کشور یمن که در جنوب غربى عربستان واقع است منطقه حاصلخیزى بود و قبایل مختلفى در آنجا حکومت کردند و از آن جمله قبیله بنى حمیر بود که سالها در آنجا حکومت داشتند.
ذونواس یکى از پادشاهان این قبیله بود که سالها بر یمن سلطنت مىکرد.گویند:وى در یکى از سفرهاى خود به شهر«یثرب»تحت تأثیر تبلیغات یهودیانى که بدانجا مهاجرت کرده بودند قرار گرفت و از بت پرستى دست کشیده،به دین یهود درآمد.طولى نکشید که این دین تازه بشدت در دل ذونواس اثر گذارد و از یهودیان متعصب گردید و به نشر آن در سرتاسر جزیرة العرب و شهرهایى که در تحت حکومتش بودند کمر بست،تا آنجا که پیروان ادیان دیگر را بسختى شکنجه مىکرد تا به دین یهود در آیند،و همین سبب شد تا در مدت کمى عربهاى زیادى به دین یهود درآیند.
مردم«نجران»یکى از شهرهاى شمالى و کوهستانى یمن چندى بود که دین مسیح را پذیرفته و در اعماق جانشان اثر کرده بود و بسختى از آن دین دفاع مىکردند و به همین جهت از پذیرفتن آیین یهود سرپیچى کرده و از اطاعت ذونواس سرباز زدند.
ذونواس خشمگین شد و تصمیم گرفت آنها را به سختترین وضع شکنجه کند و به همین جهت دستور داد خندقى حفر کردند و آتش زیادى در آن افروخته و مخالفین دین یهود را در آن بیفکنند،و بدین ترتیب بیشتر مسیحیان نجران را در آن خندق سوزانده و گروهى را نیز طعمه شمشیر کرده و یا دست،پا،گوش و بینى آنها را برید و جمع کشته شدگان آن روز را بیست هزار نفر نوشتهاند .و به عقیده گروه زیادى از مفسران،داستان اصحاب أخدود که در قرآن کریم(در سوره بروج)ذکر شده است،اشاره به همین ماجراست.یکى از مسیحیان نجران که از معرکه جان به در برده بود از شهر گریخت و با اینکه مأموران ذونواس او را تعقیب کردند توانست از چنگ آنها فرار کرده و خود را به دربار امپراتورـدر قسطنطنیهـبرساند،و خبر این کشتار فجیع را به امپراتور روم که به کیش نصارى بود رسانیده و براى انتقام از ذونواس از وى کمک خواهى کند.
امپراتور روم که از شنیدن آن خبر متأثر گردیده بود در پاسخ وى اظهار داشت: کشور شما به من دور است ولى من نامهاى به نجاشى پادشاه حبشه مىنویسم تا وى شما را یارى کند و به همین منظور نامهاى در آن باره به نجاشى نوشت.
نجاشى لشکرى انبوه،مرکب از هفتاد هزار نفر مرد جنگى به یمن فرستاد،و به قولى فرماندهى آن لشکر را به ابرهه فرزند صباح که کنیهاش ابو یکسوم بود سپرد و بنا به نقل دیگرى شخصى را به نام اریاط بر آن لشکر امیر ساخت و ابرهه را نیز که یکى از جنگجویان و سرلشکران بود همراه او کرد.
اریاط از حبشه تا کنار دریاى احمر آمد و از آنجا به وسیله کشتیهایى به ساحل کشور یمن رفت،ذونواس که از جریان مطلع شد لشکرى مرکب از قبایل یمن با خود برداشته به جنگ حبشیان آمد و هنگامى که جنگ شروع شد لشکریان ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومت نیاورده و شکست خوردند و ذونواس که تاب تحمل این شکست را نداشت خود را در دریا غرق کرد.
مردم حبشه وارد سرزمین یمن شده و سالها در آنجا حکومت کردند،و ابرهه پس از چندى اریاط را کشت و خود به جاى او نشست و مردم یمن را مطیع خویش ساخت و نجاشى را نیز که از شوریدن او به اریاط خشمگین شده بود به هر ترتیبى بود از خود راضى کرد.
