فصل هفتم: در ذكر چند نفر از اعاظم اصحاب حضرت امام رضا علیه السلام

(زمان خواندن: 19 - 37 دقیقه)

اول: دعبل بن علی خُزاعی (مادح آن حضرت)
شـاعـر اول: كـه مـقـامـش در فـضـل و بـلاغـت و شـعر و ادب بالاتر است از آنكه ذكر شود. قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس المـؤ مـنـيـن) فـرمـوده: احـوال خـجـسـتـه مآل او به تفصيل و اجمال در كتاب (كشف الغمه) و (عيون اخبار الرضـا) و سـايـر كـتـب شـيـعـه امـاميه مذكور است، و از او در (كشف الغمه) نـقـل كـرده كـه چون قصيده موسومه به (مدارس آيات) را نظم نمودم قصد آن كرد كـه بـه خـدمـت امـام ابـوالحـسـن على بن موسى الرضا عليه السلام به خراسان روم و آن قـضـيـده را بـه عـرض ايشان رسانم چون به خراسان رفتم و به خدمت آن حضرت مشرف شـدم و قـصـيـده را بر ايشان خواندم تحسين بسيار نمودند و فرمودند تا من ترا امر نكنم ايـن قـصـيـده را بـه كسى مخوان، تا آنكه خبر آمدن من به ماءمون رسيد و مرا به نزد خود طـلبيده خبر را پرسيد آنگاه گفت، قصيده مدارس ‍ آيات را بر من بخوان! من انكار معرفت آن قـصـيـده كـردم پـس بـه يكى از خادمان گفت كه حضرت امام رضا عليه السلام را طلب نمايد و بعد از ساعتى آن حضرت تشريف فرمودند پس ماءمون به آن حضرت گفت كه از دعـبـل اسـتـدعـا نـمـوديـم كه قصيده مدارس آيات را بر ما بخواند انكار معرفت آن نمود. آن حضرت به من امر فرمودند كه اى دعبل! آن قصيده را بخوان. پس بخواندم آن را و ماءمون تـحـسـيـن بسيار نمود و پنجاه هزار درهم كرم كرد و حضرت امام رضا عليه السلام به آن مـبـلغ انـعـام فـرمـود پـس من به آن حضرت گفتم كه توقع آن داشتم كه از جامه هاى بدن مبارك خود جامه اى به من كرم نمايى تا در وقت مردن كفن خود سازم، فرمودند كه چنين كنم و بـه مـن جـامـه اى بـخـشـيـدنـد كـه خـود آن حـضـرت آن حـضـرت را اسـتـعمال نموده بودند و منشفه (1) لطيف نيز شفقت فرمودند و فرمودند كه ايـن را نـگـاه دار كـه بـه بـركـت آن مـصـون و مـحـفـوظ خـواهـى بـود و بـعـد از آن فـضـل بـن سـهـل ذوالريـاسـتين كه وزير ماءمون بود صله اى نيكو به من داد، اسب تركى راهـوار بـا زيـن و يـراق به من فرستاد. و چون مدتى برآمد معاودت عراقى در خاطر جلوه گر آمد در اثناى راه بعض از قطاع الطريق بر ما بيرون آمدند و مرا و رفيقان مرا تمامى غارت كردند چنانكه بر بدن من غير كهنه قبائى نگذاشتند و من تاءسف بر هيچ چيز اسباب خـود نـمـى خورم الا بر آن جامه و منشفه كه حضرت به من انعام فرمودند و تفكر مى كردم در آن سخن كه به من گفته بودند كه اين جامه و منشفه را حفظ كن كه به بركت آن محفوظ خـواهـى بـود كـه نـاگـاه يـكـى از گـروه حـرامـى بـر هـمـان اسـب كـه فـضـل بـن سهل ذوالرياستين به من داده بود سوار شده نزديك من آمد و اين مصرع شعر مرا را بـخـواند كه (مدارس آيات خلت من تلاوة) به گريه افتاد و چون من اين حالت از او مـشـاهـده كـردم تـعـجـب نـمـودم كه در آن ميان شخصى شيعى ديدم و بنابراين طمع در اسـتـرداد جـامـه و مـنشفه حضرت امام نموده به آن شخص گفتم كه اى مخدوم! اين قصيده از كـيست؟ گفت: را با اين چه كار است؟ گفتم: اين پرسش ‍ من سببى دارد كه ترا از آن خبر خـواهم كرد، گفت: اين قصيده را شهرت او نسبت به صاحبش بيش از آن است كه مخفى ماند. گـفـتـم: او كـيـسـت؟ گـفـت: دعبل بن على شاعر آل محمّد عليهم السلام جزاء اللّه خيرا. پس گـفتم: واللّه! دعبل منم و اين قصيده از من است، آن شخص از جاى درآمده گفت: اين چه سخن دور از كـار اسـت كـه مى گوئى؟ گفتم: از اهل قافله تحقيق نمائيد. پس بفرستاد و جمعى از اهـل قـافـله را حـاضـر سـاخـت و از حـال مـن سـؤ ال نـمـود، هـمـگـى گـفـتـنـد كـه ايـن دعـبـل بـن عـلى الخـزاعـى اسـت چـون مـرا بـه يـقـيـن دانـسـت كـه دعـبـلم، گـفـت: جـمـيـع مال اهل قاقله را به جهت خاطر تو بخشيدم آنگاه منادى ندا كرد در ميان اصحاب خود تا جميع امـوال مـا را دادنـد و مـا را بـدرقه شده به محل امن رسانيدند و سر آنچه حضرت امام عليه السـلام از آن خـبـر داده بـود بـه ظـهـور رسـيـد و جـمـيع قافله به بركت جامه و منشفه آن حضرت ماءمون ماندند.(2)
و در كـتـاب (عـيـون اخـبـار الرضـا عـليـه السـلام) مـذكـور اسـت كـه چـون دعـبـل از ايـن ورطـه خـلاصـى يافت و به شهر قم رسيد شيعه قم به نزد او آمدند و از او التـمـاس ‍ خواندن قصيده مذكور نمودند دعبل ايشان را همراه خود به مسجد جامع برد و بر مـنـبـر رفـت و قـصـيـده را بـر ايـشـان خـوانـد و اهـل قـم مـال و خـلعـت بـسـيـار بـر او نـثـار كـردنـد آنـگـاه چـون خـبـر جبه مبارك آن حضرت كه به دعـبـل داده بـود بـه گـوش اهل قم رسيد از او التماس نمودند كه آن را به هزار دينار به ايـشـان بـفـروشد، دعبل از آن امتناع نمود. ديگر باره التماس نمودند كه پاره اى از آن را بـه ايـشـان بـه هـزار ديـنـار بـفـروشـد آن نـيـز درجـه قـبـول نـيافت و چون دعبل از قم بيرون رفت بعضى از جوانان خودراءى كه به آن نواحى بـودنـد خـود را بـه او رسـانـيـدنـد و جـبـه را بـه زور از او گـرفـتـنـد. دعبل به قم باز گرديد و از اهل آنجا التماس نمود كه جبه را به او بدهند آن جوانان از او امـتـنـاع نـمـودنـد و امـتـثـال امـر مـشـايـخ و اكـابـر خـود نـكـردنـد، لاجـرم دعـبـل را گـفـتـنـد جـبـه بـه دسـت تـو نـمـى آيـد هـمـان هـزار ديـنـار را بـگـيـر، دعـبـل قبول نكرد و آخر چون از آن نوميد گرديد التماس كرد كه پاره اى از آن جبه را به او دهند، آن جماعت قبول اين معنى نموده پاره اى از آن جبه با هزار دينار به او دادند.
دعبل به وطن خود معاودت نمود، چون به وطن رسيد ديد كه دزدان خانه او را بالتمام غارت كـرده انـد و چـون در وقـت مـفـارقـت از حـضـرت امـام رضا عليه السلام آن حضرت صره اى مـشتمل بر صد دينار نيز به او داده بودند و فرموده بودند كه اين را نگاه دار كه به آن محتاج خواهى شد دعبل آن را به شيعه عراق هديه نمود و در عوض هر دينار صد درهم به او دادنـد چـنـانـچـه از آن صـره ده هـزار درهـم بـه دسـت او آمـد و مـقـارن ايـن حـال چـشـم جـاريه دعبل كه با او محبت عظيم داشت رمد عظيم پيدا كرد و طبيبان را بر سر او حـاضـر سـاخـتـنـد چـون در چشم او نظر كردند گفتند كه چشم راست او معيوب شده است و ما عـلاج او نـمـى تـوانـيـم نـمـود و چـشـم چپ او را معالجه مى كنيم و اميدواريم كه خوب شود. دعـبـل از اين سخن غمناك شد و كلفت بسيار يافت تا آنكه پاره جبه حضرت امام رضا عليه السـلام كـه هـمـراه داشـت او را به ياد آمد آنگاه آن را بر چشم جاريه ماليد و چشم او را از اول شـب بـه عـصـابـه اى از آن بست چون صبح شد به بركت آن چشمهاى او بهتر از ايام سابق شد.(3)
مـؤ لف گـويـد: كـه آن صـرّه صـد ديـنـار كـه حـضـرت بـه دعبل مرحمت فرموده بود از آن پولهاى رضويه بود يعنى مسكوك به نام مبارك آن حضرت بـود لهـذا شـيعيان هر دينار آن را به صد درهم خريدند، و چون قاضى نوراللّه روايت را بـالتـمـام از (عـيـون اخـبـار الرضـا) نـقـل نـكـرده بـلكـه اول آن را از (كـشـف الغـمـه) نـقـل كـرده لاجـرم ذكـر جـبـه و صـد ديـنـار اجمال دارد و من اشاره مى كنم به اول روايت موافق آنچه در (عيون) است:
شـيـخ صـدوق بـه سـنـد مـعـتـبـر روايـت كـرده كـه وارد شـد دعـبـل بـر حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام بـه مـرو و عـرض كـرد: يـابـن رسـول اللّه! مـن قـصـيـده اى بـراى شـمـا گـفـتـه ام و قـسـم خـورده ام كـه قبل از شما براى كسى نخوانم آن را، فرمود: بيار آن را پس خواند قصيده مدارس آيات را تا رسيد به اين شعر:
اَرى فَيْئَهُمْ فى غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّما

وَ اَيْدِيَهُمْ مِن فَيْئِهِمْ صَفَراتٍ

حضرت گريست و فرمود: راست گفتى اى خزاعى! پس چون رسيد به اين شعر:
اِذا وُ تِرُوا مَدُّوا اِلى واتِريهِمُ

