روزى امام على عليه السّلام نامه اى مهمّ براى معاويه ابن ابى سفيان نوشته و آنرا بدست يكى از ياران رشيد خويش بنام ((طَرِمّاح ابن عدى )) سپرد، كه آنرا به شام ببرد. طرّماح ، سخنورى شجاع ، ياورى مخلص و عاشقى جان بركف ، در دستگاه حكومت علوى عليه السّلام بود. وى طبق دستور در شام ، به قصر سلطنتى معاويه داخل شد.
در اولين ساعات ورود به شام ، به معاويه پيغام فرستاد كه : ((از بهترين بنده خداوند در روى زمين ، على عليه السّلام به بدترين خلق خدا، معاويه نامه آورده ام ؛ سريعاً اين نامه را از من گرفته و جواب آنرا بدهيد؛ تا من برگردم ؛ زيرا من توانِ ماندن ، در جهنم شام و نگاه كردن به دوزخيانى ، همچون معاويه و اصحاب او را ندارم . دوست دارم ، هر چه زودتر، در بهشت برينِ كوفه ، به دوستان بهشتى خويش ، همچون على و يارانش بپيوندم )). معاويه ، شخصى را براى گرفتن نامه بسوى او فرستاد.
طرماح گفت : ((من نامه مولايم على عليه السّلام را كه به معاويه فرستاده ، به غير او نخواهم داد.)) معاويه ، براى بار دوم عمرو عاص را فرستاد، تا نامه را از پيك على عليه السّلام تحويل بگيرد. سفير امام به عمرو گفت : ((من از خيانتهاى تو آگاهم ؛ هرگز نامه پاكان را بدست ناپاك و وزير خائن نمى دهم .)) عمرو عاص شرمگينانه ، برگشته و سخنان او را به معاويه خبر داد. معاويه براى بار سوم ، پسرش يزيد را فرستاد. وقتى نگاه طرّماح ، به قيافه او افتاد، گفت : ((اين جوان كيست ؟ از ديدن او قلبم غمگين شد، زيرا آثار شقاوت را در صورت او مى بينم ، و مثل يك فيل ، كه خرطومش زخم خورده باشد، در صورتِ نحس او، جاى ضربت شمشير ديده مى شود.))
يزيد، از اين سخنان خشمگين شد و خواست او را آزار دهد، ولى چون از پدرش ، اجازه نداشت ، با ناراحتى برگشته و سخنان آن مرد را، به معاويه گزارش داد. معاويه ، اجباراً دستور داد، آن مرد عرب را به حضور بياورند. وقتى به او اجازه ورود دادند، با كفشهاى خويش ، روى فرشهاى زرباف ، در قصر سلطنتى معاويه ، پا نهاد. گفتند: ((كفشهايت را بكن .)) گفت : ((نه من موسى بن عمران هستم و نه اينجا وادى مقدس ؛ پس دليلى به كندن كفشهاى خويش ندارم .))
وى با همان حال آمده و در برابر معاويه قرار گرفت . نامه را بوسيده و در حالى كه بدست معاويه مى داد، گفت : ((زود دستور بده ، جواب آنرا بنويسند؛ زيرا من طاقت ندارم كه چشم از بهشتيانى همچون على و اصحاب او بپوشم و بدوزخيانى مانند تو، و ياورانت نگاه كنم ؛ اى معاويه ! من تعجب مى كنم ، با اينكه تو يقيناً مى دانى ، خلافت حق على است ، چرا حاضر شده اى خداوند را به غضب آورده و دانسته خود را به عذاب الهى دچار كنى ؟
معاويه ، چون سياست بازى ، حيله گر بود، هر چه آن مرد سخنور و شجاع ، با تندى و خشونت سخن مى گفت ، معاويه تحمل كرده و روى خوش نشان مى داد؛ زيرا بنظر قاصر خويش ، مى خواست پيك شايسته و بالياقت ، امام على عليه السّلام را به خود متمايل ساخته و در شام نگهدارد؛ براى همين به طرماح گفت : ((اى مرد! از تو سؤ الى دارم .))
طرّماح جواب داد: ((بگو، امّا مختصر و مفيد، زيرا عمرِ من ، عزيزتر از آنستكه در مجلس تو و با مذاكراتِ افرادى مثل تو، كه بدترين خلق خدائى ، صرف شود.))
معاويه گفت : ((آيا به نظر تو مقام على بزرگتر است يا خداوند متعال ؟)) طرماح از اين سخن برآشفته و گفت : ((اى معاويه ! چرا سخن كفر مى گوئى ؟ على عليه السّلام اگر به مقامى دست يافته ، از جانب خداى متعال بوده و اگر حضرت جبرئيلِ امين ، افتخار دربانى و شاگردى على عليه السّلام را دارد؛ بخاطر عبادت و عبوديّت على عليه السّلام در درگاه خداوندى است .))