در این مدتى که ابرهه در یمن بود متوجه شد که اعراب آن نواحى چه بت پرستان و چه دیگران توجه خاصى به مکه و خانه کعبه دارند،و کعبه در نظر آنان احترام خاصى دارد و هر ساله جمع زیادى به زیارت آن خانه مىروند و قربانیها مىکنند،و کم کم به فکر افتاد که این نفوذ معنوى و اقتصادى مکه و ارتباطى که زیارت کعبه بین قبایل مختلف عرب ایجاد کرده ممکن است روزى موجب گرفتارى تازهاى براى او وحبشیان دیگرى که در جزیرة العرب و کشور یمن سکونت کرده بودند شود.و آنها را به فکر بیرون راندن ایشان بیاندازد و براى رفع این نگرانى تصمیم گرفت تا معبدى با شکوه در یمن بنا کند و تا جایى که ممکن است در زیبایى و تزیینات ظاهرى آن نیز بکوشد و سپس اعراب آن ناحیه را به هر وسیلهاى که هست بدان معبد متوجه ساخته و از رفتن به زیارت کعبه باز دارد.
معبدى را که ابرهه به دین منظور در یمن بنا کرد«قلیس»نام نهاد و در تجلیل و احترام و شکوه و زینت آن حد اعلاى کوشش را کرد ولى کوچکترین نتیجهاى از زحمات چند ساله خود نگرفت و مشاهده کرد که اعراب همچنان با خلوص و شور و هیجان خاصى،هر ساله براى زیارت خانه کعبه و انجام مراسم حج به مکه مىروند،و هیچ گونه توجهى به معبد با شکوه او ندارند.و بلکه روزى به وى اطلاع دادند که یکى اعراب«کنانة»به معبد«قلیس»رفته و شبانه محوطه معبد را ملوث و آلوده کرده و سپس به سوى شهر و دیار خود گریخته است.
این جریانات ابرهه را بسختى خشمگین کرد و با خود عهد نمود به سوى مکه برود و خانه کعبه را ویران کرده و به یمن بازگردد.سپس لشکر حبشه را با خود برداشته و با چندین فیلـو یا فیل مخصوصى که در جنگها همراه مىبردندـبه قصد ویران کردن کعبه و شهر مکه حرکت کرد،اعراب که از ماجرا مطلع شدند در صدد دفع ابرهه و جنگ با او برآمدند و از جمله یکى از اشراف یمن به نام ذونفر قوم خود را به دفاع از خانه کعبه فرا خواند و دیگر قبایل عرب را نیز تحریک کرده و حمیت و غیرت آنها را در جنگ با دشمن خانه خدا برانگیخت و جمعى را با خود همراه کرده به جنگ ابرهه آمد ولى در برابر سپاه بیکران ابرهه نتوانست مقاومت کند و لشکریانش شکست خورده خود نیز به اسارت سپاهیان ابرهه درآمد و چون او را پیش ابرهه آوردند دستور داد او را به قتل برسانند و ذونفر که چنان دید بدو گفت:مرا به قتل نرسان شاید زنده ماندن من براى تو سودمند باشد.
پس از اسارت ذونفر و شکست او مرد دیگرى از رؤساى قبایل عرب به نام نفیل بن حبیب خثعمى با گروه زیادى از قبایل خثعم و دیگران به جنگ ابرهه آمد ولى اونیز به سرنوشت ذونفر دچار شد و به دست سپاهیان ابرهه اسیر گردید.