اَكُفّا عَنِ اْلاَوْتار مُنْقَبَضاتٍ

حضرت تقليب كف كرد و فرمود: بلى، واللّه منقبضات، و چون رسيد به اين شعر:
لَقَدْ خِفْتُ فِى الدُّنْيا وَ اَيّامَ سَعْيِها

وَ اِنّى لاَرْجُو اْلاَمْنَ بَعْدَ وَفائى

حضرت فرمود: ايمن گرداند خداوند ترا روز فزع اكبر، پس چون رسيد به اين شعر:
وَ قَبْرٌ بِبَغْدادَ لِنَفْسٍ زَكِيَّةٍ

تَضَمَّنَهَا الرَّحْمنُ فِى الْغُرُفاتِ

فـرمـود: آيـا مـلحـق نـكنم به اين موضع از قصيده تو دو بيتى كه تمام قصيده تو به آن خواهد بود؟ عرض كرد: ملحق فرما يابن رسول اللّه، فرمود:
وَ قَبْرٌ بِطُوسٍ يالَها مِنْ مُصيبَةٍ

اَلَحَّتْ عَلَى اْلاَحْشآءِ بِالزَّفَراتِ

اِلَى الْحَشْرِ حَتّى يَبْعَثَ اللّهُ قائِما

يُفَرِّجُ عَنَّا الْهَمَّ وَ الْكُرُباتِ

دعبل گفت: يابن رسول اللّه! اين قبرى كه فرموديد به طوس است قبر كيست؟!
فـرمـود قـبـر مـن اسـت! و ايـام و ليـالى مـنـقـضـى نـمـى شـود تـا آنـكـه مـى گـرد طـوس مـحـل آمـد و رفـت شـيـعه زوار من، آگاه باش هر كه زيارت كند مرا در غربت من به طوس، خـواهـد بـود بـا مـن در درجـه مـن روز قـيـامـت آمـرزيـده بـاشـد. پـس چـون دعـبل از خواند از خواندن قصيده فارغ شد حضرت فرمود به او كه جاى مرو و برخاست و داخـل خـانـه شـد و بـعـد از سـاعـتـى خـادمـى بـيـرون آمـد و صد دينار رضويه آورد براى دعـبـل و گـفـت مـولايـم فـرمـوده كـه ايـن را در نـفـقـه خـود قـرار بـده، دعبل گفت: به خدا قسم كه من براى اين نيامده ام و من اين قصيده را براى طمع چيزى نگفته ام و آن صـره پول را رد كرد و جامه اى از جامه هاى حضرت خواست كه به آن تبرك جويد و تـشـرف پـيدا كند، پس ‍ حضرت جبه خزى با صره براى او فرستاد و به خادم فرمود بـه او بـگـو كـه بـگـير اين صره را كه محتاج خواهى شد به آن و برنگردان آن را، پس دعـبـل صـره و جبه را گرفت و با قافله از مرو بيرون آمد. چون رسيد به ميان (قوهان) (4) دزدان بـر ايـشـان ريـخـتـنـد و اهـل قـافـله را گـرفـتـنـد و كـتـفـهـاى آنـهـا را بـسـتـنـد و از جـمـله ايـشـان بـود دعبل، پس دزدان مالك شدند اموال قافله را و مابين خودشان قسمت كردند يكى از دزدان اين شعر را از قصيده دعبل به مناسبت در اين مقام خواند:
اَرى فَيْئَهُمْ فى غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّما

وَ اَيْدِيَهُمْ مِنْ فَيْئِهِمْ صَفَراتٍ

دعـبـل شـنـيـد گـفـت: ايـن شـعـر از كـيـسـت؟ گـفـت: از مـردى از خـزاعـه كـه نـام او دعبل است، دعبل گفت: منم دعبل كه قصيده اش را گفته ام، پس آن مرد رفت نزد رئيسشان و او بـالاى تـلى نـمـاز مـى خـوانـد و شـيـعـه بـود پـس او را خـبـر داد بـه قـصـه دعبل. رئيس دزدان آمد نزد دعبل و گفت: دعبل تويى؟ گفت: بلى، گفت: بخوان قصيده را، دعـبـل خـوانـد قـصـيـده را، پـس امـر كـرد كـه كـتـف او را و كـتـفـهـاى جـمـيـع اهـل قـافـله را بـاز كـردنـد و امـوال ايـشـان بـه ايـشـان رد كـردنـد بـه جـهـت كـرامـت دعبل.(5)
ولادت دعـبـل در سـال وفـات حـضـرت صـادق عـليـه السـلام بـوده و وفـات كـرد دعبل به شوش سنه دويست و چهل و ششم.
ابـوالفـرج در (اغـانـى) گـفـتـه كـه دعـبـل بن على از شيعه مشهورين است به مـيـل بـه عـلى عـليـه السـلام و (قـصـيـده مـدارس آيـات عـ(او از احسن شعرها است و بـرابـرى كـرده در فـخـر بـر تـمـام مـدحـهـايـى كـه گـفـتـه شـده بـراى اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام.(6) پـس ابـوالفـرج نـقـل كـرده قـصه ورود دعبل را بر حضرت امام رضا عليه السلام و صله دادن حضرت او را سـى هـزار درهـم رضـويـه و خـلعـت دادن او را بـه جـامـه اى از جـامـه هـاى خـود و هـم نـقـل كرده كه دعبل نوشت قصيده مدارس آيات را به جامه و محرم شد در آن و امر كرد كه آن را در اكفانش گذارند و دعبل پيوسته خائف بود از خلفاء زمان خود و فرارى و پنهان بود به واسطه هجوى كه مى گفت براى آنها و از زبان او مى ترسيدند.
و حكايت شده از دعبل كه گفت: زمانى كه فرار كرده بودم از خليفه، شبى را در نيشابور بيتوته كردم تنها و عزم كردم كه قصيده اى به جهت عبداللّه بن طاهر بگويم در آن شب، هـمـيـن كه در فكر آن بودم شنيدم در حالى كه در را بسته بودم بر روى خود كه صدايى بـلنـد شـد (اَلسَّلامُ عـَلَيـْكـُمْ اَلِجْ يـَرْحـمـكَ اللّهُ) بـدنـم بـه لرزه درآمـد و حال عظيمى براى من روى نمود پس صاحب آن صوت به من گفت: نترس ‍ عافاك اللّه! به درسـتـى كه من مردى هستم از برادران تو از جن از ساكنين يمن، بر ما وارد شد آينده اى از اهـل عـراق و خـواند براى ما قصيده ترا مدارس آيات پس من دوست داشتم كه آن قصيده را از خـودت بـشـنـوم. دعبل گويد كه من قصيده را خواندم براى او و او گريست چندان كه افتاد بـر زمـين پس گفت: خدا ترا رحمت كند آيا حديث نكنم براى تو حديثى كه زياد كند در نيت تـو و يـاورى كـنـد تـرا در تـمسك به مذهبت؟ گفتم: بلى حديث كن، گفت: مدتى بود مى شنيدم ذكر جعفر بن محمّد عليه السلام را پس رفتم به مدينه به خدمتش شنيدم كه فرمود: حـديـث كـرد مـرا پـدرم از پـدرش از جـدش ايـنـكـه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم فـرمود: عَلِىُّ وَ شيعَتُهُ هُمُ الْفائِزُون؛ على و شيعه او فيروز و رستگارند. پس وداع كرد با من و خواست برود من گفتم: خدا ترا رحمت كند خبر ده مرا به اسم خود و گفت: منم ظبيان بن عامر،(7) انتهى.
دوم ـ حسن بن على بن زياد الوشاء بجلى كوفى
از وجـوه طايفه از اصحاب حضرت رضا عليه السلام است و پسر دختر الياس ‍ صيرفى اسـت كـه از شـيـوخ اصـحـاب حضرت صادق عليه السلام بوده و از جد خود الياس روايت كرده كه در وقت احتضارش گفت: شاهد باشيد و اين ساعت، ساعت دروغ گفتن نيست هر آينه شنيدم از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: واللّه! نمى ميرد بنده اى كه دوست دارد خدا و رسول و ائمه عليهم السلام را پس آتش مسّ بكند او را و اين كلام را اعاده كرد دوبار و سه بار بدون آنكه از او سؤ ال كنند.(8)
و شـيـخ طـوسـى روايـت كـرده از احـمـد بن محمّد بن عيسى بن قمى؛ كه به جهت طلب حديث رحـلت كـردم بـه كـوفـه و مـلاقـات كـردم در آنـجـا حـسـن بـن عـلى وشـا را از او سـؤ ال كردم كه كتاب علاء ن رزين و ابان بن عثمان را براى من بياورد، چون آورد گفتم به او دوست مى دارم كه اجازه دهى به من روايت اين دو كتاب را، گفت: خدا ترا رحمت كند! چه عجله اى دارى برو بنويس از روى آنها بعد سماع كن، گفت: گفتم كه از حوادث روزگار ايمن نـيـسـتـم، گـفـت: اگـر مـن دانـسـتـم كـه از بـراى حـديـث مـثـل تـو طـالبـى است هر آينه بسيار اخذ حديث مى كردم چه آنكه من درك كردم در اين مسجد نـهـصـد تـن از مـشـايـخ را كـه هـر يـك مـى گـفـت: (حـَدَّثـَنـى جـَعـْفـَرُ بْن مُحَمَّد).(9)
مـولف گـويـد: كـه از ايـن روايـت مـعـلوم مـى شـود كـه در سـابـق اهـل قـم چـه قدر طالب حديث بوده اند كه شد رحال مى كرده اند از قم تا كوفه به طلب حديث و هم اعتماد ايشان به اصول بوده و روايت نمى كردند حديث را مگر با اجازه يا سماع از مشايخ، و بالجمله: او از مشايخ اجازه و اجلاء اصحاب ائمه از او روايت مى كنند و اگر عثره اى از او سر زده در وقف او بر حضرت موسى عليه السلام تدارك كرده به رجوع او به حضرت امام رضا عليه السلام و قول به امامت آن حضرت و حجت بعد از آن حضرت.
ابـن شـهر آشوب در (مناقب) روايت كرده از او كه گفت: نوشتم در طومارى مسائلى چـنـد كه امتحان كنم به آن على بن موسى عليه السلام را پس صبح حركت كردم به سوى مـنـزل آن حضرت، از بسيارى جمعيت كه بر در خانه آن حضرت بود نرسيدم به در خانه در ايـن حـال خـادمـى را ديـدم كـه مـى پـرسـيد: كيست حسين بن على وشاء پسر دختر الياس بغدادى؟ گفتم: اى غلام! آن كس كه تو مى جويى منم. پس نوشته اى به من داد و گفت: ايـن اسـت جـواب مسائلى كه با خود دارى! پس من به سبب اين معجزه باهره قطع كردم به امامت آن حضرت و ترك كردم مذاهب واقفيه را.(10)
سوم ـ حسن بن على بن فضال تيملى كوفى مكنى به ابومحمّد
قـاضى نوراللّه در (مجالس) گفته كه به خدمت حضرت امام موسى عليه السلام رسـيـده بـود و از روايـان حـضرت امام رضا عليه السلام و اختصاص تمام به آن حضرت داشـت و جـليل القدر و عظيم المنزلة و زاهد و صاحب ورع و ثقه بود در روايات، و در (كـتـاب نجاشى) از فضل بن شاذان منقول است كه گفت: در يكى از مساجد نزد بعضى از قـراء درس مـى خـواندم در آنجا قومى ديدم كه با هم سخنان مى گفتند و يكى از آن ميان مى گفت كه در كوه مردى است كه او را ابن فضال مى گويند و او عابدترين جماعتى است كـه مـا ديـده ايم و گفت كه او به صحرا بيرون مى آيد و به سجده فرود مى رود و آنگاه مرغان صحرا بر او جمع مى شوند و او آنچنان از خود محو شده بر زمين مى افتد كه از دور گـمـان مى شود كه جامه يا خرقه اى است و وحشيان صحرا نزديك به او چرا مى كنند و از او رمـيـده نـمـى شـونـد بـنـابـر غـايـت مـؤ انـسـت كـه ايـشـان را بـه او حـاصـل شـده. فـضـل بـن شـاذان گـويـد پـس از آن سـخـن گـمـان كـردم كـه مـگـر آن حـال كـسى است كه در زمان سابق بوده و بعد از استماع آن سخن به اندك زمانى ديدم كه شيخى خوش صورت نيكو شمائل كه جامه برسى و رداء برسى در بر و (كفش سبز) (11) در پا داشت از در، درآمد و بر پدر من كه با او نشسته بودم سلام كـرد و پـدر من جهت تعظيم او برخاست و او را جاى داد و گرامى داشت و چون بعد از لحظه اى بـرخـاسـت مـن از پـدر خـود پـرسـيـدم كـه ايـن شيخ كيست؟ گفت: اين حسبن بن على بن فـضـال است! گفتم: آن عابد فاضل مشهور؟! گفت: همان است، گفتم: آن نخواهد بود مى گويند كه او در كوه مى باشد، گفت اين همان است كه در كوه مى باشد، باز گفتم كه او نـخـواهـد بـود كـه او هـمـيـشـه در كـوه مـى بـاشـد، گـفـت: چـه كـم عـقـل پـسـرى بـوده اى نـمـى تواند بود كه او در اين ايام از آنجا آمده باشد، پس آنچه از اهـل مـسجد درباره حسن شنيده بودم بر پدر عرض ‍ كردم پدرم گفت: آنچه شنيده اى درست است و اين حسن همان حسن است. و حسن گاهى پيش پدر من مى آمد پس من نزد او رفتم و كتاب ابـن بكير و غير آن از كتب احاديث از او استماع نمودم و بسيار بود كه كتاب خود را بر مى داشـت و بـه حـجـره مـن مـى آمـد و بـر من قرائت آن مى نمود و در سالى كه طاهر بن الحسين الخزاعى كه از سپهسالاران ماءمون بود حج گزارد و به كوفه مراجعت نمود، چون تعريف فـضايل و كمالات حسن نزد او كرده بودند كسى نزد حسن فرستاد و به او پيغام نمود كه مـن از رسـيـدن به خدمت شما معذورم التماس دارم كه شما قدوم شريف به سوى من ارزانى داريد. پس حسن از رفتن نزد طاهر امتناع نمود و هرچند اصحاب او را در ملاقات طاهر ترغيب نمودند قبول نكرد و گفت مرا با او نسبتى نيست و از آن، استغناى او دانستم كه آن آمدن به خـانـه مـن از روى ديندارى بود و مصلاى او در جامع كوفه نزد ستونى بود كه آن را (سـابـعـه) و (اسطوانه ابراهيم عليه السلام) مى گويند و حسن در تمام عمر قائل به امامت عبداللّه افطح بود و در مرض موت واقعه اى ديد و از آن عقيده برگرديد و رجوع به حق نمود رحمة اللّه تعالى.
وفـات حـسـن در سـال دويـسـت و بـيست چهار بوده و از جمله مصنفات او كتاب (زيارات و بـشـارات) است و كتاب (نوادر) و كتاب (رد بر غلات) و كتاب (الشـواهد) و كتاب در (متعه) و كتاب در (ناسخ و منسوخ) و كتاب (مـلاحـم) و كـتـاب (صـلاة) و كـتـاب (رجال)، انتهى.(12)
چـهـارم ـ حـسـن بـن مـحـبـوب السـراد و يـقـال الزراد ابـوعـلى بـجـلى كـوفـى ثـقـة جليل القدر
از اركان اربعه عصر خود و از اصحاب اجماع است و او را كتب بسيار است از جمله (كتاب مـشـيـخـه عـ(و (كتاب حدود) و (ديات) و (فرائض) و (نكاح) و (طلاق) و كتاب (نوادر) كه نحو هزار ورق است و كتاب (تفسير) و غـيـره از حـضرت امام رضا عليه السلام روايت مى كند و از شصت نفر از اصحاب حضرت صادق عليه السلام روايت كرده و نقل شده كه اهتمام (محبوب) پدر حسن در تـربـيـت او به مرتبه اى بوده كه جهت ترغيب او در اخذ حديث با او قرار داده بود كه به هـر حـديـث كـه از عـلى بن رثاب استماع كند و بنويسد يك درهم به او بدهد و اين على بن رثـاب از ثـقـات و اجـلاء عـلمـاء شـيعه كوفه است و روايت مى كند از حضرت صادق عليه السـلام و حـضـرت مـوسـى بـن جـعفر عليه السلام و برادرش يمان بن رثاب از رؤ ساى خـوارج بـوده و در هـر سـال سـه روز ايـن دو بـرادر بـا هـم اجـتماع مى كردند و مناظره مى نـمـودنـد پـس از آن از هـم جدا مى شدند و ديگر با هم به كلام حتى به سلام مخاطبه نمى نمودند.(13)
شـيـخ كـشـى روايـت كرده از على بن محمّد قتيبى از جعفر بن محمّد بن حسن محبوب كه گفته نـسب جد من حسن بن محبوب چنين است، حسن بن محبوب بن وهب بن جعفر بن وهب و اين وهب عبدى بوده سندى مملوك جرير بن عبداللّه بجلى و (زراد) يعنى زره گر بوده. پس به خـدمـت حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنين عليه السلام رفت و از آن حضرت التماس نمود كه او را از جـريـر خـريـدارى نـمايد، جرير چون كراهت داشت كه او را از دست خود بيرون كند گفت آن غلام حر است آزاد كردم او را و چون آزادى او محقق شد خدمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را اختيار كرد و وفات كرد حسن بن محبوب در آخر سنه دويست و بيست و چهار به سن شصت و پنج.(14)
فـقـيـر گـويـد: بـه مـلاحـظـه ايـنـكه وهب جد حسن زراد بود حسن را زرّاد مى گفتند تا آنكه حـضـرت امـام رضـا عـليـه السلام به بزنطى فرمود كه حسن بن محبوب زراد مگو بلكه بـگـو سـرّاد بـه جـهـت آنـكـه حـق تـعـالى در قرآن فرموده، (وَ قَدِّر فى السَّرْدِ) (15) و ايـن نـهـى حـضـرت از گـفـت زراد و امر به گفتن سراد نه آن است كه عيبى در زراد باشد؛ زيرا كه زراد و سراد هر دو به يك معنى است بلكه اين براى اهتمام و تـرغـيـب بـه قـرآن مـجـيـد اسـت كـه تـا مـمـكـن شـود بـراى شـخـص چنان كند كه كلماتش و اسـتشهاداتش موافق با قرآن باشد و از كلام خداوند تعالى اخذ شده باشد؛ چنانكه روايت شـده در حـال آن حـضـرت كـه تـمام سخن او و جواب او و مثلها كه مى آورد همه از قرآن مجيد منتزع بود.