معاويه گفت : ((بسيار خوب ! حالا بگو، تو كه فرستاده على مى باشى ، مقامت بالاتر است يا موسى بن عمران كه فرستاده خدا بود؟)) طرماح پاسخ داد: ((معاويه ، باز هم كفر مى گوئى ؟! من بنده ضعيف خداوند كجا؟ و جناب موسى بن عمران عليه السّلام پيغمبر اولى العزم ، كجا؟)) معاويه گفت : ((خوب ، حالا سؤ ال ديگر؛ اى مرد عرب ، بگو به نظر تو، من بدتر هستم يا فرعون ؟))
پاسخ داد: ((اى معاويه ! اگر چه تو شخص بسيار پست و بدعاقبت هستى ، ولى در شقاوت و بدبختى به فرعون نمى رسى ؛ زيرا او ادّعاى خدائى كرد و مردم را به پرستش خود، دعوت نمود، امّا تو، تا امروز چنين ادّعائى نكرده ائى .))
معاويه گفت : ((پس با اينكه مقام على از مقام خداوند پائين تر است ، و با اينكه مقام تو، كه فرستاده على هستى از موسى كه فرستاده خداوند بود، كوچكتر است ، و همچنين مرا، در خباثت مثلِ فرعون نمى دانى ، پس چرا در سخن گفتن ادب را رعايت نكرده و با من به خشونت و تندى سخن مى گوئى ؟ در حاليكه خداوند وقتى كه موسى را بسوى فرعون مى فرستاد، سفارش مى كند كه با فرعون در كمال ادب و نرمش سخن بگويد: (اِذْهَبا اِلى فِرْعُونَ اِنّه طَغى ، فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَيِّنا، لَعَلَّهُ يَتَذَكّرُ اَوْ يَخْشى )(1):تو و برادرت بسوى فرعون برويد كه او طغيان كرده است ، امّا بنرمى با او سخن بگوئيد، شايد متذكر شده يا از خدا بترسد.))
وقتى معاويه اين استدلال را، با آن مقدمه ، بيان كرد، حاضرين مجلس ، يقين داشتند كه طرماح از رفتار خشونت آميز خود، شرمنده شده و با سرافكندگى مجلس معاويه را، ترك خواهد كرد. امّا سفير با ايمان و شجاع على عليه السّلام با تكيه بر قدرت لايزال الهى ، چنين جواب داد:
((معاويه ! سفارش خداوند به موسى بن عمران درباره فرعون ، زمانى بود كه هنوز نور اميد هدايت ، در او خاموش نشده بود و امكان داشت كه به حضرت موسى ايمان آورد، والاّ هيچوقت ، خداوند به حضرت موسى دستور همراهى و رعايت نرمش را نمى داد؛ بلكه به او مى فرمود: در كمال خشونت و درشتى با فرعون سخن بگو. چنانكه خداوند به پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مى فرمايد: (يا اَيَّهُا النَّبىُّ جاهِدِ الْكُفّارَ وَالْمُنافِقينَ وَاغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَاءْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ)(2): اى پيامبر! با كافران و منافقان جهاد كن ، و بر آنها سخت بگير و جايگاه آنان جهنم است و چه بد سرنوشتى است !
اى معاويه ! چون من ابداً، در تو اميد هدايت و برگشت ندارم ، از اين جهت با كمال خشونت و تندى با تو سخن مى گويم .)) معاويه از جوابهاى دندانشكن قاصد على عليه السّلام به تنگ آمده و دستور داد تا اينكه ، جواب نامه را سريعاً نوشته ، و بدست او بدهند، و به شهر و ديارش روانه سازند.
سپس معاويه ، به عمرو عاص رو كرده و گفت : ((ديدى يكنفر فرستاده على ، امروز چه بر سر ما آورد، اى كاش ! در بين اصحاب و ياران ما هم ، يكنفر مثل اين شخص وجود داشت .)) عمرو عاص گفت : ((اى معاويه ! جرئت و سخن ورى مردان على ، از جاى ديگر، سرچشمه مى گيرد كه در دستگاه تو هرگز وجود ندارد و نخواهد داشت .)) معاويه پرسيد: ((چرا؟ آن چيز را بگو تا تهيه كنم .)) عمرو عاص گفت : ((تهيه كردن آن براى تو، غيرممكن است .))
وقتى عمروعاص ، اصرار زياد معاويه را ديد گفت : ((آن حقانيتِ خلافت على و باطل بودن خلافت توست ، زيرا هر كس از براى حق ، سخن بگويد، قاطع و محكم ، سخن مى گويد و هر كس براى غيرحق ، سخن بگويد، زبانش قاطعيت و استحكام لازم را براى حرف زدن نخواهد داشت .)) معاويه گفت : ((عمرو! معلوم مى شود تو هم على را حق و مرا باطل مى دانى .)) گفت : ((نه فقط من ، بلكه تمام اطرافيان تو و حتى خودت هم به اين نكته اعتقاد دارى ولى حُبّ رياست ، اجازه نمى دهد كه حق را به صاحبش برگردانى .)) معاويه گفت : ((عمرو! بخدا قسم ! دنيا را در نظرم تيره و تار كردى .))(3)
عبدالكريم پاك نيا
-----------------------------
1-طه / 44.
2-توبه / 73.
3-داستان پيامبران ، ج 2، ص 300.