آفتاب سوزان، با سنگدلى تمام بر چهره رنجور شهر مى تابد. هواى دلگیر و غیرقابل تحملى، فضاى دم كرده شهر را پر كرده است. مردم، مدت هاست صداى چك چك باران را نشنیده اند. همه جا خشك و آفتاب خورده است. رودخانه خشك شهر، سینه عریانش را در امتداد شهر گسترانیده است. انبوه درختچه ها، علفزارها و نیزارهاى اطرافش، پژمرده و بى طراوت و از نفس افتاده به نظر مى رسند.
از گاو و گوسفندان مردم كه نپرس، لاغر و رنجور؛ در اسارت لشكر عطشند. همین طور حیوانات صحرا و مرغان هوا كه همه تشنه و افسرده اند. زمین و زمان در چنگ آفتاب است. هیولاى مرگ، در آسمان شهر به پرواز آمده است.
انسانها نیز در وضعیت بدترى به سر مىبرند. آنها براى رهایى از عفریت مرگ و نجات از كابوس خشكسالى، دست به هر كارى زدهاند؛ در فرجام تكاپوهاى بى حاصل، ناگزیر، روانه دربار مىشوند و مشكل خود را با خلیفه در میان مىگذارند. خلیفه، بزرگان شهر را فرا مىخواند و با آنها به مشورت مى پردازد. بعد از ساعتها شور و مشورت، بهترین راه نجات را، «خواندن نماز باران» مىیابند...
زن و مرد، پیر و جوان، كوچك و بزرگ، در حالى كه روزهدار هستند، به سوى خارج شهر رهسپار مىشوند. عشق و امید، در چهره هاى رنجور و آفتاب زدهشان نهفته است. ورد زبانشان ذكر و دعا است. جز نزول باران، خواسته دیگرى ندارند. خیلى زود، صف ها بسته مىشود. از صفهاى طولانى و پشت سر هم نمازگزاران، صحنههاى جالب و به یادماندنى به وجود مىآید. همهمه التماس آمیز، فضاى بیابان را پر كرده است. طولى نمى كشد كه نماز به پایان مىرسد. چشم هاى امیدوار به آسمان دوخته مىشوند. آفتاب همچنان مىتابد و گرماى نفس گیرش زمین و زمان را آتشگون ساخته است. كمكم یأس و ناامیدى بر دلها سایه مى افكند. بر اضطراب و افسردگى نمازگزاران افزوده مىشود؛ هر یك بى صبرانه، بیابان را ترك مىكنند. روز دوم و سوم نیز مراسم نماز، با همان كیفیت و شكوه بیشتر ادامه مىیابد؛ ولى ابرهاى بارانزا، همچنان نایاب و رؤیایى، و تنها در عالم ذهن آنان باقى مىماند و حسرت چند قطره اشكِ آسمان، دلهایشان را به درد مىآورد!
«جاثلیق»، بزرگ اسقفان مسیحى، رو به راهبان مسیحى مىكند و با لحن غرورآمیزى مىگوید:
ـ سه روز است كه مسلمانان به صحرا رفتهاند و با اداى نماز، از خدا خواسته اند تا باران رحمتش را نازل سازد؛ اما هنوز باران نیامده است. اگر آنان بر حق بودند، حتماً تا حالا باران آمده بود؛ امروز نوبت ماست تا حقانیت خود را به آنان نشان دهیم.
سخنانش كه تمام مى شود، راه مىافتد. راهبان و سایر مسیحیان نیز از دنبالش گام برمىدارند و لحظاتى بعد، ناقوس عبادت به طنین در مىآید و آنان طبق شیوه خویش به نماز و عبادت مىپردازند و از خداوند، طلب باران مىكنند. طولى نمىكشد كه ابرهاى تیره و بارانآور، كران تا كران آسمان را فرامىگیرند و قطره هاى بارانِ درشت و پُر آب، از دل آسمان گرم و دم كرده « سامرّا» فرو مىریزند.
صحنه عجیبى است! مثل این كه معجزه بزرگى رخ داده است. به همین جهت، مسیحیان را شادى و شادابى فرامىگیرد. و به پاس این موفقیت بزرگ، به یكدیگر دست مى دهند و حقانیت خویش را به رخ مسلمانان مىكشند. مسلمانان نیز با دیدن آن همه باران، به تحسین آنان مىپردازند و به دین و آیین آنها متمایل مىشوند. راهبان مسیحى براى جلب توجه بیشتر مسلمانان و تسخیر قلب هاى آنان، روز بعد نیز مراسم ویژه عبادى خود را در دامن صحرا انجام مى دهند. این بار نیز از دل آسمان، شكافى گشوده مىشود و سرانجام جویبارهاى سرمستى از دامن دشتها و كوهساران جارى شده و از به هم پیوستن آنها، سیلاب هاى خشمگین و موّاج ایجاد مىشود و رودخانه تفتیده شهر را پر آب مىسازند.