اول: دعبل بن علی خُزاعی (مادح آن حضرت)
شـاعـر اول: كـه مـقـامـش در فـضـل و بـلاغـت و شـعر و ادب بالاتر است از آنكه ذكر شود. قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس المـؤ مـنـيـن) فـرمـوده: احـوال خـجـسـتـه مآل او به تفصيل و اجمال در كتاب (كشف الغمه) و (عيون اخبار الرضـا) و سـايـر كـتـب شـيـعـه امـاميه مذكور است، و از او در (كشف الغمه) نـقـل كـرده كـه چون قصيده موسومه به (مدارس آيات) را نظم نمودم قصد آن كرد كـه بـه خـدمـت امـام ابـوالحـسـن على بن موسى الرضا عليه السلام به خراسان روم و آن قـضـيـده را بـه عـرض ايشان رسانم چون به خراسان رفتم و به خدمت آن حضرت مشرف شـدم و قـصـيـده را بر ايشان خواندم تحسين بسيار نمودند و فرمودند تا من ترا امر نكنم ايـن قـصـيـده را بـه كسى مخوان، تا آنكه خبر آمدن من به ماءمون رسيد و مرا به نزد خود طـلبيده خبر را پرسيد آنگاه گفت، قصيده مدارس ‍ آيات را بر من بخوان! من انكار معرفت آن قـصـيـده كـردم پـس بـه يكى از خادمان گفت كه حضرت امام رضا عليه السلام را طلب نمايد و بعد از ساعتى آن حضرت تشريف فرمودند پس ماءمون به آن حضرت گفت كه از دعـبـل اسـتـدعـا نـمـوديـم كه قصيده مدارس آيات را بر ما بخواند انكار معرفت آن نمود. آن حضرت به من امر فرمودند كه اى دعبل! آن قصيده را بخوان. پس بخواندم آن را و ماءمون تـحـسـيـن بسيار نمود و پنجاه هزار درهم كرم كرد و حضرت امام رضا عليه السلام به آن مـبـلغ انـعـام فـرمـود پـس من به آن حضرت گفتم كه توقع آن داشتم كه از جامه هاى بدن مبارك خود جامه اى به من كرم نمايى تا در وقت مردن كفن خود سازم، فرمودند كه چنين كنم و بـه مـن جـامـه اى بـخـشـيـدنـد كـه خـود آن حـضـرت آن حـضـرت را اسـتـعمال نموده بودند و منشفه (1) لطيف نيز شفقت فرمودند و فرمودند كه ايـن را نـگـاه دار كـه بـه بـركـت آن مـصـون و مـحـفـوظ خـواهـى بـود و بـعـد از آن فـضـل بـن سـهـل ذوالريـاسـتين كه وزير ماءمون بود صله اى نيكو به من داد، اسب تركى راهـوار بـا زيـن و يـراق به من فرستاد. و چون مدتى برآمد معاودت عراقى در خاطر جلوه گر آمد در اثناى راه بعض از قطاع الطريق بر ما بيرون آمدند و مرا و رفيقان مرا تمامى غارت كردند چنانكه بر بدن من غير كهنه قبائى نگذاشتند و من تاءسف بر هيچ چيز اسباب خـود نـمـى خورم الا بر آن جامه و منشفه كه حضرت به من انعام فرمودند و تفكر مى كردم در آن سخن كه به من گفته بودند كه اين جامه و منشفه را حفظ كن كه به بركت آن محفوظ خـواهـى بـود كـه نـاگـاه يـكـى از گـروه حـرامـى بـر هـمـان اسـب كـه فـضـل بـن سهل ذوالرياستين به من داده بود سوار شده نزديك من آمد و اين مصرع شعر مرا را بـخـواند كه (مدارس آيات خلت من تلاوة) به گريه افتاد و چون من اين حالت از او مـشـاهـده كـردم تـعـجـب نـمـودم كه در آن ميان شخصى شيعى ديدم و بنابراين طمع در اسـتـرداد جـامـه و مـنشفه حضرت امام نموده به آن شخص گفتم كه اى مخدوم! اين قصيده از كـيست؟ گفت: را با اين چه كار است؟ گفتم: اين پرسش ‍ من سببى دارد كه ترا از آن خبر خـواهم كرد، گفت: اين قصيده را شهرت او نسبت به صاحبش بيش از آن است كه مخفى ماند. گـفـتـم: او كـيـسـت؟ گـفـت: دعبل بن على شاعر آل محمّد عليهم السلام جزاء اللّه خيرا. پس گـفتم: واللّه! دعبل منم و اين قصيده از من است، آن شخص از جاى درآمده گفت: اين چه سخن دور از كـار اسـت كـه مى گوئى؟ گفتم: از اهل قافله تحقيق نمائيد. پس بفرستاد و جمعى از اهـل قـافـله را حـاضـر سـاخـت و از حـال مـن سـؤ ال نـمـود، هـمـگـى گـفـتـنـد كـه ايـن دعـبـل بـن عـلى الخـزاعـى اسـت چـون مـرا بـه يـقـيـن دانـسـت كـه دعـبـلم، گـفـت: جـمـيـع مال اهل قاقله را به جهت خاطر تو بخشيدم آنگاه منادى ندا كرد در ميان اصحاب خود تا جميع امـوال مـا را دادنـد و مـا را بـدرقه شده به محل امن رسانيدند و سر آنچه حضرت امام عليه السـلام از آن خـبـر داده بـود بـه ظـهـور رسـيـد و جـمـيع قافله به بركت جامه و منشفه آن حضرت ماءمون ماندند.(2)
و در كـتـاب (عـيـون اخـبـار الرضـا عـليـه السـلام) مـذكـور اسـت كـه چـون دعـبـل از ايـن ورطـه خـلاصـى يافت و به شهر قم رسيد شيعه قم به نزد او آمدند و از او التـمـاس ‍ خواندن قصيده مذكور نمودند دعبل ايشان را همراه خود به مسجد جامع برد و بر مـنـبـر رفـت و قـصـيـده را بـر ايـشـان خـوانـد و اهـل قـم مـال و خـلعـت بـسـيـار بـر او نـثـار كـردنـد آنـگـاه چـون خـبـر جبه مبارك آن حضرت كه به دعـبـل داده بـود بـه گـوش اهل قم رسيد از او التماس نمودند كه آن را به هزار دينار به ايـشـان بـفـروشد، دعبل از آن امتناع نمود. ديگر باره التماس نمودند كه پاره اى از آن را بـه ايـشـان بـه هـزار ديـنـار بـفـروشـد آن نـيـز درجـه قـبـول نـيافت و چون دعبل از قم بيرون رفت بعضى از جوانان خودراءى كه به آن نواحى بـودنـد خـود را بـه او رسـانـيـدنـد و جـبـه را بـه زور از او گـرفـتـنـد. دعبل به قم باز گرديد و از اهل آنجا التماس نمود كه جبه را به او بدهند آن جوانان از او امـتـنـاع نـمـودنـد و امـتـثـال امـر مـشـايـخ و اكـابـر خـود نـكـردنـد، لاجـرم دعـبـل را گـفـتـنـد جـبـه بـه دسـت تـو نـمـى آيـد هـمـان هـزار ديـنـار را بـگـيـر، دعـبـل قبول نكرد و آخر چون از آن نوميد گرديد التماس كرد كه پاره اى از آن جبه را به او دهند، آن جماعت قبول اين معنى نموده پاره اى از آن جبه با هزار دينار به او دادند.
دعبل به وطن خود معاودت نمود، چون به وطن رسيد ديد كه دزدان خانه او را بالتمام غارت كـرده انـد و چـون در وقـت مـفـارقـت از حـضـرت امـام رضا عليه السلام آن حضرت صره اى مـشتمل بر صد دينار نيز به او داده بودند و فرموده بودند كه اين را نگاه دار كه به آن محتاج خواهى شد دعبل آن را به شيعه عراق هديه نمود و در عوض هر دينار صد درهم به او دادنـد چـنـانـچـه از آن صـره ده هـزار درهـم بـه دسـت او آمـد و مـقـارن ايـن حـال چـشـم جـاريه دعبل كه با او محبت عظيم داشت رمد عظيم پيدا كرد و طبيبان را بر سر او حـاضـر سـاخـتـنـد چـون در چشم او نظر كردند گفتند كه چشم راست او معيوب شده است و ما عـلاج او نـمـى تـوانـيـم نـمـود و چـشـم چپ او را معالجه مى كنيم و اميدواريم كه خوب شود. دعـبـل از اين سخن غمناك شد و كلفت بسيار يافت تا آنكه پاره جبه حضرت امام رضا عليه السـلام كـه هـمـراه داشـت او را به ياد آمد آنگاه آن را بر چشم جاريه ماليد و چشم او را از اول شـب بـه عـصـابـه اى از آن بست چون صبح شد به بركت آن چشمهاى او بهتر از ايام سابق شد.(3)
مـؤ لف گـويـد: كـه آن صـرّه صـد ديـنـار كـه حـضـرت بـه دعبل مرحمت فرموده بود از آن پولهاى رضويه بود يعنى مسكوك به نام مبارك آن حضرت بـود لهـذا شـيعيان هر دينار آن را به صد درهم خريدند، و چون قاضى نوراللّه روايت را بـالتـمـام از (عـيـون اخـبـار الرضـا) نـقـل نـكـرده بـلكـه اول آن را از (كـشـف الغـمـه) نـقـل كـرده لاجـرم ذكـر جـبـه و صـد ديـنـار اجمال دارد و من اشاره مى كنم به اول روايت موافق آنچه در (عيون) است:
شـيـخ صـدوق بـه سـنـد مـعـتـبـر روايـت كـرده كـه وارد شـد دعـبـل بـر حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام بـه مـرو و عـرض كـرد: يـابـن رسـول اللّه! مـن قـصـيـده اى بـراى شـمـا گـفـتـه ام و قـسـم خـورده ام كـه قبل از شما براى كسى نخوانم آن را، فرمود: بيار آن را پس خواند قصيده مدارس آيات را تا رسيد به اين شعر:
اَرى فَيْئَهُمْ فى غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّما

وَ اَيْدِيَهُمْ مِن فَيْئِهِمْ صَفَراتٍ

حضرت گريست و فرمود: راست گفتى اى خزاعى! پس چون رسيد به اين شعر:
اِذا وُ تِرُوا مَدُّوا اِلى واتِريهِمُ

اَكُفّا عَنِ اْلاَوْتار مُنْقَبَضاتٍ

حضرت تقليب كف كرد و فرمود: بلى، واللّه منقبضات، و چون رسيد به اين شعر:
لَقَدْ خِفْتُ فِى الدُّنْيا وَ اَيّامَ سَعْيِها

وَ اِنّى لاَرْجُو اْلاَمْنَ بَعْدَ وَفائى

حضرت فرمود: ايمن گرداند خداوند ترا روز فزع اكبر، پس چون رسيد به اين شعر:
وَ قَبْرٌ بِبَغْدادَ لِنَفْسٍ زَكِيَّةٍ

تَضَمَّنَهَا الرَّحْمنُ فِى الْغُرُفاتِ

فـرمـود: آيـا مـلحـق نـكنم به اين موضع از قصيده تو دو بيتى كه تمام قصيده تو به آن خواهد بود؟ عرض كرد: ملحق فرما يابن رسول اللّه، فرمود:
وَ قَبْرٌ بِطُوسٍ يالَها مِنْ مُصيبَةٍ

اَلَحَّتْ عَلَى اْلاَحْشآءِ بِالزَّفَراتِ

اِلَى الْحَشْرِ حَتّى يَبْعَثَ اللّهُ قائِما

يُفَرِّجُ عَنَّا الْهَمَّ وَ الْكُرُباتِ

دعبل گفت: يابن رسول اللّه! اين قبرى كه فرموديد به طوس است قبر كيست؟!
فـرمـود قـبـر مـن اسـت! و ايـام و ليـالى مـنـقـضـى نـمـى شـود تـا آنـكـه مـى گـرد طـوس مـحـل آمـد و رفـت شـيـعه زوار من، آگاه باش هر كه زيارت كند مرا در غربت من به طوس، خـواهـد بـود بـا مـن در درجـه مـن روز قـيـامـت آمـرزيـده بـاشـد. پـس چـون دعـبل از خواند از خواندن قصيده فارغ شد حضرت فرمود به او كه جاى مرو و برخاست و داخـل خـانـه شـد و بـعـد از سـاعـتـى خـادمـى بـيـرون آمـد و صد دينار رضويه آورد براى دعـبـل و گـفـت مـولايـم فـرمـوده كـه ايـن را در نـفـقـه خـود قـرار بـده، دعبل گفت: به خدا قسم كه من براى اين نيامده ام و من اين قصيده را براى طمع چيزى نگفته ام و آن صـره پول را رد كرد و جامه اى از جامه هاى حضرت خواست كه به آن تبرك جويد و تـشـرف پـيدا كند، پس ‍ حضرت جبه خزى با صره براى او فرستاد و به خادم فرمود بـه او بـگـو كـه بـگـير اين صره را كه محتاج خواهى شد به آن و برنگردان آن را، پس دعـبـل صـره و جبه را گرفت و با قافله از مرو بيرون آمد. چون رسيد به ميان (قوهان) (4) دزدان بـر ايـشـان ريـخـتـنـد و اهـل قـافـله را گـرفـتـنـد و كـتـفـهـاى آنـهـا را بـسـتـنـد و از جـمـله ايـشـان بـود دعبل، پس دزدان مالك شدند اموال قافله را و مابين خودشان قسمت كردند يكى از دزدان اين شعر را از قصيده دعبل به مناسبت در اين مقام خواند:
اَرى فَيْئَهُمْ فى غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّما

وَ اَيْدِيَهُمْ مِنْ فَيْئِهِمْ صَفَراتٍ

دعـبـل شـنـيـد گـفـت: ايـن شـعـر از كـيـسـت؟ گـفـت: از مـردى از خـزاعـه كـه نـام او دعبل است، دعبل گفت: منم دعبل كه قصيده اش را گفته ام، پس آن مرد رفت نزد رئيسشان و او بـالاى تـلى نـمـاز مـى خـوانـد و شـيـعـه بـود پـس او را خـبـر داد بـه قـصـه دعبل. رئيس دزدان آمد نزد دعبل و گفت: دعبل تويى؟ گفت: بلى، گفت: بخوان قصيده را، دعـبـل خـوانـد قـصـيـده را، پـس امـر كـرد كـه كـتـف او را و كـتـفـهـاى جـمـيـع اهـل قـافـله را بـاز كـردنـد و امـوال ايـشـان بـه ايـشـان رد كـردنـد بـه جـهـت كـرامـت دعبل.(5)
ولادت دعـبـل در سـال وفـات حـضـرت صـادق عـليـه السـلام بـوده و وفـات كـرد دعبل به شوش سنه دويست و چهل و ششم.
ابـوالفـرج در (اغـانـى) گـفـتـه كـه دعـبـل بن على از شيعه مشهورين است به مـيـل بـه عـلى عـليـه السـلام و (قـصـيـده مـدارس آيـات عـ(او از احسن شعرها است و بـرابـرى كـرده در فـخـر بـر تـمـام مـدحـهـايـى كـه گـفـتـه شـده بـراى اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام.(6) پـس ابـوالفـرج نـقـل كـرده قـصه ورود دعبل را بر حضرت امام رضا عليه السلام و صله دادن حضرت او را سـى هـزار درهـم رضـويـه و خـلعـت دادن او را بـه جـامـه اى از جـامـه هـاى خـود و هـم نـقـل كرده كه دعبل نوشت قصيده مدارس آيات را به جامه و محرم شد در آن و امر كرد كه آن را در اكفانش گذارند و دعبل پيوسته خائف بود از خلفاء زمان خود و فرارى و پنهان بود به واسطه هجوى كه مى گفت براى آنها و از زبان او مى ترسيدند.
و حكايت شده از دعبل كه گفت: زمانى كه فرار كرده بودم از خليفه، شبى را در نيشابور بيتوته كردم تنها و عزم كردم كه قصيده اى به جهت عبداللّه بن طاهر بگويم در آن شب، هـمـيـن كه در فكر آن بودم شنيدم در حالى كه در را بسته بودم بر روى خود كه صدايى بـلنـد شـد (اَلسَّلامُ عـَلَيـْكـُمْ اَلِجْ يـَرْحـمـكَ اللّهُ) بـدنـم بـه لرزه درآمـد و حال عظيمى براى من روى نمود پس صاحب آن صوت به من گفت: نترس ‍ عافاك اللّه! به درسـتـى كه من مردى هستم از برادران تو از جن از ساكنين يمن، بر ما وارد شد آينده اى از اهـل عـراق و خـواند براى ما قصيده ترا مدارس آيات پس من دوست داشتم كه آن قصيده را از خـودت بـشـنـوم. دعبل گويد كه من قصيده را خواندم براى او و او گريست چندان كه افتاد بـر زمـين پس گفت: خدا ترا رحمت كند آيا حديث نكنم براى تو حديثى كه زياد كند در نيت تـو و يـاورى كـنـد تـرا در تـمسك به مذهبت؟ گفتم: بلى حديث كن، گفت: مدتى بود مى شنيدم ذكر جعفر بن محمّد عليه السلام را پس رفتم به مدينه به خدمتش شنيدم كه فرمود: حـديـث كـرد مـرا پـدرم از پـدرش از جـدش ايـنـكـه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم فـرمود: عَلِىُّ وَ شيعَتُهُ هُمُ الْفائِزُون؛ على و شيعه او فيروز و رستگارند. پس وداع كرد با من و خواست برود من گفتم: خدا ترا رحمت كند خبر ده مرا به اسم خود و گفت: منم ظبيان بن عامر،(7) انتهى.
دوم ـ حسن بن على بن زياد الوشاء بجلى كوفى
از وجـوه طايفه از اصحاب حضرت رضا عليه السلام است و پسر دختر الياس ‍ صيرفى اسـت كـه از شـيـوخ اصـحـاب حضرت صادق عليه السلام بوده و از جد خود الياس روايت كرده كه در وقت احتضارش گفت: شاهد باشيد و اين ساعت، ساعت دروغ گفتن نيست هر آينه شنيدم از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود: واللّه! نمى ميرد بنده اى كه دوست دارد خدا و رسول و ائمه عليهم السلام را پس آتش مسّ بكند او را و اين كلام را اعاده كرد دوبار و سه بار بدون آنكه از او سؤ ال كنند.(8)
و شـيـخ طـوسـى روايـت كـرده از احـمـد بن محمّد بن عيسى بن قمى؛ كه به جهت طلب حديث رحـلت كـردم بـه كـوفـه و مـلاقـات كـردم در آنـجـا حـسـن بـن عـلى وشـا را از او سـؤ ال كردم كه كتاب علاء ن رزين و ابان بن عثمان را براى من بياورد، چون آورد گفتم به او دوست مى دارم كه اجازه دهى به من روايت اين دو كتاب را، گفت: خدا ترا رحمت كند! چه عجله اى دارى برو بنويس از روى آنها بعد سماع كن، گفت: گفتم كه از حوادث روزگار ايمن نـيـسـتـم، گـفـت: اگـر مـن دانـسـتـم كـه از بـراى حـديـث مـثـل تـو طـالبـى است هر آينه بسيار اخذ حديث مى كردم چه آنكه من درك كردم در اين مسجد نـهـصـد تـن از مـشـايـخ را كـه هـر يـك مـى گـفـت: (حـَدَّثـَنـى جـَعـْفـَرُ بْن مُحَمَّد).(9)
مـولف گـويـد: كـه از ايـن روايـت مـعـلوم مـى شـود كـه در سـابـق اهـل قـم چـه قدر طالب حديث بوده اند كه شد رحال مى كرده اند از قم تا كوفه به طلب حديث و هم اعتماد ايشان به اصول بوده و روايت نمى كردند حديث را مگر با اجازه يا سماع از مشايخ، و بالجمله: او از مشايخ اجازه و اجلاء اصحاب ائمه از او روايت مى كنند و اگر عثره اى از او سر زده در وقف او بر حضرت موسى عليه السلام تدارك كرده به رجوع او به حضرت امام رضا عليه السلام و قول به امامت آن حضرت و حجت بعد از آن حضرت.
ابـن شـهر آشوب در (مناقب) روايت كرده از او كه گفت: نوشتم در طومارى مسائلى چـنـد كه امتحان كنم به آن على بن موسى عليه السلام را پس صبح حركت كردم به سوى مـنـزل آن حضرت، از بسيارى جمعيت كه بر در خانه آن حضرت بود نرسيدم به در خانه در ايـن حـال خـادمـى را ديـدم كـه مـى پـرسـيد: كيست حسين بن على وشاء پسر دختر الياس بغدادى؟ گفتم: اى غلام! آن كس كه تو مى جويى منم. پس نوشته اى به من داد و گفت: ايـن اسـت جـواب مسائلى كه با خود دارى! پس من به سبب اين معجزه باهره قطع كردم به امامت آن حضرت و ترك كردم مذاهب واقفيه را.(10)
سوم ـ حسن بن على بن فضال تيملى كوفى مكنى به ابومحمّد
قـاضى نوراللّه در (مجالس) گفته كه به خدمت حضرت امام موسى عليه السلام رسـيـده بـود و از روايـان حـضرت امام رضا عليه السلام و اختصاص تمام به آن حضرت داشـت و جـليل القدر و عظيم المنزلة و زاهد و صاحب ورع و ثقه بود در روايات، و در (كـتـاب نجاشى) از فضل بن شاذان منقول است كه گفت: در يكى از مساجد نزد بعضى از قـراء درس مـى خـواندم در آنجا قومى ديدم كه با هم سخنان مى گفتند و يكى از آن ميان مى گفت كه در كوه مردى است كه او را ابن فضال مى گويند و او عابدترين جماعتى است كـه مـا ديـده ايم و گفت كه او به صحرا بيرون مى آيد و به سجده فرود مى رود و آنگاه مرغان صحرا بر او جمع مى شوند و او آنچنان از خود محو شده بر زمين مى افتد كه از دور گـمـان مى شود كه جامه يا خرقه اى است و وحشيان صحرا نزديك به او چرا مى كنند و از او رمـيـده نـمـى شـونـد بـنـابـر غـايـت مـؤ انـسـت كـه ايـشـان را بـه او حـاصـل شـده. فـضـل بـن شـاذان گـويـد پـس از آن سـخـن گـمـان كـردم كـه مـگـر آن حـال كـسى است كه در زمان سابق بوده و بعد از استماع آن سخن به اندك زمانى ديدم كه شيخى خوش صورت نيكو شمائل كه جامه برسى و رداء برسى در بر و (كفش سبز) (11) در پا داشت از در، درآمد و بر پدر من كه با او نشسته بودم سلام كـرد و پـدر من جهت تعظيم او برخاست و او را جاى داد و گرامى داشت و چون بعد از لحظه اى بـرخـاسـت مـن از پـدر خـود پـرسـيـدم كـه ايـن شيخ كيست؟ گفت: اين حسبن بن على بن فـضـال است! گفتم: آن عابد فاضل مشهور؟! گفت: همان است، گفتم: آن نخواهد بود مى گويند كه او در كوه مى باشد، گفت اين همان است كه در كوه مى باشد، باز گفتم كه او نـخـواهـد بـود كـه او هـمـيـشـه در كـوه مـى بـاشـد، گـفـت: چـه كـم عـقـل پـسـرى بـوده اى نـمـى تواند بود كه او در اين ايام از آنجا آمده باشد، پس آنچه از اهـل مـسجد درباره حسن شنيده بودم بر پدر عرض ‍ كردم پدرم گفت: آنچه شنيده اى درست است و اين حسن همان حسن است. و حسن گاهى پيش پدر من مى آمد پس من نزد او رفتم و كتاب ابـن بكير و غير آن از كتب احاديث از او استماع نمودم و بسيار بود كه كتاب خود را بر مى داشـت و بـه حـجـره مـن مـى آمـد و بـر من قرائت آن مى نمود و در سالى كه طاهر بن الحسين الخزاعى كه از سپهسالاران ماءمون بود حج گزارد و به كوفه مراجعت نمود، چون تعريف فـضايل و كمالات حسن نزد او كرده بودند كسى نزد حسن فرستاد و به او پيغام نمود كه مـن از رسـيـدن به خدمت شما معذورم التماس دارم كه شما قدوم شريف به سوى من ارزانى داريد. پس حسن از رفتن نزد طاهر امتناع نمود و هرچند اصحاب او را در ملاقات طاهر ترغيب نمودند قبول نكرد و گفت مرا با او نسبتى نيست و از آن، استغناى او دانستم كه آن آمدن به خـانـه مـن از روى ديندارى بود و مصلاى او در جامع كوفه نزد ستونى بود كه آن را (سـابـعـه) و (اسطوانه ابراهيم عليه السلام) مى گويند و حسن در تمام عمر قائل به امامت عبداللّه افطح بود و در مرض موت واقعه اى ديد و از آن عقيده برگرديد و رجوع به حق نمود رحمة اللّه تعالى.
وفـات حـسـن در سـال دويـسـت و بـيست چهار بوده و از جمله مصنفات او كتاب (زيارات و بـشـارات) است و كتاب (نوادر) و كتاب (رد بر غلات) و كتاب (الشـواهد) و كتاب در (متعه) و كتاب در (ناسخ و منسوخ) و كتاب (مـلاحـم) و كـتـاب (صـلاة) و كـتـاب (رجال)، انتهى.(12)
چـهـارم ـ حـسـن بـن مـحـبـوب السـراد و يـقـال الزراد ابـوعـلى بـجـلى كـوفـى ثـقـة جليل القدر
از اركان اربعه عصر خود و از اصحاب اجماع است و او را كتب بسيار است از جمله (كتاب مـشـيـخـه عـ(و (كتاب حدود) و (ديات) و (فرائض) و (نكاح) و (طلاق) و كتاب (نوادر) كه نحو هزار ورق است و كتاب (تفسير) و غـيـره از حـضرت امام رضا عليه السلام روايت مى كند و از شصت نفر از اصحاب حضرت صادق عليه السلام روايت كرده و نقل شده كه اهتمام (محبوب) پدر حسن در تـربـيـت او به مرتبه اى بوده كه جهت ترغيب او در اخذ حديث با او قرار داده بود كه به هـر حـديـث كـه از عـلى بن رثاب استماع كند و بنويسد يك درهم به او بدهد و اين على بن رثـاب از ثـقـات و اجـلاء عـلمـاء شـيعه كوفه است و روايت مى كند از حضرت صادق عليه السـلام و حـضـرت مـوسـى بـن جـعفر عليه السلام و برادرش يمان بن رثاب از رؤ ساى خـوارج بـوده و در هـر سـال سـه روز ايـن دو بـرادر بـا هـم اجـتماع مى كردند و مناظره مى نـمـودنـد پـس از آن از هـم جدا مى شدند و ديگر با هم به كلام حتى به سلام مخاطبه نمى نمودند.(13)
شـيـخ كـشـى روايـت كرده از على بن محمّد قتيبى از جعفر بن محمّد بن حسن محبوب كه گفته نـسب جد من حسن بن محبوب چنين است، حسن بن محبوب بن وهب بن جعفر بن وهب و اين وهب عبدى بوده سندى مملوك جرير بن عبداللّه بجلى و (زراد) يعنى زره گر بوده. پس به خـدمـت حـضـرت امـيـرالمـؤ مـنين عليه السلام رفت و از آن حضرت التماس نمود كه او را از جـريـر خـريـدارى نـمايد، جرير چون كراهت داشت كه او را از دست خود بيرون كند گفت آن غلام حر است آزاد كردم او را و چون آزادى او محقق شد خدمت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را اختيار كرد و وفات كرد حسن بن محبوب در آخر سنه دويست و بيست و چهار به سن شصت و پنج.(14)
فـقـيـر گـويـد: بـه مـلاحـظـه ايـنـكه وهب جد حسن زراد بود حسن را زرّاد مى گفتند تا آنكه حـضـرت امـام رضـا عـليـه السلام به بزنطى فرمود كه حسن بن محبوب زراد مگو بلكه بـگـو سـرّاد بـه جـهـت آنـكـه حـق تـعـالى در قرآن فرموده، (وَ قَدِّر فى السَّرْدِ) (15) و ايـن نـهـى حـضـرت از گـفـت زراد و امر به گفتن سراد نه آن است كه عيبى در زراد باشد؛ زيرا كه زراد و سراد هر دو به يك معنى است بلكه اين براى اهتمام و تـرغـيـب بـه قـرآن مـجـيـد اسـت كـه تـا مـمـكـن شـود بـراى شـخـص چنان كند كه كلماتش و اسـتشهاداتش موافق با قرآن باشد و از كلام خداوند تعالى اخذ شده باشد؛ چنانكه روايت شـده در حـال آن حـضـرت كـه تـمام سخن او و جواب او و مثلها كه مى آورد همه از قرآن مجيد منتزع بود.

