ملائكه و صديقان و شهيدان به عرش ناظر باشند گواهى بدهى كه از آن ساعت كه به دست حبيب و صفى تو ايمان آوردهام هر چه فرمودهاى به جان قبول كردهام و هر چه از آن نهى كردهاى مباشر آن نگشتهام و خلاف سخن تو و پيغمبر تو نينديشيدهام و در خاطر نگذرانيدهام بزرگان كوفه كه حاضر بودند خروش برآوردند و فغان از كافه كوفيان برآمد
دلها تمام ز آتش حسرت كباب شد
لبتشنگان باديه اشتياق را جانها اسير سلسله اضطراب شد
درياى صبر و بحر سلامت سراب شد
اما چون امير را به خانه در آوردند خروش از دختران فاطمه زهرا و ساير فرزندان برآمد و ناله وا ابتاه و فرياد واعلياه از روى زمين به بالاى چرخ برين رسيد.
شايد ار شور در جهان فكنيم
رستخيزى ز جان برانگيزيم غلغلى در جهانيان فكنيم
گريه بر پير و بر جوان فكنيم
يك يك از فرزندان امير مىآمدند و در دست و پاى پدر مىافتادند و بوسه بر قدم مبارك او مىدادند و مىگفتند پدر اين چه حالست كه مشاهده مىكنيم اى كاش مادر ما فاطمه زهرا زنده بودى تا ما را در اين محنت تسلى دادى و كاشكى ما در مدينه بر سر تربت جد خود مىبوديم تا در دل خود بر سر آن روضه به شرح باز مىگفتيم اين چه حالست كه ما را افتاده غريبى و يتيمى ما به هم جمع شده راوى گويد: كه از گريه و زارى فرزندان امير آتش حسرتى برافروخته شد كه دلهاى حاضران بسوخت و هر كه ناله ايشان مىشنيد خون از ديده مىباريد.
هر كه را بينم ازين سوز و الم مىگريد هر كه را يابم از اين آتش غم مىسوزد
امير يك يك از ايشان را در بر مىگرفت و بوسه بر سر و روى ايشان مىداد و مىگفت صبر كنيد و شكيبايى پيش آريد كه به نزديك جد شما مصطفى و پيش مادر شما فاطمه زهرا مىروم و من در اين شبها حضرت مصطفى صلّى الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم كه به آستين مبارك غبار از روى من پاك مىكرد و مىگفت يا على آن چه بر تو بود به جاى آوردى اين خواب دلالت ميكند بر آن كه نقاب جسم از پيش چهره روح من خواهند داشت تا جلوهكنان به منظر قدس برآيد.
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم خوشا دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم
و چون زمانى برآمد عمرو بن نعمان جراح را از در حجره در آوردند چون ديده جراح بر جراحت امير افتاد عمامه از سر برگرفت و جامه بر تن چاك زد و گفت: واويلاه اين شمشير را به زهر آب دادهاند و اين جراحت مرهمپذير نيست دريغ چون تو مقدايى دريغ چون تو پيشوايى دريغ چون تو عالمى دريغ چون تو حاكمى.
دريغ چون تو اميرى دريغ چون تو امامى براى شرع مشيرى براى ملك نظامى
ديگرباره فرياد از خاندان ولايت و دودمان امامت برآمد كه پيش از آمدن جراح به سر بالين امير امكلثوم به در آن خانه رفت كه ابن ملجم محبوس بود و گفت: اى شقى تو در دام افتادى و امير از آن زخم هيچ باك ندارد ابن ملجم گفت: اى دختر برو گريه را ساز كن كه من آن شمشير را به هزار دينار خريده بودم و هزار درهم صرف كردهام تا به زهر آب دادهام و اگر فرضا اين زخم بر همه اهل كوفه واقع شدى يك تن جان نبردى آخر يك كس به چنين زخمى چه كند و اين صورت در شب جمعه نوزدهم ماه مبارك رمضان واقع شد و آن حضرت در شب يكشنبه بيست و يكم درگذشت و در آن دو روز وصيتنامه نوشت و فرزندان را وداع فرمود، چون شب يكشنبه در آمد فرمود تا وى را به حجره خاص بردند امكلثوم را گفت: يا بنية اغلقى على ابيك الباب اى دختر من در را بر روى پدر خود فراز كن امكلثوم از خانه بيرون آمد و چنان كرد و حسن و حسين در بيرون در بنشتند و ناگاه آواز هاتفى آمد كه افمن يلقى فى النار خير ام من يأتى آمنا يوم القيامة و شنودند كه هاتفى ديگر او را جواب داد كه بل من يأتى آمنا يوم القيامة.
