فرشته غم
معجَر خاكياش در نسيم گرم رها بود. پژواك بغض سنگينش، در گوش زمان مي پيچيد، ولي هيچ نمي گفت.
تنها انگشت بي صبري به دهان گرفته بود و از پشت پنجره باران خورده نگاهش، خورشيد را بر نيزه تماشا ميكرد. كتاب شيرازه شده تنهايي را آرام ورق مي زد و محبت پدرانه را در آغوش گرم خورشيد تجسم مي كرد. زخم پاهاي برهنه او بر دل كوچكش ني شتر مي زد و لب هاي قفل شده و لرزانش جز بوسه بر خورشيديِ رخسار پدر هيچ تمنايي نداشت.
بود. خرابه مهمان نشين كند. ذوب را غصه اش سرد بلور مي توانست خورشيد پرتو گرماي تنها و نداشت غم سنگين زانوان كردن بغل توان دستانش شده نامهرباني ها شهر بي عاطفه كودكان نماي انگشت خورشيد، دختر خاكي كهنه لباس هاي نداشت. جا يك همه اين تاب كوچك، دل بود نامهربان دشمن؛ داغ نسيم؛ غصه، زمين؛ غم، آسمان؛>شبي از شب ها، آتش خرابه گلستان شد و خورشيد در نااميدي خرابه تابيد. رؤياي شيرين ديدار در ميان طبقي از نور واقعيت يافت و سماعي غريبانه، نور را در ميان خود گرفت.
كوچكِ عاشق، خورشيدي ترين عشق آسماني را در آغوش خود كشيد. شعاع خورشيد، التيام بخش همه دردهاي دلش شد و سوزش ردّ سياه ستم را بر اندام كوچك و لطيف خود از ياد برد. كودك بر مهمان خود مي باليد و زيباترين گلبوسه هاي باغ آرزو را تحفه خورشيد مي كرد.
او با هر ناز غريبانه، پرتوي از بي منتهاي خورشيد را در دل كوچك خود مي كشاند تا آن جا كه از نور سرشار شد و چهره زردش بسان خورشيد درخشيد، آن قدر كه در خورشيد محو شد. سلام بر دختر خورشيد.(104)
غربت خرابه
سه ساله چگونه مي تواند تمام رنجِ تشنگي و زخم و تازيانه اسارت و از آن بدتر درد يتيمي را به جان بخرد؛ آن هم قلب كوچك سه ساله اي كه تپيدن را از ضربان قلب پدر آموخته و شبي را بينوازش او به صبح نرسانده است! اما... اما او رقيه حسين است و بزرگي را هم از او به ارث برده است.
رقيه پس از عاشورا، پدر را از عمه سراغ مي گيرد و لحظه اي آرام ندارد، با نگاه هاي كنجكاو، تمام عشقش - پدرش - را مي جويد و سكوت زينب، پرسش او را بي پاسخ مي گذارد و او باز هم مي پرسد: «عمه! بابايم كجاست؟»
رنج اسارت اگرچه سخت است و محنت آن طاقت فرسا، ولي رقيه به اميدِ يافتن نشانه اي از پدر و ديدار روي او، پا به پاي عمه و ديگر اسيران بيابان را مي پيمايد و دم بر نمي آورد... .
اين جا خرابه شام است و منزلگاه اهل بيت پيامبر صلي الله عليه وآله. رقيه با اسيران ديگر وارد خرابه مي شود، ولي ديگر تاب دوري ندارد. پريشان است؛ در جستو جوي پدر، لحظه اي قرار و آرامش ندارد و باز همان پرسش: «عمه! بابايم كجاست؟»
و اين بار، شاميان پاسخ بي قراري رقيه را مي دهند؛ سر حسين عليه السلام را نزد او مي آورند و او در آغوش عمه، بوي پدر را به ياد مي آورد و دستان پرمهرش را احساس مي كند... .
رقيه از اين كافران بيدين نزد پدر شكوه مي كند؛ تازيانه ها و سيلي خوردن هاي عمه را كه سپر بلاي يتيمان مي شد، براي حسين بازگو مي كند، صورت نيلي اش را كه زماني بوسه گاه مهربان ترين بوسه هاي پدر بود، به او نشان مي دهد و چه ناگفته ها كه براي حسين عليه السلام نمي گويد!
اي رقيه! حضور تو در خرابه، همه دل ها را آرام مي كرد. آن شب، هيچ كس را ياراي جدا كردن تو از سر پدر نبود. هيچ كس نفهميد آن شب تو با سر پدر چه گفتي. چشم هاي پدر، كدامين سرود رفتن را برايت خواند كه مانند فرشته اي كوچك از گوشه اين خرابه تا عرش اعلي و پيش پدر، پر كشيدي و غربت خرابه را براي عمه به جا نهادي!(105)
الهام موگويي
فريادي از سكوت
درك هجران تو؛ يعني كشتن يك دشت چكاوك هاي شيرين زبان؛ يعني پرپر كردن گلبرگ هاي يك گلستان اقاقيا!
