فصل چهارم : در بيان قصه اصحاب فيل است

(زمان خواندن: 9 - 18 دقیقه)

بدان كه از جمله معجزات متواتره نور حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه در زمان عبدالمطلب ظاهر شد قصه اصحاب فيل بود، چنانكه به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون ابرهه بن الصباح (پادشاه حبشه ) قصد كرد خانه كعبه را خراب كند و به حوالى مكه معظمه رسيدند بر اموال اهل مكه غارت آوردند و از آن جمله شتران عبدالمطلب را به غارت بردند، پس عبدالمطلب به نزد شاه رفت و رخصت طلبيده داخل شد، ابرهه بر تختى نشسته بود در قبه ديبائى كه براى او نصب كرده بودند و سلام كرد بر او، ابرهه رد سلام كرد و چون نظرش بر عبدالمطلب افتاد از حسن و بها و نور و ضيا و مهابت و وقار او حيران مانده سوال كرد: آيا در پدران تو نيز اين نور و جمال كه در تو مشاهده مى نمايم بوده است ؟
عبدالمطلب فرمود: بلى اى ملك ، همه پدران من صاحب نور و حسن و ضيا و عفت و حيا بوده اند.
ابرهه گفت : شما فائق گرديده ايد بر همه خلق به سبب فخر و شرف ، و سزاوار است تو را كه سيد و بزرگ قوم خود باشى . پس آن حضرت را بر روى تخت خود نشانيد، و او را فيل سفيدى بود بسيار بزرگ كه دو نيش آن را به انواع جواهر مرصع كرده بود كه ابرهه به آن فيل بر سلاطين ديگر مباهات مى كرد، امر كرد آن فيل را حاضر كنند، پس آن فيل را به انواع زينتها و حلى آراسته حاضر كردند، چون برابر عبدالطملب رسيد آن حضرت را سجده كرد و هرگز پادشاه خود را سجده نكرده بود و به قدرت الهى و اعجاز نور حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به زبان عربى فصيح بر عبدالمطلب سلام كرد و گفت : سلام بر تو باد اى نور بهترين خلايق و اى صاحب خانه كعبه و زمزم و اى جد بهترين پيغمبران و سلام باد بر نورى كه در پشت تو است تن اى عبدالمطلب ! با توست عزت و شرف ، هرگز ذليل و مغلوب نمى گردى .
چون ابرهه اين عجائب احوال را مشاهده نمود بترسيد و گمان كرد جادو است ، امر كرد فيل را برگردانيدند و با عبدالمطلب گفت : به چه كار آمده اى ؟ بدرستى كه من شنيده ام آوازه سخاوت و شرف و فضل تو را و ديدم از مهابت و جمال و عظمت تو آنچه بر من لازم گردانيده كه هر حاجت از من طلب نمائى روا كنم ، آنچه خواهى بطلب ؛ و او را گمان آن بود كه سوال خواهد كرد كه از قصد خراب كردن كعبه برگردد.
پس عبدالمطلب فرمود: اصحاب تو بر شتران من غارت آوردند، امر كن كه آنها را به من پس دهند.
ابرهه به خشم آمده گفت : از چشم من افتادى ، من آمده ام خراب كنم خانه شرف و مكرمت تو و قوم تو را كه به آن خانه بر عالم فخر مى كنيد و از همه برتر گرديده ايد و آن خانه اى است كه مردم از اطراف عالم به حج او مى آيند، در آن باب سخن نمى گوئى و شتران خود را از من طلب مى كنى ؟!
عبد الطملب فرمود: من نيستم صاحب آن خانه كه تو قصد خراب كردن آن را دارى ، من صاحب شترانم كه اصحاب تو گرفته اند، من در مال خود با تو سخن گفتم و آن خانه صاحبى دارد از همه كس قادرتر و منيعتر است و او اولى است به حمايت و حراست خانه خود از ديگران .
ابرهه حكم كرد شتران آن حضرت را رد كردند و به مكه مراجعت كرد.
ابرهه با فيل بزرگ و لشكر بسيار متوجه حرم شد، چون به نزد حرم رسيد فيل داخل نشد و خوابيد، چون او را مى گذاشتند بر مى گشت و چون او را جبر مى كردند به دخول حرم مى خوابيد.