پنجم ـ زكريا بن آدم بن عبداللّه بن سعد اشعرى قمى ثقة جليل القدر

پنجم ـ زكريا بن آدم بن عبداللّه بن سعد اشعرى قمى ثقة جليل القدر
صاحب منزلت بود نزد حضرت رضا عليه السلام شيخ كشى روايت كرده از زكريا بن آدم كـه گـفـت: عـرض كردم به حضرت امام رضا عليه السلام كه من مى خواهم بيرون روم از مـيان اهل بيت خود كه سفيهان در ميان ايشان بسيار شده، فرمود: اين كار مكن؛ زيرا كه به واسـطـه تـو دفـع مـى شـود از ايـشـان (آن سـفـاهـت) هـمـچـنـان كـه دفـع مـى گـردد از اهـل بغداد به واسطه حضرت ابوالحسن كاظم عليه السلام. و روايت كرده از على بن مسيب هـمـدانـى كـه از ثـقـات اصحاب حضرت رضا عليه السلام است كه گفت: عرض كرد به حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام كه راه من دور است و همه وقت نمى توانم به خدمت شما بـرسـم از كـى اخـذ كـنـم احـكام دين خود را؟ حضرت فرمود: (مِنْ زَكَرِيَّا بْن آدَمَ الْقُمِىّ الْمَاءمُونِ عَلَى الدِّينِ وَ الدُّنْيا)؛ يعنى بگير معالم دين خود را از زكريا بن آدم القمى كه ماءمون است بر دين و دنيا و از جمله سعادات كه زكريا بن آدم به آن فائز شد آن بود كـه يـك سـال بـا حـضرت امام رضا عليه السلام از مدينه به مكه براى حج مشرف شد و زمـيـل آن حـضـرت بـود تـا مـكـه، ظـاهـرا مـراد آن اسـت كـه هـم محمل آن حضرت بود.(16)
و عـلامـه مـجـلسـى از (تـاريـخ قـم) نـقـل كـرده كـه در مـدح اهـل قـم فـرمـوده اكثر اهل قم از اشعريين مى باشند و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم دعـاى آمـرزش كرده در حق ايشان و گفته: (اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِلاَشعَريينَ صَغيرِهِمْ وَ كَبيرِهِمْ). و هـم فـرمـوده اشـعـريـون از مـن انـد و مـن از ايـشـانم و از مفاخر ايشان آن است كه اول كـسـى كـه ظـاهـر كرد شيعگى را به قم، موسى بن عبداللّه بن سعيد اضعرى بود و نـيز از مفاخر ايشان است آنكه حضرت امام رضا عليه السلام فرمود به زكريا بن آدم بن عـبـداللّه بـن سـعـد اشـعـرى، خـداونـد دفـع كـنـد بـلا را بـه سـبـب تـو از اهـل قـم هـمـچـنان كه دفع مى كند بلا را از اهل بغداد به واسطه قبر موسى بن جعفر عليه السـلام. و هـم از مـفـاخـر ايشان است آنكه ايشان وقف كردند مزرعه ها و ملك هاى بسيار بر ائمـه عـليهم السلام و آنكه ايشانند اول كسانى كه خمس فرستادند به سوى ائمه عليهم السـلام و آنـكـه ائمه عليهم السلام اكرام كردند جماعت بسيارى از ايشان را به هديه ها و تحفه ها و كفنها كه از آن جماعت مى باشند. ابوجرير زكريان بن ادريس و زكريا بن آدم و عيسى بن عبداللّه بن سعد و غير ايشان، انتهى.(17)
شيخ كشى روايت كرده به سند معتبر از زكريا بن آدم كه گفت: وارد شدم بر حضرت امام رضـا عـليـه السـلام از اول شـب و تازه مرده بود ابوجرير زكريا بن ادريس قمى، پس  حضرت سؤ ال كرد مرا از او و ترحم فرمود بر او يعنى فرمود: (رَحِمَهُ اللّهُ وَ لَمْ يَزَلْ يـُحـَدِّثـُنـى وَ اَحـَدِّثـُهُ حـَتـّى طـَلَعَ الْفَجْرُ فَقامَ عَلَيْهِ السَّلامُ فَصَلَّى الْفَجْر)؛ و پـيـوسـتـه سـخـن مـى گـفت با من و من سخن مى گفتم بااو تا صبح طلوع كرد پس حضرت برخاست و نماز فجر گذاشت.(18)
مـؤ لف گـويـد: كه ظاهر اين روايت آن است كه آن شب را حضرت تا صبح بيدار بودند و بـا زكـريـا سخن مى فرمودند پس بايد آن سخنان مطالب خيلى مهمه باشد و آن نيست جز مذاكره علوم و اسرار چنانكه در حال حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلم با سلمان رضى اللّه عنه، قريب به همين نقل شده:
(رَوَىَ ابْنُ اَبِى الْحَديدِ عَنِ اْلاِسْتيعابِ قالَ: قَدْ رَوَيْنا عَنْ عايِشَةَ قالَتْ: كاَنَ لِسَلْمانَ رضـى اللّه عـنـه مـَجـْلِسٌ مـِنْ رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عليه و آله و سلم يَتَفَرِّدُ بِهِ فِى اللَّيـْلِ حـَتـّى كـادَ يـَغـْلِبـُنـا عـَلى رَسـُولِ اللّهِ صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم).(19)
بـلكـه از ظـاهـر روايـت در مـى آيـد كـه حـضـرت رضـا عـليـه السـلام آن شـب را بـه نـوفـل ليـليـه اشـتـغـال پـيـدا نـكـردنـد و ايـن نـبـود مـگـر بـه واسـطـه آنـكـه اشـتـغـال داشـتـه انـد بـه چـيـزى كه افضل بوده و آن مذاكره علم است. شيخ صدوق در آن مجلسى كه املا فرموده بر مشايخ از مذهب اماميه فرموده: و كسى كه احيا بدارد شب بيست و يـكـم و بـيـسـت و سـوم مـاه رمـضـان را بـه مـذاكـره عـلم پـس او افضل است.(20)
و بـالجمله: قبر او در وسط قبرستان قم در محوطه معروفه به شيخان كبير معروف است و در جوار او است قبر پسر عمش زكريا بن ادريس بن عبداللّه بن سعد اشعرى قمى معروف بـه ابـوجـريـر (بـه ضـم جـيـم) كـه از اصـحـاب حـضرت صادق و حضرت امام موسى و حضرت رضا عليهم السلام و صاحب منزلت بوده نزد امام حضرت رضا عليه السلام و هم در جوار او مدفون است آدم بن اسحاق بن آدم بن عبداللّه بن سعد اشعرى كه فرزند برادر زكـريا بن آدم است و ثقه و جليل است و در اصحاب حضرت جواد عليه السلام شمرده شده و زكريا بن آدم در اصحاب حضرت رضا و حضرت جواد عليهما السلام شمرده شده.
ششم ـ صفوان بن يحيى ابومحمّد بجلى كوفى بياع سابرى
ثقه جليل و عابد زاهد ورع نبيل فقيه مسلم و صاحب منزلت نزد حضرت رضا صلوات اللّه و سـلامـه عـليه جلالت شاءنش زياده از آن است كه ذكر شود. صاحب (مجالس المؤ منين) فـرمـوده: در (خلاصه) و (كتاب ابن داود) مسطور است كه او اوثق اهل زمان خود بود نزد اصحاب حديث و غير ايشان و از راويان حضرت امام جعفر صادق عليه السـلام بـود و نـزد آن حـضـرت مـنـزلتـى عـظـيـم داشـت و در كـتـاب (فـهـرست) (21) صفوان را (ثقة عين) گفته.(22)
و ابـوعـمـرو كـشـى گـفته كه اجماع كرده اند اصحاب ما بر تصحيح هرچه صفوان روايت نـمـوده و در عـلم فـق او را مـسـلم داشـتـه انـد و صـفـوان در مـال تجارت شريك بود با عبداللّه بن جندب و على بن نعمان كه از جمله مؤ منان بودند و هـر يـك از ايـشـان در روزى پـنـجـاه و يـك ركـعـت نماز مى گزاردند. پس در بيت الحرام با هـمـديـگـر عهد نمودند كه هر يك از ايشان كه بعد از ديگرى ماند نمازهاى او را بگزارد و روزه او را بـدارد. چـون صـفـوان بـعـد از ايشان ماند بر آن عهد هر روز يك صد و پنجاه و سـه ركـعـت نـمـاز مـى گـزارد و در هـر سـال سـه مـاه روزه مـى داشـت و زكـات مـال خود را سه بار اخراج مى نمود و همچنين هر تبرعى كه از براى خود مى كرد از براى ايشان دو برابر به جا مى آورد و ثواب آن را به روح آن برادران مؤ من هديه مى فرمود! و ورع او بـه مـرتـبـه اى بـود كه در بعضى از سفرها شتر كسى را به كرايه گرفته بـعـضـى از احـبـاب او بـه طـريـق وديـعـت دو ديـنـار بـه او داد كـه آن را بـه اهـل كـوفـه رسـانـد صـفـوان از مـكـارى خود تا اذن نطلبيد آن را در ميان بار ننهاد. انتهى.(23)
مـؤ لف گـويـد: كـه اقـتـدا كـرد بـه ايـن بـزرگـوار در ايـن عمل شيخ اجل عالم ربانى و محقق صمدانى مرحوم آخوند ملا احمد اردبيلى نجفى كه در ورع و تـقـوى و زهـد و قـدس و فـضـل به غايت قصوى رسيده به حدى كه علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده نشنيدم مانندى از براى او در (متقدّمين و متاءخّرين جَمَعَ اللّهُ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُ وَ بَيْن اَئمةِ الطّاهرين).(24) روايت شده كه در يك سفر از اسفار خود از كـاظـمـيـن بـه نـجـف اشـرف مالى كرايه كرده بود و صاحبش همراه نبود چون خواست حركت نـمـايد يكى از اهل بغداد كاغذى به وى داد كه به نجف برساند، آن بزرگوار آن كاغذ را گـرفـت لكـن پـياده به نجف رفت و آن مركوب را سوار نگشت و فرمود كه من از مكارى اذن حمل رقيمه را نداشتم.(25)
فـقـيـر گـويـد: كـه اين حكايت همانطور كه دلالت دارد بر شدت احتياط و كثرت ورع محقق مـذكـور دلالت دارد نـيـز بر كثرت اهتمام آن مرحوم به قضاء حاجت برادر دينى؛ زيرا كه مـمـكـن بـود آن جـنـاب را كـه عـذر بـيـاورد و آن مـكـتـوب را قـبـول نـكـنـد لكن نخواست كه اين فضيلت از او فوت شود. همانا از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه قضاء حاجت مرد مؤ منى افضل است از حجه و حجه و حجه و شمرده تا ده حـج!(26) و روايـت شـده كـه در بـنـى اسـرائيـل هـرگـاه عـابدى به نهايت عبادت مى رسيد اختيار مى كرد از همه عبادات كوشش و سعى كردن در حاجتهاى مردم را.(27)
و بـالجـمـله: از مـعـمـر بـن خـلاد منقول است كه حضرت ابوالحسن عليه السلام فرمود: دو گرگ حريص در كشتن گوسفند كه واقع شدند در گوسفندانى كه شبانهاى آنها با آنها نـبـاشند ضررشان بيشتر نيست از حب رياست در دين شخص مسلمان، پس از آن فرمود: لكن صفوان دوست نمى دارد رياست را.(28) و شيخ طوسى فرموده كه صفوان از چـهـل نـفـر از اصـحـاب امام صادق عليه السلام روايت كرده و كتب بسيار تصنيف كرده مانند كتابهاى حسين بن سعيد، و له مسائل عن ابى الحسن موسى عليه السلام.(29) و شـيـخ كـشـى نـقـل كرد كه صفوان بن يحيى در سنه دويست و ده در مدينه مشرفه وفات كـرد، حـضـرت امـام مـحـمـّد تـقـى عليه السلام براى او حنوط و كفن فرستاد و امر فرمود: اسماعيل بن موسى را كه نماز بخواند بر او.