مسیحیان با آب و تاب، از ایجاد یك معجزه بزرگ سخن مىگویند. كرامت آنان، زبان به زبان به گوش خلیفه مىرسد. لحظه به لحظه بر عزت و آبرومندى آنان افزوده مى شود. تمایل مسلمانان به مسیحیت، خلیفه را به وحشت مى اندازد. احساس شرم، از قیافه پریشانش به خوبى قابل تشخیص است. به فكر فرو مىرود. طولى نمى كشد كه در ذهنش جرقه اى جان مىگیرد. او بعد از چند لحظه تفكر، «صالح بن وصیف» را فرا مى خواند و خطاب به او مىگوید:
ـ كلید این معما در دست «ابن الرّضا»(1) است؛ هر چه زودتر او را حاضر كن.
ابن الرّضا را از زندان مى آورند. خلیفه با دیدن چهره مصمّم و با صفاى او، به سخن مى آید:
ـ ابامحمد!(2) امت جدت را دریاب كه گمراه شدند!
امام علیه السلام آرام و خون سرد، خطاب به وى مىفرماید:
ـ از جاثلیق و دیگر راهبان مسیحى بخواهید تا فردا نیز به صحرا بروند!
ـ به صحرا بروند؟! براى چه؟
ـ براى اداى نماز باران.
ـ در این چند روز به اندازه لازم باران آمده است؛ مردم دیگر احتیاجى به باران ندارند!
ـ مى خواهم به كمك خداى متعال، شك و شبهه ها را برطرف سازم.
ـ در این صورت، مردم را نیز باید فرابخوانیم.
آنگاه به صالح بن وصیف، كه در كنارش ایستاده است، چشم مىدوزد و با لحن آمرانهاى مىگوید:
ـ به بزرگ اسقفان و راهبان مسیحى اطلاع بده تا فردا به صحرا بیایند؛ به جارچیان هم بگو مردم را خبر كنند تا شاهد كشف «حقیقت» باشند.
ساعتى نمىگذرد كه جمعیت زیادى در صحرا جمع مىشوند. گویا محشرى برپا شده است. در یك سو، جاثلیق و راهبان مسیحى ایستاده اند؛ لباسهاى بلند و مخصوصى به تن دارند. گردنبندهاى صلیبى كه روى سینه هایشان آویخته شده است، در مقابل نور خورشید مى درخشند. جاثلیق مغرور و گردن برافراشته، قدم مىزند. گاهى بعضى از راهبان با خنده و شادمانى، خودشان را به او نزدیك مىكنند و درگوشى با او سخن مى گویند. جاثلیق نیز با لبخندهاى پى درپى و جنباندن سر، سخنان آنان را تأیید مى كند.
طرف دیگر بیابان، محل استقرار مسلمانان است. آنان نیز دسته دسته دورهم حلقه زده اند و در انتظار آمدن خلیفه و درباریان، لحظه شمارى مىكنند. برخى از آنان كه شیفته جاه و جلال مسیحیان شده اند، سخنان مأیوس كنندهاى بر زبان مى آورند. یكى مىپرسد:
ـ چرا اینجا جمع شدهایم؛ مگر روزهاى قبل، آنها را نیازمودیم؟
دیگرى پاسخ مى دهد:
ـ چرا، آزموده ایم؛ این بار مىخواهیم رسماً مسیحى شویم .
صداى خنده در فضاى گسترده صحرا مى پیچد. مرد مؤمنى كه تاب شنیدن چنین حرفهایى را ندارد؛ بى صبرانه رو به جمعیت كرده، مىگوید:
ـ اگر صبر كنید، همه چیز روشن مىشود؛ این بار «ابن الرّضا» در بین ماست. او از بهترین بازماندگان خاندان رسول خداست. مگر اجداد او در جریان «مباهله»،(3) باعث سرافكندگى مسیحیان نجران نشدند؟!