عبدالمطلب امر كرد غلامان خود را كه : پسر مرا بطلبيد، چون عباس را آوردند فرمود: اين را نمى خواهم پسر مرا بطلبيد، هر يك را مى آوردند مى گفت : اين را نمى خواهم پسر مرا بطلبيد تا آنكه عبدالله والد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم حاضر شد، فرمود: اى فرزند! برو بر بالاى ابو قبيس (45) و نظر كن به ناحيه دريا و هر چه بينى كه از آن جانب مى آيد مرا خبر ده ؛ چون عبدالله بر كوه ابو قبيس بالا رفت ديد كه مرغان از ابابيل مانند سيل و شب تار رو به آن طرف آورده بر ابو قبيس نشستند، از آنجا بلند شده هفت شوط بر گرد كعبه طواف كرده و هفت مرتبه ميان صفا و مروه سعى كردند، پس عبدالله بسوى عبدالمطلب شتافت و آنچه ديده بود معروض داشت ، عبدالمطلب فرمود: اى فرزند! ببين كه بعد از اين چه مى كنند مرا خبر ده .
پس عبدالله خبر داد كه آن مرغان به جانب لشكر حبشه روان شدند، عبدالمطلب اهل مكه را فرمود: برويد بسوى لشكرگاه ايشان و غنيمتهاى خود را برداريد؛ چون اهل مكه به لشكرگاه ايشان رسيدند ديدند كه مانند چوبهاى پوشيده افتاده اند، و هر يك از آن مرغان سه سنگ در منقار و چنگالهاى خود دارند و به هر سنگى يكى از آن گروه را مى كشند، و چون همه را هلاك كردند برگشتند و پيش از آن كسى مانند آن مرغان نديده بود و بعد از آن نيز نديدند، و چون همه هلاك شدند عبدالمطلب به نزد خانه كعبه آمد و چنگ زد در پرده هاى كعبه و شعرى چند خواند كه مضمون آنها حمد خدا بود بر آن نعمت عظمى ، و برگشت و شعرى چند خواند مشتمل بر ملامت قريش بر ترك خانه كعبه و اظهار تنهائى خود در برابر آن داهيه و نگريختن از آن و توكل نمودن بر جناب اقدس الهى .(46)
و به سند صحيح از آن حضرت منقول است كه : چون لشكر پادشاه حبشه كه براى خرابى كعبه آمده بودند شتران عبدالمطلب را به غارت برده بودند عبدالمطلب به نزد او آمد و رخصت طلبيد، ابرهه پرسيد: براى چه كار آمده است ؟
گفتند: براى شتران او كه برده اند آمده است كه رد نمايند به او.
پادشاه گفت : اين مرد بزرگ جماعتى است ، من آمده ام كه محل عبادت آنها را خراب كنم ، او در آن باب شفاعت نمى كند و در باب شتران خود شفاعت مى كند، اگر سوال مى كرد كه دست از خراب كردن خانه بردارم ، بر مى داشتم ، پس امر كرد شتران را رد كردند.
عبدالمطلب همان جواب گفت كه گذشت ؛ پس عبدالمطلب هنگام مراجعت به فيل بزرگ آنها رسيد كه او را ((محمود)) مى گفتند فرمود: اى محمود!
فيل سر خود را به جواب حركت داد.
فرمود: مى دانى كه چرا تو را آورده اند؟
فيل سر را به جانب بالا حركت داد كه : نه .
فرمود: تو را آورده اند كه خانه پروردگار خود را خراب كنى ، آيا خواهى كرد؟
فيل با سر اشاره كرد: نه .
پس عبدالمطلب به خانه آمد؛ چون صبح روز ديگر شد عزم دخول حرم كردند، فيل امتناع نمود از دخول حرم ، عبدالمطلب بعضى از موالى را گفت : بر كوه بالا رو و نظر كن و آنچه ببينى مرا خبر ده ؛ چون بالا رفت گفت : سياهى از طرف دريا مى بينم و نزديك است كه برسند؛ چون نزديك شدند گفت : مرغان بسيارند و هر يك در منقار خود سنگريزه دارند به قدر سنگريزه ها كه به انگشتان به يكديگر مى اندازند يا كوچكتر.
عبدالمطلب گفت : بحق خداى عبدالمطلب كه قصد اين جماعت دارند، چون بالاى سر آنها رسيدند سنگها را انداختند و هر سنگى بر سر يكى از آن گروه آمد و از دبر او خارج شد و او را كشت و هيچيك از آنها بيرون نرفت مگر يك نفر كه براى قوم خود خبر برد، و چون ايشان را خبر مى داد ديد يكى از آن مرغان بالاى سر اوست گفت : چنين مرغان بودند، پس ‍ سنگى بر سر او انداخته او را نيز هلاك كرد.(47)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : چون حضرت عبدالمطلب به مجلس ابرهه داخل شد تخت ابرهه براى تعظيم او منحنى شد و ميل كرد.(48)
در حديث صحيح ديگر فرمود: آن مرغان مانند پرستك بودند؛ و به روايت ديگر: سرشان مثل سرهاى درندگان بود و منقارشان مانند منقار مرغان .(49)