هفتم ـ محمّد بن اسماعيل بن بزيع ابوجعفر مولى منصور عباسى است
ثـقـه و صـحـيـح از صـلحـاى طـايـفـه امـامـيـه و از ثـقـات ايـشـان و بـسـيـار جـليـل و از اصـحـاب حـضـرت ابـوالحـسـن مـوسـى و رضـا عليهما السلام است و درك كرده حـضرت جواد عليه السلام را و روايت است كه او و احمد بن حمزة بن بزيع در عداد و زراء بودند و ثقه و جليل القدر على بن نعمان كه از اصحاب حضرت رضا عليه السلام است وصيت كرد كه كتابهايش را به محمّد بن اسماعيل بن بزيع بدهند.
(وَ رَوَى الْكـشـّى اَنَّهُ قـالَ الرِّضـا عـليـه السلام: اِنَّ للّهِ تَبارَكَ وَ تَعالى بِاَبْوابِ الظـّالِمـيـنَ مـَنْ نـَوَّرَ اللّهُ بـِهِ الْبـُرْهـانَ وَ مـَكَّنَ لَهُ فـِى الْبِلادِ لِيَدْفَعَ بِهِمْ عَنْ اَوْلِيائِهِ وَ يُصْلِحَ اللّهُ بِهِ اُمُورَ الْمُسْلِمينَ لانَّهُمْ مَلْجَاء الْمُؤْمِنينَ مِنَ الضَّرَرِ وَ اِلَيْهِمْ يَفْزعُ ذُوالْحاجَةِ مـِنْ شـيـعَتِنا بِهِمْ يُؤْمِنْ اللّهُ رَوْعَةَ الْمُؤْمِنِ فى دارِ الظَّلَمةِ اُولئكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقّا الى اَنْ قـالَ عـليـه السلام: ما عَلى اَهْدِكُمْ اَنْ لَوْ شاءَ اللّه لَنالَ هذا كُلَّهُ، قالَ: اَنْتَ بِماذا جَعَلَنِيَ اللّهُ فـِداكَ؟ قالَ: يَكوُنُ مَعَهُمْ فَيَسُرُّنا بِاِدْخالِ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنينَ مِنْ شيعَتِنا فَكُنْ مِنْهُمْ يامُحَمَّدُ).(30)
و ايـن مـحـمـّد همان است كه از حضرت جواد عليه السلام پيراهنى خواست كه كفن خود نمايد حـضـرت براى او فرستاد و امر فرمود كه تكمه هاى او را بكند و محمّد در (فيد) كه اسم منزلى است در طريق مكه ـ وفات كرد.
شـيـخ ثـقـه جـليـل ابـن قولويه به سند صحيح روايت كرده از محمّد بن احمد بن يحيى الا شـعـرى كـه گـفـت: مـن در فـيـد بـا عـلى بـن بـلال روانـه شـديـم سـر قـبـر مـحـمـّد بـن اسـمـاعـيل بن بزيع پس على بن هلال براى من گفت كه صاحب اين قبر براى من روايت كرد از حضرت امام رضا عليه السلام كه فرمود: هر كه بيايد به نزد قبر برادر مؤ من خود و دسـت بر قبر او گذارد و هفت مرتبه بخواند سوره (اِنّا اَنْزَلْناهُ) را، اين گردد از فزع اكبر، يعنى ترس بزرگ روز قيامت، و در روايت ديگر است كه راوى گفته با محمّد بـن عـلى بـن بـلال رفتيم سر قبر ابن بزيع محمّد در نزد سر قبر رو به قبله نشسته و قـبر را جلو خود قرار داد و گفت: خبر داد مرا صاب اين قبر كه شنيد از حضرت جواد عليه السـلام كـه هر كه زيارت كند قبر برادر مؤ من خود را و بنشيند نزد قبر او و رو به قبله كند و بگذارد دست خود را بر قبر و بخواند (اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ) را هفت مرتبه ايمن شود از فزع اكبر.(31)
مـؤ لف گـويـد: كـه اين ايمن بودن از (فزع اكبر) ممكن است براى خواننده باشد چنانكه ظاهر خبر است و محتمل است براى ميت باشد چنانكه از بعض ‍ روايات ظاهر مى شود. و من ديدم در مجموعه اى كه شيخ شهيد رحمه اللّه به زيارت قبر استاد خود فخر المحققين ابـن آيـة اللّه عـلامـه رفـت و فـرمـود: نـقـل مـى كـنـم از صـاحـب ايـن قـبـر و او نـقـل كرد از والد ماجدش به سند خود از امام رضا عليه السلام كه هر كه زيارت كند قبر برادر مؤ من خود را و بخواند نزد او سوره قدر را و بگويد:
(اَللّهـُمَّ جافِ اْلاَْرضَ عَنْ جُنُوبِهِمْ وَ صاعِدْ اِلَيْكَ اَرْواحَهُمْ وَ زِدْهُمْ مِنْكَ رِضْوانا وَ اَسْكِنْ اِلَيـْهـِمْ مـِنْ رَحْمَتِكَ ماتَصِلُ بِهِ وَحْدَتَهُمْ وَ تُونِسُ وَحْشَتَهُمْ عَلى كُلِّ شَى ءٍ قَديرٌ). ايمن شود از فزع اكبر، خواننده و ميت.
و از جـمـله چـيـزهـايـى كـه دلالت دارد بـر جـلالت مـحـمـّد بـن اسـمـاعـيـل و اخـتـصـاصـش بـه حـضـرت امـام رضـا عـليـه السـلام آن چـيـزى اسـت كـه نـقـل شـده از جـنـاب سـيـد مـرتـضـى ـ والد عـلامه طباطبائى بحرالعلوم ـ كه در شب ولادت پـسـرش عـلامـه مـذكـور در خـواب ديـد كـه حـضـرت امام رضا صلوات اللّه عليه محمّد بن اسـمـاعـيـل بـن بـزيـع را فـرسـتـاد با شمعى و آن شمع را روشن كرد بر بام خانه والد بحرالعلوم، پس بلند شد روشنائى آن شمع به حدى كه نهايت آن ديده نمى شود.
فـقـير گويد: شكى نيست كه آن شمع، علامه بحرالعلوم بوده كه روشن كرد دنيا را به نـور خـود و كـافـى اسـت در جـلالت او كـه شـيـخ اكـبر جناب حاج شيخ جعفر كاشف الغطاء رضوان اللّه عليه با آن فقاهت و رياست و جلالت پاك كند خاك نعلين او را به حنك عمامه خـود و بـه تـواتـر رسـيـده بـاشـد تـشـرف او بـه مـلاقـات امـام عـصـر عـجـل اللّه فـرجـه الشريف و مكرر نقل شده باشد كرامات باهرات از او به حدى كه شيخ اعـظـم صـاحـب جواهر در حق او فرمايد صاحب الكرامات الباهره و المعجزات القاهره ولادت شريفش در كربلاى معلى واقع شد در سنه هزار و صد و پنجاه و پنج قريب پنجاه و هشت سـال نـورش جـلوه گـر بود و در سنه هزار و دويست و دوازده غريب به غرى غروب كرد و تاريخ فوتش مطابق شد با اين مصرع مَهْدِيُّها جِدّا وَ هاديها.
هشتم ـ نصر بن قابوس (به قاف و باء يك نقطه و سين مهمله)
روايـت مـى كـند از حضرت صادق و موسى بن جعفر و حضرت رضا عليهم السلام و صاحب مـنـزلت اسـت نـزد ايـشـان. شـيـخ طـوسـى فـرمـوده كـه وكـيـل حـضـرت صـادق عـليـه السـلام بـود مـدت بـيـسـت سـال و دانـسـتـه نـشـد كـه او وكـيـل آن حـضـرت اسـت و او مـردى خـيـر و فـاضـل بـود (32) و شـيـخ مـفـيـد در (ارشاد) او را از خاصه و ثقات حـضـرت امـام مـوسـى عـليـه السـلام شـمـرده و او را از اهـل عـلم و ورع و فـقـه از شيعه آن حضرت گفته و روايت كرده از او نص بر حضرت رضا عـليـه السـلام را.(33) و شـيـخ كـشـى از او روايـت كـرده كـه گـفـت: بودم در منزل حضرت ابوالحسن موسى عليه السلام پس گرفت آن حضرت دست مرا و آورد مرا بر در اطـاقـى از خـانه پس در را گشود ديدم پسرش على عليه السلام را و در دستش كتابى اسـت كه در آن نظر مى كند پس فرمود به من: اى نصر! مى شناسى اين را؟ گفتم: آرى، اين پسر تو است.
فـرمـود: اى نـصـر! مى دانى چيست اين كتابى كه در آن نظر مى كند؟ گفتم: نه، فرمود: اين جفرى است كه نظر نمى كند در آن مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر.
راوى گـويـد: كـه بـراى نصر شك و ريب حاصل نشد در باب امامت تا آمد او را خبر وفات حـضرت ابوالحسن عليه السلام. و نيز روايت كرده از نصر مذكور كه وقتى خدمت حضرت امـام مـوسـى عـليـه السـلام عرض كرد كه من از پدرت پرسيدم از امام بعد از او، آن جناب شـمـا را تـعـيـيـن كـرد، پـس زمـانـى كـه آن حـضـرت رحـلت فـرمـود، مـردم بـه يـمـيـن و شمال رفتند و من و اصحابم امامت را در تو گفتم پس خبر ده مرا كه امام بعد از تو در اولاد تو كدام است؟ فرمود: پسرم على عليه السلام.(34)
---------------------------------
1-(عمدة الطالب) ص 198.
2-(رجال كشى) 2/792.
3-(مستدرك الوسائل) 3/293، چاپ سه جلدى.
4-(الغيبة) شيخ طوسى ص 162.
5-(الارشاد) شيخ مفيد 2/245.
6-(روضات الجنات) 1/43.
7-يعنى برادر پدر مادرى.
8-سوره ذاريات (51)، آيه 17.
9-(ارشاد شيخ مفيد) 2/245.
10-(روضات الجنات) 1/44.
11-(غاية الاختصار) ابن زهره ص 89.
12-(شرح نهج البلاغه) ابن ابى الحديد 14/83.
13-(بحارالانوار) 104/ 152 ـ 153.
14-(رجال كشى) ص 248.
15-(تحفة الزائر) ص 508؛ (تحفة الا زهار) 3/323.
16-(تحفة الا زهار) ضامن بن شدقم 3/323.
17-(عالم آراى عباسى)، تصحيح: دكتر رضوانى.
18-(عمدة الطالب) ص 228.
19-(عالم آراى عباسى) 1/13، تصحيح: دكتر رضوانى.
20-(تاريخ عالم آراى عباسى) 1/75، به جاى (شاه انجم سپاه)، (شاه گردون پناه) ذكر شده است.
21-ر.ك: (ريـاض العلماء) 3/455 ـ 460، (فوائد الرضوية) ص 305.
22-(تاريخ عالم آراى عباسى) 2/982 ـ 984.
23-(اربعة ايام ميرداماد) ص 42، چاپ كنگره خوانسارى.
24-(فوائد الرضويه) ص 426 ـ 429.
25-اين سيد جليل نجيب الدّين ابومحمّد حسن بن محمّد بن حسن بن على بن محمّد بـن عـلى بـن قـاسـم بـن موسى بن عبداللّه بن الا مام موسى الكاظم عليه السلام است كه شـيـخ مـنـتـجـب الدّيـن از اوروايت مى كند در حق اوگفته الخ، ابن مطهر قرائت كرده بر سيد اجل ذوالفخرين سيد مطهر رفع اللّه تعالى درجاته.
26-(الفهرست) شيخ طوسى، ص 100.
27-(فـى (المـجـدى): انـّه كـان يعمل الحديد زهدا.
28-الملهوس بن الملهوس.
29-(مقاتل الطالبيين) ص 530.
30-(المجدى) ص 118.
31-در انساب (مجدى) است كه مادر زيد ام ولد بوده واورا اولاد بسيار اسـت از جـمـله امّ مـوسى بنت زيدالنار است كه در نهايت ورع وزهد بوده. (شيخ عباس قمى رحمه اللّه).
32-(بحارالانوار) 49/217 ـ 218.
33-(بحارالانوار) 48/290.
34-(بحارالانوار) 48/290.
-----------------------------
مرحوم شيخ عباس قمي