از امشب مي گفتم، گويي چند روز است پس از سفرهاي خسته كننده، آرامش سكوت گرفته اي. همين قدر مي دانيم كه تاريخ نگاران زبردست، تنها و تنها يك نام توانسته اند بر خانه تان در شام بگذارند؛ عجب سنگين است اين واژه: خرابه.
كِي خيال روزگار به خود اجازه مي داد در گذران خود، آل اللَّه را خاك نشين ببيند. كي آفتاب به خود مي ديد كه از نور افشاني اش خجل باشد.
رقيه جان! شنيده ام امروز نيشخند بچه ها را به جان كوچكت مي خريدي. مي گفتند: تو بابا نداري؛ اما تو مي دانستي كه بابايت در سفر است. آري مي دانم، خودش گفته بود. خودش وقتي با همه خداحافظي مي كرد، به تو گفت كه وقتي به شام رسيدي، من هم مي آيم.
مي دانم امروز خيلي خسته شده اي، كلي گريه كرده اي؛ اما بي صدا، ولي مگر اشكي در چشمانت مانده بود؟
زود بخواب، همه خسته اند، اما خستگي عمه ات زينب كجا و شما كجا؟ عمه ات ديگر نمازش را نشسته مي خواند، ولي اگر بابا آمد به او چيزي نگو!
بخواب!! من برايت مي نويسم. همه خوابند و اين سياهي، عمه است كه پستي بلندي هاي خرابه، روي سايه اش راه مي روند. دست به ديوار، خود را بالاي سر همه مي رساند. تنها صداي فرياد مظلوميت است كه ديوارهاي خرابه را اين چنين ويران ساخته است. حتي گزمه هاي دشمن هم خواب وعده هاي حكومت را مي بينند؛ اما این شب عادي نيست؛ چرا؟ نمي دانم. مرتب در دل دعا مي كنم كه كسي خواب عزيز سفر كرده اش را نبيند. آن هم در اين خرابه، آن هم اگر نازدانه باشد و بهانه بگيرد... .
... صداي گريه اي، فرياد سكوت را در گلو مي خشكاند؛ صداي تو بود، همان كه نبايد مي شد. بهانه بابا! دانستم كه خوابش را ديده اي! حق داشتي؛ خودش قول داده بود.
سخنان عمه آرامت نمي كرد. هق هق گريه ات، دل بچه ها را مي رنجاند و خواب را از چشمانشان به اسارت مي برد. صداي خشم كه از غرش شحنگان برمي خواست، تن همه را مي لرزاند. صداي گريه ات، آرامش پليدشان را سياه تر كرده بود. بنازم به آن اشكهاي دردانه ات كه آرامش پادشاه كفر پيشه را برهم زد.
اما اي كاش كار بدين جا نمي رسيد. در سياهي نيمه شب باز خباثت درونش رخنه مي كند. گويي براي آرام كردنت به تكاپو افتاده است. شايد برايت تحفه اي بفرستد تا خاطر درياييات را با هديه اي از ياد پدر بيشتر بيازارد.
سربازان به خرابه مي آيند؛ صداي گام هايشان، ضرب آهنگ قلب بانوان را در تب و تاب مياندازد. همه به گوش هاي از خرابه پناه مي برند. تو در وسط خرابه، تنهاي تنها با مويه هاي سوزناكت، منتظر نشسته اي. عمه را ترجيح مي دهي.
ولي عمه! من كه غذا نخواستم!؟
طَبَق را در مقابلت به زمين مي گذارند.
اما رقيه جان!... سرپوش بر مدار! تو را به قد خميده عمه ات زينب بر مدار! جان بابايت حسين... .
دستان كوچكت به سوي طبق دراز مي شود. تحفه يزيد خودنمايي مي كند. سرپوش كنار مي رود و نور به آسمان پرتو افشاني مي كند. اهل حرم سر به ديوار خرابه مي كوبند. عاشورايي دوباره برپا مي شود. همه از درد و داغ كنار مي كشند و گوشه اي را براي تسكين درد اختيار مي كنند. اما تو دختر حسيني! تو براي ديدار از همه مشتاق تر بودي! حالا همه تو را از پشت پنجره باران خورده چشم، مي نگرند و مبهوت نوحه سرايي تو گشته اند. ميزبان پدر تو بودي و تو بايد پذيرايي مي كردي!
سر پدر را به سينه مي چسباني. اما... اما پدر وقتي مي رفت، صورتش خوني نبود. آري! صورت تو هم نيلي نبود.
اينها اثر گردش سياه چرخ زمانه است. مويه مي كني! ناله ميزني؛ اشك ميريزي؛ به خود لطمه ميزني و كسي را ياراي فرياد رسي نيست. تنها تو را با اشك ياري مي دهند و حرف هايت را تأييد مي كنند؛ سر تكان مي دهند و اشك مي ريزند.
اما چقدر زود از ديدار پدر فره مي روي، ناله ات خاموش مي شود و عمه سرآسيمه به سوي تو مي رود. خاك به سر مي ريزد و فرياد مي كشد. آري، تو به مهماني پدر رفته بودي.(106)