و در عدد فيلها خلاف است : بعضى گفته اند يك فيل بزرگ بود كه آن را محمود مى گفتند؛ بعضى گفته اند هشت فيل بودند؛ بعضى گفته اند دوازده فيل بودند.
و در سبب اين اراده خلاف است : بعضى گفته اند كه در برابر كعبه معظمه در يمن معبدى ساخته بود و مردم را تكليف مى كرد كه بسوى آن خانه حج كنند و بر دور آن طواف نمايند، پس شخصى از قريش شب در آن خانه مانده در و ديوار آن را به فضله خود ملوث نموده گريخت ، و به اين سبب آن ملعون در خشم شد و سوگند ياد كرد كعبه را خراب كند.(50)
صاحب كتاب انوار روايت كرده است كه : جمعى از اهل مكه براى تجارت به حبشه رفتند و داخل كنيسه اى از كنائس نصارى شدند و آتشى افروختند براى طعام خود و خاموش ‍ نكرده بار كردند، بادى وزيد و آنچه در معبد ايشان بود سوخت ، چون داخل كنيسه خود شدند پرسيدند: كى اين كار را كرده است ؟ گفتند: جمعى از تجار مكه در اينجا آتش ‍ افروخته اند، به آن سبب كنيسه سوخته است ؛ چون خبر به پادشاه رسيد در غضب شد و وزير خود ابرهه بن الصباح را فرستاد با چهار صد فيل و صد هزار مرد جنگى و گفت : كعبه ايشان را خراب كن و سنگهاى او را در درياى جده بينداز و مردان آنها را بكش و اموال آنها را غارت كن و احدى از ايشان را مگذار، پس ابرهه با تهيه تمام به جانب مكه روان شد و اسود بن مقصود را چرخچى (51) لشكر خود كرده با بيست هزار كس پيش فرستاد و گفت : برو و مردان و زنان ايشان را بگير و احدى از آنها را مكش تا من بيايم كه مى خواهم آنها را به عذابى بكنم كه احدى از عالميان را چنان عذابى نكرده باشند.
چون اين خبر به مكه رسيد اهل مكه اولاد و اموال خود را جمع كرده عزم گريختن نمودند، عبدالمطلب ايشان را نصيحت كرد كه : اين ننگ است بر شما كه از كعبه دور شويد.
گفتند: ما را تاب مقاومت ايشان نيست اگر بر ما دست يابند همه را مى كشند.
عبدالمطلب فرمود: خداى خانه نمى گذارد ايشان بر خانه ظفر يابند و اگر شما نيز پناه به خانه بريد به شما نيز دست نخواهند يافت .
ايشان نصيحت آن حضرت را قبول نكرده متفرق شدند، بعضى به كوهها و دره ها گريختند و بعضى به دريا نشستند، عبدالمطلب فرمود: من از خدا شرم مى كنم كه از خانه و حرم او بگريزم و من از جاى خود حركت نمى كنم تا حق تعالى ميان ما و ايشان حكم كند.
پس اسود ماند تا ابرهه با آن فيلهاى عظيم و لشكر گران به او ملحق شدند و رو به مكه آوردند و جميع چهار پايان اهل مكه را به غارت بردند و از عبدالمطلب هشتاد ناقه سرخ مو بردند، چون خبر به عبدالمطلب رسيد فرمود: الحمد لله مال خدا بود و براى ضيافت اهل خانه او و حاجيان خانه او نگاهداشته بودم ، اگر به من برگرداند او را شكر خواهم كرد اگر بر نگرداند باز شكر خواهم كرد.
پس عبدالمطلب جامه هاى خود را پوشيده و رادى لوى بن غالب را بر دوش افكند و كمربند ابراهيم خليل عليه السلام را بر كمر بست و كمان اسماعيل ذبيح عليه السلام را بر دوش ‍ افكند و بر اسب خود سوار شده بسوى لشكر ابرهه روان شد، خويشان او سر راه بر او گرفتند و گفتند: نمى گذاريم تو را بر وى به نزد ظالمى كه حرمت خانه خدا و حرم او را نمى داند.
فرمود: اى قوم ! من از قدرت و لطف خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد، دست از من برداريد انشاء الله بزودى بسوى شما بر مى گردم .
پس روانه شد، چون نظر آن قوم بر او افتاد از حسن و ضياء او متعجب و از مهابت او بر خود بلرزيدند و به نزد او آمده التماس كردند كه : برگرد و نزد اين جبار مرو كه سوگند خورده است احدى از شما را زنده نگذارد و ما را رحم مى آيد بر تو با اين حسن و جمال و كمال به تيغ او كشته شوى .
عبدالمطلب گفت : شما مرا به مجلس او بريد و نصيحت را ترك كنيد.