شکست پى در پى قبایل مزبور در برابر لشکریان ابرهه سبب شد که قبایل دیگرى که سر راه ابرهه بودند فکر جنگ با او را از سر بیرون کنند و در برابر او تسلیم و فرمانبردار شوند،و از آن جمله بزرگان قبیله ثقیف بودند که در طائف سکونت داشتند و چون ابرهه بدان سرزمین رسید زبان به تملق و چاپلوسى باز کرده و گفتند:ما مطیع تو هستیم و براى رسیدن به مکه و وصول به مقصدى که در پیش دارى راهنما و دلیلى نیز همراه تو خواهیم کرد و به دنبال این گفتار مردى را به نام ابو رغال همراه او کردند،و ابو رغال لشکریان ابرهه را تا«مغمس»که جایى در چهار کیلومترى مکه است راهنمایى کرد و چون به آنجا رسیدند ابو رغال بیمار شد و مرگش فرا رسید و او را در همانجا دفن کردند،و چنانکه ابن هشام مىنویسد:اکنون مردم که بدانجا مىرسند به قبر ابورغال سنگ مىزنند.
همین که ابرهه در سرزمین«مغمس»فرود آمد یکى از سرداران خود را به نام اسود بن مقصود مأمور کرد تا اموال و مواشى مردم آن ناحیه را غارت کرده و به نزد او ببرند.
اسود با سپاهى فراوان به آن نواحى رفت و هر جا مال و یا شترى دیدند همه را تصرف کرده به نزد ابرهه بردند.
در میان این اموال دویست شتر متعلق به عبد المطلب بود که در اطراف مکه مشغول چریدن بودند و سپاهیان اسود آنها را به یغما گرفته و به نزد ابرهه بردند،بزرگان قریش که از ماجرا مطلع شدند نخست خواستند به جنگ ابرهه رفته و اموال خود را بازستانند ولى هنگامى که از کثرت سپاهیان او با خبر شدند از این فکر منصرف گشته و به این ستم و تعدى تن دادند.
در این میان ابرهه شخصى را به نام حناطه به مکه فرستاد و بدو گفت:به شهر مکه برو و از بزرگ ایشان جویا شو و چون او را شناختى به او بگو:من براى جنگ با شما نیامدهام و منظور من تنها ویران کردن خانه کعبه است و اگر شما مانع مقصد من نشوید مرا با جان شما کارى نیست و قصد ریختن خون شما را ندارم.و چون حناطه خواست به دنبال این مأموریت برود بدو گفت:اگر دیدى بزرگ مردم مکه قصد جنگ ما را ندارد او را پیش من بیاور.
حناطه به شهر مکه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت او را به سوى عبد المطلب راهنمایى کردند و او نزد عبد المطلب آمد و پیغام ابرهه را رسانید،عبد المطلب در جواب گفت:به خدا سوگند ما سر جنگ با ابرهه را نداریم و نیروى مقاومت در برابر او نیز در ما نیست و اینجا خانه خداست پس اگر خداى تعالى اراده فرماید از ویرانى آن جلوگیرى خواهد کرد،و گر نه به خدا قسم ما قادر به دفع ابرهه نیستیم.
حناطه گفت:اکنون که سر جنگ با ابرهه را ندارید پس برخیز تا به نزد او برویم.عبد المطلب با برخى از فرزندان خود حرکت کرده تا به لشکرگاه ابرهه رسید و پیش از اینکه او را پیش ابرهه ببرند ذونفر که از جریان مطلع شده بود،کسى را نزد ابرهه فرستاد و از شخصیت بزرگ عبد المطلب او را آگاه ساخت و بدو گفته شد:که این مرد پیشواى قریش و بزرگ این سرزمین است و او کسى است که مردم این سامان وحوش بیابان را اطعام مىکند.
عبد المطلب که صرفنظر از شخصیت اجتماعىـمردى خوش سیما و با وقار بود همین که به نزد ابرهه آمد ابرهه به او احترام فراوانى گذاشت و او را در کنار خود نشانید و شروع به سخن با او کرده پرسید:حاجتت چیست؟
عبد المطلب گفت:حاجت من آن است که دستور دهى دویست شتر مرا که به غارت بردهاند به من بازدهند!ابرهه گفت:تماشاى سیماى نیکو و هیبت و وقار تو در نخستین دیدار مرا مجذوب تو کرد ولى خواهش کوچک و مختصرى که کردى از آن هیبت و وقار تو کاست!آیا در چنین موقعیت حساس و خطرناکى که معبد تو و نیاکانت در خطر ویرانى و انهدام است و عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبیله ات در معرض هتک و زوال قرار گرفته درباره چند شتر سخن مىگویى؟ !