یكى دیگر از مسلمانان كه تا حال سكوت اختیار كرده است، با بى حوصلگى مىگوید:
ـ چرا، این را شنیده ایم؛ ولى رسول خدا كجا و ابن الرّضا كجا؟ از دست یك فرد زندانى چه كارى ساخته است؟
صداى خشمگینانه اى در فضاى بى حد و حصر صحرا به طنین مى آید. چشمها به وى دوخته مىشود. او پیرمردى است با محاسن سفید، قامت كشیده و چهره جذاب و دوست داشتنى. با این كه لحنش دلسوزانه است؛ اما در صدایش نوعى غضب نهفته است. او كه از شنیدن سخنان هم كیشانش دلتنگ شده است، مىگوید:
ـ اى مردم! رسول خدا، پیامبر ما و ابن الرّضا، جانشین اوست. تمام فضل و كمال پیامبر، در او تجلى یافته است. براى این كه سخنانم را باور كنید، ناگزیرم كرامتى عجیب از آن حضرت برایتان تعریف كنم؛ به خدا سوگند! از «ابوهاشم جعفرى»(4) شنیدم كه مىگفت:
ـ «روزى خدمت ابن الرّضا بودم، حضرت سوار بر اسب، به جانب صحرا مى رفت. من نیز او را همراهى مىكردم. در مسیر راه به فكر فرو رفتم. در عالم ذهن، به یادم آمد كه:
ـ زمان اداى بدهى ام فرا رسیده است و اكنون براى پرداخت آن چیزى در بساط ندارم!
هنوز در عالم ذهن سیر مى كردم كه حضرت رو به من كرد و فرمود:
ـ غصه نخور! خداوند آن را ادا مىكند.
آنگاه از فراز اسبش به سوى زمین خم شد و با تازیانهاى كه در دست داشت، خطى كوچك بر زمین كشید و فرمود:
ـ اى ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و مخفى كن.
پیاده شدم و دیدم قطعه طلایى است كه بر زمین افتاده است. آن را برداشتم و مخفى كردم .
همچنان به مسیر ادامه دادیم. در حال پیمودن راه بودیم كه بار دیگر در ذهنم خطور كرد:
ـ امیدوارم به اندازه طلبم باشد؛ به هر صورت، طلبكارم را با این مقدار راضى مىكنم و بعد از آن، براى رفع نیازهاى زمستان خانوادهام تلاش میکنم .
صداى دلرباى ابن الرّضا، رشته افكارم را پاره كرد. نگاه كردم؛ در حالى كه به طرف زمین مایل شده بود، با تازیانه اش خطى دیگر كشید و فرمود:
ـ پیاده شو و آن را نیز بردار و مخفى كن.
پیاده شدم. چشمم به قطعه نقرهاى افتاد، آن را نیز برداشتم و مخفى كردم .
طولى نكشید كه از آن حضرت جدا شدم، قطعه طلا را فروختم. پول آن، درست معادل قرضى بود كه به عهده داشتم. آن را به مرد طلبكار دادم. سپس قطعه نقره را فروختم و با قیمت آن، مخارج زمستان خانواده ام را بدون كم و كاست، تهیه كردم.»(5)
پیرمرد بعد از نقل این كرامت، به سخنش چنین ادامه داد:
حال، از آنهایى كه نسبت به فضایل خاندان رسول خدا شك و شبهه دارند، مىپرسم:
ـ چه كسى چنین قدرتى دارد؟
صدایى از آن سوى جمعیت بلند مىشود:
ـ هر چه در فضائل و كمالات خاندان پیغمبر بگویى، كم گفته اى؛ من هم خاطره اى شنیدنى از ابن الرّضا دارم كه... .
ـ چه خاطره اى؟ اسماعیل بن محمد!(6) پس چرا آن را تعریف نمىكنى؟
ـ «یك روز در مسیر حركت ابن الرّضا به انتظار نشستم . هنگامى كه از مقابلم عبور مىكرد، از فقر و بدبختى ام شكایت كردم و گفتم:
ـ به خدا سوگند! بیش از یك درهم ندارم...
حضرت رو به من نمود و فرمود:
ـ چرا سوگند دروغ مىخورى؛ در حالى كه دویست دینار زیر خاك دفن كرده اى؟
آنگاه رو به غلامش كرد و فرمود:
ـ هر چه پول به همراه دارى، به او بده.
بعد از آن كه غلام «صد دینار» به من داد، حضرت فرمود:
ـ هنگام نیاز، از دینارهایى كه مخفى كرده اى، محروم خواهى شد.