چون خبر عبدالمطلب را به ابرهه رسانيدند و شجاعت و جرات او را ذكر كردند امر كرد كه ملازمانش شمشيرها كشيدند و فيل بزرگ را به مجلس طلبيد و تاج خود را بر سر نهاد و امر به احضار عبدالمطلب نمود، و آن فيل را ((مذموم )) مى گفتند و بر سرش دو شاخ از آهن تعبيه كرده بودند كه اگر بر كوهى مى زد خراب مى كرد، و بر خرطومش دو شمشير بسته بودند، و جنگ تعليمش داده بودند؛ و امر كرد چون عبدالمطلب به مجلس در آيد آن فيل را بر او حمله دهند.
چون عبدالمطلب به مجلس داخل شد جميع حضار را از او دهشتى عظيم بهم رسيد، چون فيل را به او حمله دادند به نزد آن حضرت آمد و سر بر زمين نهاده ذليل و منقاد شد؛ ابرهه از مشاهده اين احوال متحير ماند و از دهشت بر خود لرزيد و به غايب تعظيم و تكريم آن حضرت را در كنار خود نشانيد و عرض كرد: چه نام دارى كه از تو خوشروتر و نيكوتر نديده ام و هر حاجت بطلبى روا كنم و اگر گوئى برگردم بر مى گردم ؟
عبدالمطلب فرمود: مرا با اينها كارى نيست ، اصحاب تو شترى چند از من برده اند و آنها را براى حاجيان بيت الله مهيا كرده بودم ، بگو به من باز دهند.
ابرهه حكم كرد آنها به او پس دادند و گفت : ديگر حاجتى دارى ؟
گفت : نه .
ابرهه گفت : چرا در باب بلد خود سوال نمى كنى كه من سوگند ياد كرده ام كه كعبه شما را خراب كنم و مردان شما را بكشم ؟ وليكن قدر تو را بزرگ يافتم و اگر در اين باب شفاعت نمائى شفاعت تو را قبول مى كنم .
عبدالمطلب فرمود: مرا با آن كارى نيست ، چون آن خانه صاحبى دارد كه محتاج به شفاعت من نيست ، اگر خواهد دفع ضرر از خانه خود مى تواند كرد.
ابرهه گفت : اينك از عقب تو مى آيم با فيل و لشكر، كعبه و نواحى آن را خراب مى كنم و ساكنان آن را به قتل مى رسانم .
عبدالمطلب فرمود: اگر توانى بكن ؛ و بسوى مكه برگشت ، و چون بر فيل بزرگ گذشت ، فيل او را سجده كرد پس وزراء و مصاحبان ابرهه او را ملامت كردند كه : چرا او را گذاشتى برود؟
گفت : مرا ملامت مكنيد كه چون او را ديدم هيبتى عظيم از او در دل من پيدا شد، مگر نديديد فيل او را سجده كرد؟ اكنون بگوئيد در اين امر كه اراده كرده ايم چه مصلحت مى دانيد؟
گفتند: آنچه پادشاه فرموده البته بايد بعمل آوريم ، پس با لشكر روى بسوى مكه آوردند.
و چون عبدالمطلب به مكه برگشت قوم خود را گفت : بر ابوقبيس بالا رويد، و خود به كعبه در آويخت و به نور محمد صلى الله عليه و آله و سلم توسل جسته به درگاه حق تعالى تضرع و زارى نمود كه : الها! خانه خانه توست و ما همه عيال و ساكنان حرم توئيم و هر كس حمايت خانه و اهل خانه خود مى نمايد، و مانند اين سخنان مى گفت و تضرع مى نمود، ناگاه صداى هاتفى را شنيد كه گفت : دعاى تو مستجاب شد و به مطلب خود رسيدى به بركت نورى كه در جبين توست ، پس رو به قوم خود آورد و گفت : بشارت باد كه نور جبين خود را ديدم كه بلند شد و از بركت آن شما نجات خواهيد يافت .
در اين سخن بودند كه ديدند غبار لشكر مخالف بلند شد، و چون غبار فرو نشست فيلها ديدند كه سرا پاى آنها را آهن پوشانيده بودند و مانند كوه در جلو لشكر خود باز داشته بودند، چون به حد حرم رسيدند فيلها ايستادند و هر چند فيل بانان آنها را زجر كردند قدم در حرم ننهادند، و چون روى آنها را از حرم بر مى گردانيدند مى دويدند.
اسود گفت : جادو كرده اند فيلهاى شما را؛ و خبر به سوى ابرهه فرستاد كه چنين واقعه اى رو داده .
ابرهه چون اين خبر بشنيد ترس او زياده شد و به نزد اسود فرستاد كه : مكرر كار خود را تجربه كرديم و از تجربه خود گذشتن طريق عقل نيست ، رسولى بسوى اين قوم بفرست و از ايشان طلب صلح بكن و خبر فيل را مخفى دار كه باعث جراءت ايشان نشود و بگو به عدد آنچه از مردان ما تلف شده است از قوم خود به ما بدهند و آنچه از كنيسه ما فاسد كرده اند تاوان بدهند تا ما بر گرديم .