راوى گويند چون امير را در آن حجره بردند در فراز كردند ناگاه كلمه طيبه لا اله الا الله شنيدند شاهزادگان را طاقت طاق شد در را باز كردند و بدان حجره در آمدند امير به جوار رحمت ملك كبير پيوسته بود و در شواهد آورده كه اميرالمؤمنين حسين روايت كرده كه چون حضرت امير وفات يافت شنيدم كه قائلى مىگويد: كه بيرون رويد و اين بنده خدا را با ما واگذاريد بيرون رفتيم از درون خانه آوازى آمد كه محمد در گذشت و وصى او شهيد شد نگهبانى امت كه تواند كرد ديگرى گفت: هر كه سيرت ايشان ورزد و پيروى ايشان كند چون آواز ساكن شد درآمديم وى را ديدم غسل داده و در كفن پيچيده بر وى نماز گزارديم و روايتى هست كه امير فرمود: كه چون من از اين عالم بروم از زاويه خانه لوحى پديد آيد مرا در آن جا خوبانيد و بشوييد و از آستان خانه كفن و حنوط پديد آيد مرا كفن كنيد و در تابوت نهيد آن تابوت را در ميان خانه وضع كنيد و فرزندان مرا بياوريد تا پدر خود را وداع كنند يكبار حسن بر من نماز گزارد و يكبار حسين و چون پيش تابوت از زمين برخيزد شما پس تابوت را برداريد هر جا كه سر تابوت به زمين فرود آيد تابوت مرا آن جا بگذاريد و بكنيد تابوتى از ساج پديد آيد مرا آن جا دفن كنيد و در شواهد مذكورست كه اميرالمؤمنين حسن و حسين را وصيت كرده بود كه چون در گذرم مرا بر سريرى نهيد و بيرون بريد و بغريبين برسانيد كه آن جا سنگى سفيد خواهيد يافت كه از آن نور درخشان باشد آن را بكشيد كه در آن جا گشادگى خواهيد يافت مرا در آن جا دفن كنيد پس حكم وصيت حضرت امير را در شب به جاى آورده در همين موضع كه حالا به نجف مشهور است دفن كردند و قبر مبارك وى را مستور ساخته با زمين هموار كردند و كسى بر آن اطلاع نداشت مگر جمعى از اهل بيت و همچنان پوشيده مانده بود تا در زمان خلفاى عباسى روزى هارون الرشيد شكاركنان به ساحت غريبين رسيد آن جا پشتهاى بود آهوان پناه بدان پشته بردند هر چند چرغ34 بر ايشان انداختند و سگان بر ايشان دوانيدند باز گشتند و نزديك آهوان نيامدند هارون از آن صورت متعجب شد بفرمود تا پيرى را از مردم آن نواحى حاضر كردند و از سر آن معنى پرسيدند پير گفت: از پدران ما به ما چنين رسيده است كه قبر اميرالمؤمنين على اينجاست هارون ترك شكار كرده آن موضع را زيارت مىكرد و تا زنده بود هر سال به زيارت آن مقام لازم الاحترام مىآمد القصه چون شاهزادگان امير را به شب برداشته از كوفه بيرون بردند و در موضعى كه وصيت فرموده بود دفن كرده باز گشتند جمعى از محبان و مواليان كه خبر يافته از عقب مىرفتند چون ديدند كه حسن و حسين مىآيند سرها برهنه كرده در پاى ايشان افتادند و مىگفتند: اى مخدوم زادگان اميرالمؤمنين را چه كرديد و امام المتقين را كجا گذاشتيد صاحب ذوالفقار كو شاه دلدلسوار كو؟
شهريست پر ز حسرت و غم شهريار كو
هفت اختر و چهار گهر در مصيبتند
او روزگار دولت و روز اميد بود كاريست بس خراب خداوندكار كو
واحسرتا خلاصه هشت و چهار كو
آن روز خوش كجا شد و آن روزگار كو
پس آن جماعت تاسف بسيارى خوردند و هر چند در آن صحرا بگشتند باز تربت آن حضرت نشان نيافتند راوى گويد كه در آن وقت كه حسن و حسين از دفن پدر بزرگوار باز گرديدند به در شهر كوفه رسيدند از ميان ويرانهها ناله زارى شنيدند و بر اثر آن ناله رفته غريبى ضعيف و بيمارى نحيف ديدند در آن ويرانه تنها بر خاك افتاده و خشتى زير سر نهاده مىناليد و مىزاريد و اشك حسرت و اندوه از ديده مىباريد گفتند: چه كسى كه چنين زار مىنالى گفت: مردى غريبم و مهجور و عاجز و حزين و رنجور به هر كارى درمانده و از همه كس بازمانده نه مادر دارم نه پدر نه خويش نه برادر نه مونسى و نه دلبندى نه زنى و نه غمخوارى نه پيوندى گفتند: پس تيمار تو كه مىكند گفت: يك سالست كه من در اين شهرم هر روز مردى بيامدى و بر بالين من بنشستى چون پدر مشفق مرا تيمار داشتى و چون برادر مهربان غمخوارى كردى گفتند: نام آن كس مىدانى گفت: نمىدانم گفتند: هيچ بار از وى پرسيدى گفت: آرى پرسيدم، جواب گفت: تو را با نام من چه كارست من تعهد حال تو از بهر خدا مىكنم نه از بهر شهرت و ريا گفتند: اى پير رنگ و روى و هيأت او چگونه بود گفت: من نابيناام از آن نشان نتوانم داد اما سه روز است كه نزد من نيامده و تعهد حال من نكرده ندانم تا وى را چه افتاده گفتند: اى پير هيچ نشانى از گفتار و كردار او مىدانى گفت: نشانى او آنست كه پيوسته تهليل و تسبيح كردى و چون آواز تسبيح برداشتى گوئيا درهاى آسمان بگشادندى و صداى تسبيح و تهليل ملايك به گوش من آمدى بلكه از در و ديوار و سنگ و كلوخ نداى تسبيح و تهليل مىشنيدم و چون نزديك من نشستى گفتى مسكين جالس مسكينا درويشى است كه با درويش همنشينى مىكند غريب جالس غريبا غريبيست كه با غريبى مجالست مىكند شاهزادگان در هم نگريستند و زار بگريستند گفتند اين نشانه باباى ما على بن ابىطالب است پير گفت: آن حضرت را چه شد كه در اين سه روز پيدا نيست گفتند اى پير بدبختى او را ضربت زد و او را از دار غرور به سراى سرور انتقال فرمود و ما حالا از دفن وى مىآئيم پير بعد از استماع اين واقعه بخروشيد و خود را بر زمين مىزد و مىگفت مرا چه محل آن كه اميرالمؤمنين على تعهد حال من كند حسن و حسين آن پير غريب را تسلى مىدادند و او اضطراب بسيار مىكرد و مىگفت:
نمىدانم چه كار افتاد ما را
درين ويرانه اين پير حزين را كه آن دلدار ما را زار بگذاشت
غريب و عاجز و بىيار بگذاشت
پس گفت: اى مخدومزادگان به حق جد بزرگوار شما صلّى الله عليه و آله و سلم به روح مقدس پدر عالىمقدار شما سوگند كه مرا به سر قبر شريف او بريد تا زيارت وى كنم حسن برخاست و دست راست آن پير بگرفت و حسين دست چپ و او را بياوردند تا به سر روضه مقدس امير آن پير بر روى قبر در افتاد و زارى بسيار كرد و گفت: الهى به حق صاحب اين روضه كه جانم بستان كه من طاقت فراق وى نيارم دعاى پير موافق حكم قضا افتاده فى الحال بر سر روضه امير النحل جان شيرين بداد.
ذرهاى بود به خورشيد رسيد قطرهاى بود به دريا پيوست
حسن و حسين بسيار بر وى گريستند و به تجهيز او قيام نموده در حوالى آن روضهاش دفن كردند و اشهر روايت آنست كه سن شريف امير در آن وقت به شصت رسيده بود و از اين زياد و كم نيز گفتهاند اما روز ديگر حضرت امام حسن عليهالسلام در مسجد كوفه به منبر برآمد و خطبهاى بليغ ادا نمود و گفت: اى مردمان هر كه مرا داند داند و هركه نداند بداند كه انا ابن البشير النذير منم پسر پيغمبر بشارتدهنده و بيمكننده يعنى حضرت محمد صلّى الله عليه و آله و سلم و من فرزند على مرتضىام و مادرم فاطمه زهراست جدم شما را به راه راست دعوت مىكرد پدرم شما را بدين خدا مىخواند و من نيز شما را به همان مىخوانم پس عبدالله بن عباس رضى الله عنه برخاست و گفت: اى مردمان اين مرد پسر پيغمبر شما و فرزند امام و راهبر شماست با وى بيعت كنيد و به امامت وى اقرار دهيد و عهد كنيد كه از وى برنگرديد مردمان همه گفتند: سمعا و اطعنا شنوديم و فرمان مىبريم پس دست بدادند و بر حضرت امام حسن عليهالسلام بيعت كردند آن گاه فرستادند تا ابنملجم را از زندان بياوردند و در پيش منبرش بداشتند آن گاه فرمود: كه اى بدبختترين امت اين چه بود كه كردى و رخنه در دين افكندى ابن ملجم سر برآورد كه اى حسن
رفتنى رفت و بودنى هم بود آه و ناله كنون ندارد سود
مرا مكش تا حاكم شام كه دشمن پدر تو بوده و حالا دشمن توست بكشم امام حسن او را به سخن نگذاشت و شمشير بكشيد و نوك شمشير به سينه وى فرود برد و فراپيش خودش كشيد و ضربتى بر گردن وى زد كه سرش ده قدم دور افتاد پس مردمان وى را از مسجد بيرون بردند ميان بوريا پيچيدند و آتش دروى زدند تا بسوخت شاهزادگان به تعزيت مشغول گشتند و مردمان مىآمدند و اهل بيت را تعزيت مىگفتند.
زين مصيبت جاى آن دارد كه چشم آفتاب
ليك با حكم قضا جان را چو مىافتد رجوع دامن گردون ز اشك گرم آلايد بخون
مرجع دل نيست جز انا اليه راجعون
34) چرغ: يعنى باز؛ از مرغان شكارى است و معرب آن صقر است.