عبد المطلب در پاسخ او گفت:«أنا رب الابل و للبیت رب سیمنعه»!من صاحب این شترانم و کعبه نیز صاحبى دارد که از آن نگاهدارى خواهد کرد!
ابرهه گفت:هیچ قدرتى امروز نمىتواند جلوى مرا از انهدام کعبه بگیرد!
عبد المطلب بدو گفت:این تو و این کعبه!
به دنبال این گفتگو ابرهه دستور داد شتران عبد المطلب را به او باز دهند وعبد المطلب نیز شتران خود را گرفته و به مکه آمد و چون وارد شهر شد به مردم شهر وقریش دستور داد از شهر خارج شوند و به کوهها و درههاى اطراف مکه پناه برند تاجان خود را از خطر سپاهیان ابرهه محفوظ دارند.
آن گاه خود با چند تن از بزرگان قریش به کنار خانه کعبه آمد و حلقه در خانه را بگرفت و با اشک ریزان و دل سوزان به تضرع و زارى پرداخت و از خداى تعالى نابودى ابرهه و لشکریانش را درخواست کرد و از جمله سخنانى که به صورت نظم گفته این دو بیت است:
یا رب لا ارجو لهم سواکا
یا رب فامنع منهم حماکا
ان عدو البیت من عاداکا
امنعهم أن یخربوا قراکا
[پروردگارا در برابر ایشان جز تو امیدى ندارم پروردگارا حمایت و لطف خویش را از ایشان بازدار که دشمن خانه همان کسى است که با تو دشمنى دارد و تو نیز آنان را از ویران کردن خانهات بازدار.]آن گاه خود و همراهان نیز به دنبال مردم مکه به یکى از کوههاى اطراف رفتند و در انتظار ماندند تا ببینند سرانجام ابرهه چه خواهد شد.
از آن سو چون روز دیگر شد ابرهه به سپاه مجهز خویش فرمان داد تا به شهر حمله کنند و کعبه را ویران سازند.
نخستین نشانه شکست ایشان در همان ساعات اول ظاهر شد،چنانکه مورخین نوشتهاند،فیل مخصوص را مشاهده کردند که از حرکت ایستاد و به پیش نمىرود و هر چه خواستند او را به پیش برانند نتوانستند،و در این خلال مشاهده کردند که دستههاى بىشمارى از پرندگان که شبیه پرستو و چلچله بودند از جانب دریا پیش مىآیند.پرندگان مزبور را خداى تعالى مأمور کرده بود تا به وسیله سنگریزههایى که در منقار و چنگال داشتندـو هر یک از آن سنگریزهها به اندازه نخود و یا کوچکتر از آن بودـابرهه و لشکریانش را نابود کنند.
مأموران الهى بالاى سر سپاهیان ابرهه رسیدند و سنگریزهها را رها کردند و به هر یک از آنان که اصابت کرد هلاک شد و گوشت بدنش فرو ریخت،همهمه در لشکریان ابرهه افتاد و از اطراف شروع به فرار کرده و رو به هزیمت نهادند و در این گیر و دار بیشترشان به خاک هلاک افتاده و یا در گودالهاى سر راه و زیر دست و پاى سپاهیان خود نابود گشتند.
خود ابرهه نیز از این عذاب وحشتناک و خشم الهى در امان نماند و یکى از سنگریزهها به سرش اصابت کرد،و چون وضع را چنان دید به افراد اندکى که سالم مانده بودند دستور داد او را به سوى یمن بازگردانند،و پس از تلاش و رنج بسیارى که به یمن رسید گوشت تنش بریخت و از شدت ضعف و بى حالى در نهایت بدبختى جان سپرد.
