علي عليه السلام و مسأله غصب خلافت

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

در جريان غصب خلافت علاوه بر دو جناح «انصار و مهاجرين» جناح سوّمي وجود داشت که از قدرت روحي و معنوي بزرگي برخوردار بود. اين جناح تشکيل مي‏شد از شخص اميرمؤمنان(ع) و رجال بني‏هاشم و تعدادي از پيروان راستين اسلام که خلافت را مخصوص علي(ع) مي‏دانستند و او را از هر جهت براي زمامداري و رهبري شايسته‏تر از ديگران مي‏ديدند.
اين جناح براي اينکه مخالفت خود را به سمع مهاجر و انصار بلکه همه مسلمانان برسانند و اعلام کنند که انتخاب ابوبکر غير قانوني و مخالف تنصيص پيامبر اکرم(ص) و مباين اصول مشاوره بوده‏است در خانه حضرت زهرا(س) متحصن شده، در اجتماعات آنان حاضر نمي‏شدند. در آن وضعيت وظيفه جناح سوم بسيار سنگين بود. به ويژه امام(ع) که با ديدگان خود مشاهده مي‏کرد خلافت و رهبري اسلامي از محور خود خارج مي‏شود. از اين رو، امام(ع) تشخيص داد که ساکت ماندن و هيچ نگفتن يک نوع صحّه بر اين کار نارواست که داشت شکل قانوني به خود مي‏گرفت و سکوت شخصيتي مانند امام(ع) ممکن بود براي مردم آن روز و مردمان آينده نشانه حقّانيّت مدّعي خلافت تلقّي شود.
پس مهر خاموشي را شکست و به نخستين وظيفه خود که يادآوري حقيقت از طريق ايراد خطبه بود عمل کرد و در مسجد پيامبر(ص) که به اجبار از او بيعت خواستند، رو به گروه مهاجر کرد و گفت:
«اي گروه مهاجر، حکومتي را که حضرت محمّد(ص) اساس آن را پي‏ريزي کرد از دودمان او خارج نسازيد و وارد خانه‏هاي خود نکنيد به خدا سوگند، خاندان پيامبر به اين کار سزاوارترند، زيرا در ميان آنان کسي است که به مفاهيم قرآن و فروع و اصول دين احاطه کامل دارد و به سنّتهاي پيامبر آشناست و جامعه اسلامي را به خوبي مي‏تواند اداره کند و جلو مفاسد را بگيرد و غنايم را عادلانه قسمت کند. با وجود چنين فردي نوبت به ديگران نمي‏رسد، مبادا از هوا و هوس پيروي کنيد که از راه خدا گمراه و از حقيقت دور مي‏شويد».(الأمامه و السياسة، ج 1 ص 11)
امام(ع) براي اثبات شايستگي خويش به خلافت، در اين بيان بر علم وسيع خود به کتاب آسماني و سنّتهاي پيامبر(ص) قدرت روحي خود در اداره جامعه بر اساس عدالت تکيه کرده‏است، و اگر به پيوند خويشاوندي با پيامبر اکرم(ص) نيز اشاره داشته يک نوع مقابله با استدلال گروه مهاجر بوده‏است که به انتساب خود به پيامبر تکيه مي‏کردند.