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 شـوال

١ـ عید سعید فطر٢ـ وقوع جنگ قرقره الكُدر٣ـ مرگ عمرو بن عاص 1ـ عید سعید فطردر دین مقدس...


ادامه ...

3 شـوال

قتل متوكل عباسی در سوم شوال سال 247 هـ .ق. متوكل عباسی ملعون، به دستور فرزندش به قتل...


ادامه ...

4 شـوال

غزوه حنین بنا بر نقل برخی تاریخ نویسان غزوه حنین در چهارم شوال سال هشتم هـ .ق. یعنی...


ادامه ...

5 شـوال

١- حركت سپاه امیرمؤمنان امام علی (علیه السلام) به سوی جنگ صفین٢ـ ورود حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

8 شـوال

ویرانی قبور ائمه بقیع (علیهم السلام) به دست وهابیون (لعنهم الله) در هشتم شوال سال 1344 هـ .ق....


ادامه ...

11 شـوال

عزیمت پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله و سلم) به طایف برای تبلیغ دین اسلام در یازدهم...


ادامه ...

14 شـوال

مرگ عبدالملك بن مروان در روز چهاردهم شـوال سال 86 هـ .ق عبدالملك بن مروان خونریز و بخیل...


ادامه ...

15 شـوال

١ ـ وقوع ردّ الشمس برای حضرت امیرالمؤمنین علی(علیه السلام)٢ ـ وقوع جنگ بنی قینقاع٣ ـ وقوع...


ادامه ...

17 شـوال

١ـ وقوع غزوه خندق٢ـ وفات اباصلت هروی1ـ وقوع غزوه خندقدر هفدهم شوال سال پنجم هـ .ق. غزوه...


ادامه ...

25 شـوال

شهادت حضرت امام جعفر صادق(علیه السلام) ، رییس مذهب شیعه در بیست و پنجم شوال سال 148 هـ...


ادامه ...

27 شـوال

هلاكت مقتدر بالله عباسی در بیست و هفتم شوال سال 320 هـ .ق. مقتدر بالله، هجدهمین خلیفه عباسی...


ادامه ...
012345678910

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page