چون رسول ابرهه به نزد اسود آمد و رسالت او را گفت ، و آن رسول مردى بود به شجاعت معروف و ((حناطه )) نام داشت و بسيار به شجاعت خود مغرور بود و با لشكرها به تنهائى مقاومت مى كرد و خلقتى مهيب داشت ، اسود به او گفت : تو رسول من باش بسوى اين گروه شايد به سبب تو ميان ما و ايشان صلح شود.
حناطه گفت : مى روم و اگر قبول صلح نكنند سرهاى ايشان را به نزد تو مى آورم .
چون حناطه به مكه آمد و نظرش به عبدالمطلب افتاد دهشتى عظيم بر او غالب شد و بر خود بلرزيد و ساكت ماند؛ عبدالمطلب فرمود: به چه كار آمده اى ؟
عرض كرد: اى مولاى من ! بر ابرهه فضل شما ظاهر گرديد و حرم را به شما بخشيد و از شما طلب مى نمايد كه ديه آنها كه كشته شده اند بدهيد يا مردانى چند به عدد آنها از قوم خود بدهيد و قيمت آنچه در كنيسه تلف شده است تسليم نمائيد تا لشكر را برگرداند.
عبدالمطلب فرمود: ما هرگز بيگناه را به عوض مجرم مواخذه نمى كنيم ؛ عادت ما امانت و عدالت است و دست خود را پيوسته از ستم باز داشته ايم و خلاف فرموده خدا نمى كنيم ، و اما آنچه در باب كعبه گفتى ، من گفتم كه آن صاحبى دارد كه قادر است دفع ضرر را آن بكند، والله كه هيچ پروا نمى كنم از او و از خيل و حشم او.
حناطه چون اين سخنان بشنيد در خشم شد و قصد هلاك آن حضرت نمود، عبدالمطلب گريبان او را گرفته بلند كرد و بر زمين زد و فرمود: اگر نه تو ايلچى (52) بودى الحال تو را هلاك مى كردم .
پس حناطه بسوى اسود برگشت و گفت : به اين گروه سخن گفتن فايده ندارد و مكه خالى است مى بايد بر ايشان تاخت .
چون به نزديك حرم رسيدند گروهى چند از مرغان ديدند كه چون ابر بر بالاى سر آنها صف كشيدند و شبيه پرستك بودند و هر يك سه سنگ يكى در منقار و دو تا در چنگال برداشته بودند و سنگها از عدس كوچكتر و از نخود بزرگتر نبود.
چون لشكر را نظر بر آن مرغان بترسيدند و گفتند: چيست اين مرغان كه هرگز مثل آنها نديده ايم ؟
اسود گفت : بر شما باكى نيست ، مرغى چندند كه روزى براى جوجه هاى خود مى برند.
پس كمان خود را طلبيد و تيرى به جانب آنها افكند پس آن مرغان به فرياد آمدند، منادى ندا كرد از آسمان : اى مرغان اطاعت كننده ! اطاعت پروردگار خود كنيد به آنچه مامور شده ايد بدرستى كه غضب خداوند جبار بر اين كفار شديد شده است .
پس مرغان سنگها را انداختند، سنگ اول بر سر حناطه آمد و خود او را شكافت و در مغز سرش پنهان شد و از دبرش بيرون رفت و به زمين فرو شد و او بر خاك افتاد، پس آن لشكر از جانب چپ و راست متفرق شدند و مرغان از پس آنها مى رفتند و سنگ بر سرشان مى ريختند تا همه هلاك شدند و اسود نيز هلاك شد و ابرهه گريخت ناگاه در اثناى راه دست راستش افتاد پس دست چپش افتاد پى پاهايش افتاد و چون به منزل رسيد و قصه را نقل كرد سرش افتاد.
شخصى از حضر موت برادر خود را تكليف حضور در آن عسكر نمود و آن برادر ابا نمود و گفت : من هرگز به جنگ خانه خدا نيايم ، و آن برادر كه رفت چون اين واقعه را ديد گريخت و به برادر خود ملحق شد و قصه را به او نقل كرد، چون سر به جانب بالا كرد يكى از مرغان را بر بالاى سر خو ديد پس آن مرغ سنگى انداخته و او را هلاك كرد.
عبدالمطلب در عرض اين احوال مشغول تضرع و ابتهال بود و به نور مقدس محمدى صلى الله عليه و آله و سلم توسل مى جست و عرض مى كرد: پروردگارا! به بركت نورى كه به ما بخشيده اى ما را از اين اندوه و شدت فرجى كرامت فرما و بر دشمنان خود نصرت ده .
چون فيلها را گريخته و دشمنان را مرده ديدند به شكر الهى قيام و غنائم دشمن را متصرف شدند.(53)