طبق روايات شيعه اميرمؤمنان(ع) با گروهي از بني‏هاشم نزد ابوبکر حاضر شده، شايستگي خود را براي خلافت، همچون بيان پيشين از طريق علم به کتاب و سنّت و سبقت در اسلام بر ديگران و پايداري در جهاد و فصاحت در بيان و شهامت و شجاعت روحي احتجاج کرد؛ چنانکه فرمود:
«من در حيات پيامبر(ص) و هم پس از مرگ او به مقام و منصب او سزاوارترم. من وصيّ و وزير و گنجينه اسرار و مخزن علوم او هستم. منم صدّيق اکبر و فاروق اعظم. من نخستين مردي هستم که به او ايمان آورده او را در اين راه تصديق کرده‏ام. من استوارترين شما در جهاد با مشرکان، اعلم شما به کتاب و سنّت پيامبر، آگاهترين شما، بر فروع و اصول دين، و فصيح‏ترين شما در سخن گفتن و قويترين و استوارترين شما در برابر ناملايمات هستم، چرا در اين ميراث با من به نزاع برخاسته‏ايد؟»(الأمامه و السياسة ج 1 ص 12)
اميرمؤمنان(ع) در بازستاندن حق خويش تنها به اندرز و تذکّر اکتفا نکرد، بلکه بنا به نوشته بسياري از تاريخ‏نويسان در برخي از شبها همراه دخت گرامي پيامبر(ص) و نور ديدگان خود حسنين(ع) با سران انصار ملاقات کرد تا خلافت را به مسير واقعي خود بازگرداند. ولي متأسّفانه از آنان پاسخ مساعدي دريافت نکرد، چه عذر مي‏آوردند که اگر علي پيش از ديگران به فکر خلافت افتاده، هرگز او را رها نکرده، با ديگران بيعت نمي‏کرديم.
اميرمؤمنان(ع) در پاسخ آنان مي‏گفت: آيا صحيح بود که من جسد پيامبر(ص) را در گوشه خانه ترک کنم و به فکر خلافت و أخذ بيعت باشم؟ دخت گرامي پيامبر(ص) در تأييد سخنان علي(ع) مي‏فرمود: علي به وظيفه خود از ديگران آشناتر است. حساب اين گروه که علي را از حق خويش بازداشته‏اند با خداست.( الأمامه و السياسة ج 1 ص 12 )
اين نخستين گام امام(ع) در برابر گروه متجاوز بود تا بتواند از طريق تذکّر و استمداد از بزرگان انصار، حق خود را از متجاوزان بازستاند. ولي امام از اين راه نتيجه‏اي نگرفت و حقّ او پايمال شد.
براي امام(ع) بيش از يک راه وجود نداشت:
در اين وضعيّت حسّاس امام صبر و سکوت را اتخاذ کردند و از کليه امور اجتماعي کنار بروند و در حد امکان به وظايف فردي و اخلاقي خود بپردازد. در آن اوضاع و احوال که مهاجر و انصار وحدت کلمه خود را از دست داده، قبايل اطراف پرچم ارتداد برافراشته، مدعيان دروغگو در استانها نجد و يمامه به ادّعاي نبوت برخاسته بودند، هرگز صحيح نبود که امام(ع) پرچم ديگري برافرازد و براي احقاق خود قيام کند. امام در يکي از نامه‏هاي خود که به مردم مصر نوشته است به اين نکته اشاره مي‏کند و مي‏فرمايد:
«به خدا سوگند، من هرگز فکر نمي‏کردم که عرب خلافت را از خاندان پيامبر(ص) يا مرا از آن بازدارد. مرا به تعجّب وانداشت جز توجه مردم به ديگري که دست او را به عنوان بيعت مي‏فشردند. از اين رو، من دست نگاه داشتم. ديدم که گروهي از مردم از اسلام بازگشته‏اند و مي‏خواهند دين محمّد(ص) را محو کنند. ترسيدم که اگر به ياري اسلام و مسلمانان نشتابم و رخنه و ويرانيي در پيکر آن مشاهده کنم که مصيبت و اندوه آن بر من بالاتر و بزرگتر از حکومت چند روزه‏اي است کم به زودي مانند سراب يا ابر از ميان برود. پس به مقابله با اين حوادث برخاستم و مسلمانان را ياري کردم تا آن که باطل محو شد و آرامش به آغوش اسلام بازگشت.»( نهج‏البلاغه، نامه 62)
-----------------------------------------
سوال کننده : برهان ابراهیمی
منبع : www.alsoal.ir