عبد المطلب که آن منظره عجیب را مىنگریست و دانست که خداى تعالى به منظور حفظ خانه کعبه آن پرندگان را فرستاده و نابودى ابرهه و سپاهیان فرا رسیده است فریاد برآورده و مژده نابودى دشمنان کعبه را به مردم داد و به آنها گفت:
به شهر و دیار خود بازگردید و اموالى که از اینان به جاى مانده به غنیمت برگیرید و مردم با خوشحالى و شوق به شهر بازگشتند.
داستان اصحاب فیل از داستانهاى مهم تاریخ است که سالهاى زیادى مبدأ تاریخ اعراب گردید و از امورى بود که بشارت از بعثت پیامبر بزرگوار اسلام مىداد و به اصطلاح از ارهاصات بود. (10) و در ضمن ابهت و عظمت زیادى به قریش داد و سبب شد تا قبایل دیگر عرب و مردم نقاط دیگر جزیرة العرب آنان را«اهل الله»بخوانند،ونابودى ابرهه و سپاهیانش را به حساب«دفاع خداى تعالى از مردم مکه»بگذارند.
قرآن کریم هم از این داستان با اهمیت خاصى یاد کرده و به پیغمبر بزرگوار اسلامچنین مىگوید:
بسم الله الرحمن الرحیم«ا لم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل،أ لم یجعل کیدهم فى تضلیل و أرسل علیهم طیرا أبابیل،ترمیهم بحجارة من سجیل،فجعلهم کعصب مأکول»[آیا ندیدى که پروردگار تو با اصحاب فیل چه کرد؟مگر نیرنگشان را در تباهى نگردانید و بر آنان پرندهاى گروه گروه نفرستاد،و آنها را به سنگى از جنس سنگ و گل مىزد،و آنان را مانند کاهى خورد شده گردانید.]و بى شک این داستان امرى خارق العاده و معجزهاى شگفتانگیز بود،گر چهبرخى خواستهاند آن را به صورت عادى درآورند و در این باره دست به تأویلاتى نیززدهاند (11) ولى حق همان است که داستان مزبور جنبه معجزه داشته و مسئلهاى فراىمسائل معمولى بوده است.همان طور که در قرآن کریم است.جلال الدین رومى دراین باره لطیف مىگوید:
چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوش چشمان کرشم آموختیم
هست بر اسباب اسبابى دگر
در سبب منگر در آن افکن نظر
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
بى سبب مر بحر را بشکافتند
بى زراعت جاش گندم کاشتند
ریگها هم آرد شد از سعیشان
پشم بز ابریشم آمد کشکشان
جمله قرآنست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بو لهب
مرغ بابیلى دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند
پیل را سوراخ سوراخ افکند
سنگ مرغى کو به بالا پر زند
دم گاو کشته بر مقتول زن
تا شود زنده هماندم در کفن
حلق ببریده جهد از جاى خویش
خون خود جوید ز خون پالاى خویش
همچنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفض اسباب است و علت و السلام
- پینوشتها -
10.ارهاصات به حوادث مهم تاریخى و اتفاقات غیر عادى گویند که معمولا مقارن ظهور پیمبران بزرگ الهى اتفاق مىافتد و به گفته یکى از نویسندگان به منزله آژیر خطرى است که به مردم آماده باش مىدهد و خبر از پیش آمد مهمى در آینده مىدهد.
11.کار این تأویل و توجیه بجایى رسیده که برخى از نویسندگان براى اینکه داستان فوق را با گفتار مورخین اروپایى که گفتهاند:لشکر حبشه به مرض آبله و یا وبا نابود گشتند،مطابق ساخته و وفق دهند کلمه«أبابیل»را در آیه جمع آبله و«طیر»را به معناى سریع گرفتهاند ...که این هم یک نوع غربزدگى و خود باختگى در برابر اروپاییان است و بلاى روز شده است .
داستان اصحاب فیل
- بازدید: 1362