كلامش كه تمام شد، به مسیرش ادامه داد و رفت. طولى نكشید كه آن صد دینارى كه از حضرت گرفته بودم، مصرف شد. چند روز بعد، نیاز شدیدى پیدا كردم. به ناچار دنبال دینارهایى كه مخفى كرده بودم، رفتم. هر چه آن محل را گشتم، آنها را نیافتم. بعدها فهمیدم كه پسر عمویم (پسرم) آنها را برداشته و گریخته است.»(7)
سخن از كرامات ابن الرّضا و فضل و كمالات خاندان رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم همچنان ادامه دارد كه خبر ورود خلیفه و اطرافیانش در بین جمعیت مى پیچد.
خلیفه و درباریانش قدم به صحرا مىنهند. ابنالرّضا نیز در بین آنها جلوه مىنماید. فروغ نگاه هاى مردم به جمال زیبا و سیماى نورانى امام مى افتد. خلیفه، فرمان مىدهد تا جاثلیق و راهبان مسیحى براى طلب باران دست به آسمان بلند كنند و از خداوند بخواهند تا بار دیگر، باران رحمتش را بر آنان نازل كند. طولى نمىكشد كه دستهاى آنان رو به آسمان برافراشته مىشوند. همان دم در آسمان پُر حرارت و آفتابى، انبوه ابرهاى بارانزا ظاهر شده و قطرههاى درشت باران، مروارید گونه فرو مىریزند. همه نگاه ها به ابن الرّضا دوخته شده است. او راهبى را نشان داده، فرمان جست و جوى لابه لاى انگشتان او را صادر مىكند. خلیفه بیش از دیگران شگفت زده به نظر مى رسد. او از خودش مىپرسد:
ـ آیا ممكن است چیزى در میان انگشتان آن راهب وجود داشته باشد كه به وسیله آن باران ببارد؟!
غلام حضرت به تندى دور آن راهب را مىگیرد و در مقابل چشمان مردم، به جست و جوى دستش مى پردازد. شىء كوچك و سیاه فامى را از میان انگشتانش بیرون مىآورد و به ابنالرّضا تحویل مىدهد. گویا آن حضرت، شىء مورد نظر را به خوبى مىشناسد. به همین جهت، آن را با احترام خاص در پارچه اى مىپیچد و سپس خطاب به آن راهب مسیحى مى فرماید:
ـ اینك، طلب باران كن.
راهب بار دیگر دست هایش را به سوى آسمان بلند مىكند. این بار نیز چشم ها به آسمان دوخته مىشوند. ابرها در حال جا به جایى است و خورشید از پشت تراكم ابرهاى سرگردان، نمایان مىشود.
رنگ از صورت جاثلیق و راهبان مسیحى پریده است. آنها بیش از این، تحمل نگاه هاى ملامتگر و نیشخندهاى مردم را ندارند؛ با سرافكندگى به سوى خانه هاى خود باز مىگردند. مردم كه حسابى شگفتزده شدهاند، به ابن الرّضا چشم مى دوزند. خلیفه در حالى كه به آن شىء خیره شده است، مىپرسد:
ـ اى پسر رسول خدا! آن چیست؟
ـ این، استخوان پیامبرى از رسولان الهى است كه راهبان مسیحى از قبور آنان برداشته اند؛ استخوان هیچ پیامبرى ظاهر نمى گردد، مگر آن كه «باران» نازل شود .
خلیفه در حالى كه هنوز نگاهش را از آن استخوان برنداشته است، به تحسین او مىپردازد و همان لحظه، دستور آزادى آن حضرت را صادر مىكند. امام حسن عسكرى علیه السلام كه فرصت را مناسب مى یابد، تقاضا مىكند تا یاران زندانى اش را نیز آزاد كنند. خلیفه، لحظه اى به فكر فرو مى رود؛ مثل این كه چاره اى جز پذیرش سخن آن حضرت را ندارد. (8)
______________________________
1. امامان جواد، هادى و عسكرى علیهم السلام را به احترام انتسابشان به امام رضا علیه السلام، «ابنالرّضا» مىگویند.
2. كنیه امام حسن عسكرى علیه السلام .
3. ر.ك: آل عمران / 61.
4. یكى از یاران امام عسكرى علیه السلام و راوى كرامت.
5. مناقب آل ابیطالب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص431.
6. از همعصران امام حسن عسكرى علیه السلام و راوى كرامت.
7. بحارالانوار، ج 50، ص 280، ح 56/ مناقب آل ابیطالب، ج 4، ص 432.
8. مناقب آلابیطالب، ج 4، ص 425/ اثبات الهداة، شیخ حرّ عاملى، شرح و ترجمه احمد جنتى، ج 6، ص 319 و 320.