- پینوشتها -

45- ابو قبيس : كوهى است مشرف بر مكه .
46- امالى شيخ مفيد 312؛ امالى شيخ طوسى 80.
47- كافى 1/447.
48- امالى شيخ طوسى 682.
49- مجمع البيان 5/541-542.
50- رجوع شود به سيره ابن هشام 1/45؛ سيره ابن كثير 1/30؛ تفسير بغوى 4/525.
51- چرخچيان : صنف توپچى كه پيشرو سپاه بودند. (فرهنگ عميد 2/873)
52- ايلچى : سفير، فرستاده مخصوص . (فرهنگ عميد 1/326).
53- الانوار 64-77.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 ذی قعده

١ـ ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها)٢ـ مرگ اشعث بن قیس٣ـ وقوع جنگ بدر صغری ١ـ...


ادامه ...

11 ذی قعده

میلاد با سعادت حضرت ثامن الحجج، امام علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) روز یازدهم ذیقعده سال ١٤٨...


ادامه ...

15 ذی قعده

كشتار وسیع بازماندگان بنی امیه توسط بنی عباس در پانزدهم ذیقعده سال ١٣٢ هـ.ق ، بعد از قیام...


ادامه ...

17 ذی قعده

تبعید حضرت موسی بن جعفر (علیهما السلام) از مدینه به عراق در هفدهم ذیقعده سال ١٧٩ هـ .ق....


ادامه ...

23 ذی قعده

وقوع غزوه بنی قریظه در بیست و سوم ذیقعده سال پنجم هـ .ق. غزوه بنی قریظه به فرماندهی...


ادامه ...

25 ذی قعده

١ـ روز دَحوالارض٢ـ حركت رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) از مدینه به قصد حجه...


ادامه ...

30 ذی قعده

شهادت امام جواد (علیه السلام) در روز سی ام ذی‌قعده سال ٢٢٠ هـ .ق. شهادت نهمین پیشوای شیعیان...


ادامه ...
0123456

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page